توراست می گفتی پدر

 

هژبرمیرتیموری

 

 

 

 

ISBN/EAN:   978-90-813596-2-7

 

 

 

 

٢٠٠٥

 

حقوق نویسنده نوشتن است

 

 

 

 

 


 

«به پدرم که هنوز در من فریاد می کشد»

 

 

 

 

 

 

 

 

«مقدمه»

 

... توی اتاق بالایی که درهمان اولین نگاه آنرا برای دخترم مونا مناسب دیدیم، یک کُمد چوبی قدیمی بود که از مستأجرقبلی به جا مانده بود. بنگاه دار گفت که عمداً جا گذاشته اند، چون پائین بردنش از این پله ها مشکل بوده. و ادامه داد:«اگر شما آن را نمی خواهید تا بدهیم بیایند و بشکنند و دورش بریزند.» ما هم گفتیم که فعلاً بمانند تا بعداً تصمیمی برایش بگیریم.

فردای همان روز قرارداد خانه را نوشتیم وکلید را گرفتیم و چند روز بعد شروع  به آماده سازیش کردم. پس از چند روز نقاشی و کاغذ دیواری و غیره بالاخره رنگ و روی خانه کاملاً عوض شده بود. فقط مانده بودیم با آن کُمدکه موناهم زیر بارش نمی رفت و می گفت مناسب پیر زنهاست چکار کنیم. تصمیم گرفتیم تا کُمد را از هم بازکنیم  و دور بریزیم.

هنوز بطور کامل اسباب کشی نکرده بودیم. خانمم سر کار می رفت و من هفته ای مرخصی گرفته بودم که روز آخرش هم رو به پایان بود. می بایست هرطور شده درآن فرصت باقی مانده کُمد را از هم باز می کردم  و بیرون می گذاشتم.

دیگرغروب شده بود و هوا داشت تاریک می شدکه دست به کار شدم. پس از بازکردن درهایش و بعد قفسه های داخلش توانستم کمی جابجایش کنم و ازکنار دیوار به وسط اتاق بکشانمش تا بتوانم از پشت میخ هایش را بازکنم وقتی پشت کُمد رفتم، چشمم به دفتری افتادکه باخط درشت فارسی روی جلدش نوشته بود

(تو راست می گفتی پدر) خدای من! خط فارسی آن هم اینجا توی این کشور غریب؟!! دریافتم که مستأجر قبلی ایرانی بوده است.کُمد را رها کردم تا سیگاری بکشم. دفتر را ورق زدم دیدم که با این شعر در صفحه ی اولش شروع کرده بود.

 

« من به هرجمعیتی نالان شدم، جفت بدحالان و خوش حالان شدم،

 هرکسی کودور ماند ازاصل خویش، بازجویدروزگاروصل خویش»

 

دفتر را برداشتم و رفتم روی لبة پنجره نشستم تا از روی کنجکاوی چند ورقش را بخوانم. از شروعش معلوم بود که دفتر ِ خاطرات است، چیزی مثل یک زندگی نامه. اما مال کی بود؟ اول فکر کردم شاید بهتر باشدکه نخوانمش، ببرم به شرکت خانه تحویلش بدهم تا بلکه به صاحبش بدهند. اما از طرفی کنجکاوی که همیشه کار دستم داده بود، مانعم می شد.

تا به خودم آمدم دیگرشب شده بود. چند بارخانم به موبیلم زنگ زد و گفت:«مگر بازکردن یک کمد چقدرکار داره؟»

کمد را نیمه کاره رهاکردم و دفتررا زیر بغلم زدم و به خانه رفتم. جریان را که به خانمم گفتم. او گفت:«درست نیس که بخونیش باید هرطورشده آدرس جدید شونو گیر بیاری و به صاحبش بدیش.»

دفتر را گوشه ای لای رف کتابهایم گذاشتم و بعد از شام، آخرین وسایل خانه مان را هم توی کارتون چیدیم، تا از فردا شروع به اسباب کشی کنیم.

وقتی که زندگی عادی مان را درخانة جدید شروع کردیم، دفتر را بیرون آوردم تا از روی کنجکاوی به آن نگاهی بیندازم. حقیقتش قصد نداشتم تا آنرا بخوانم. دفتر خاطراتی بود. از هربخشش چند سطری را خواندم. احساس می کردم تکه هائی ش شبیه زندگی خودم است. بیشتر کنجکاوم کرد. از نوع نگارش ساده اش می شد به خوبی فهمیدکه او نویسنده نبوده واین دفتررا به قصدچاپ ننوشته. تصمیم گرفتم تا از اولین صفحه شروع کنم. ضمناً این را هم اضافه کنم که:





حوادث  این داستان واقعی ولی نام شخصیت ها و مکانها تغییریافته »

 

 

------------------------------------------------ 

 

 

« من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار ِ وصل خویش »

 

 

 

 

«۱»

 

... هنوز زمين از برفی که روز قبلش آمده بود سفيد بود. داشتيم جسد پدرم را می برديم تا در زادگاهش خاکش کنيم. من خواسته بودم تا توی آمبولانس کنار تابوتش بنشينم. برادرم آرشیا هم جلو نزد راننده نشسته بود. پشت سر ما هم تعدادی ماشين که اهل فاميل درحالی که همه سياه به تن کرده بودند، ما را همراهی می کردند. از پس شيشه آمبولانس آنها را می ديدم که از پی ما می آمدند. مادرم را هم می دیدم، بی آنکه صدایش را بشنوم داشت باتکان دادن دستهایش مویه می خواند. مویه هایش دل هرکسی را به درد می آورد.

 توی قسمت پشتی آمبولانس فقط من بودم و جسد پدرم. کسی ما را نمی ديد. پارچه سياه رنگی را روی تابوتش کشيده بودند که بوی تعفن زننده ای ازلای آن بیرون می آمد و درتمام فضای آمبولانس پيچيده بود. می دانستم به خاطردو روزی بود که جسد را درخانه نگه داشته بودند تا مادرم خودش را از انارستان برساند.

هرچه بود بوی جسد پدرم بود. دلم می خواست که برای آخرين بار صورتش را تا می توانم نگاه کنم. تا زادگاهش راه درازی بود و می بایست ازکش و کوههای زیادی بگذریم.

چادر سیاه را از روی تابوتش کنار زدم و به آرامی گره کفنش را از ناحية گردن باز کردم. انگار مثل هميشه خوابيده بود و من مثل دوران بچه گی که برای گرفتن پول توجيبی وحشت داشتم تا بيدارش کنم و او مثل هميشه و با عصبانيت و فحش دادن به مادرم که حالا سالها پيش طلاقش داد بود، به من فحاشی کند. 

روی صورتش راکه کنار زدم دماغ گرد و گنده اش بيرون افتاد، بعد پيشانی پُر از چروکهای عميق و کلفتش و بعد، گونه های استخوانی و بيرون زده اش. ريش کم پشت اش اندکی درآمده بود و به سفيدی می زد. اين اواخر خودم ريش هايش را می زدم  سه روز پيش اصلاحش کرده بودم. 

به چشمان بسته اش نگاه کردم، به صورت زرد و استخوانی اش که هيچ  وقت او را به اين آرامی نديده بودم. لای کفن را بيشتر باز کردم. دستانش را ديدم که با تکه ی چلوار سفيدی دو تا انگشت شستش را به هم گره زده و روی نافش گذاشته بوداند. دلم می خواست که دست اش را بگيرم. اما اندکی ترس داشتم که نکند کسی مرا ببيند. اما چه اهميتی داشت پدرخودم بود. خودش هميشه گفته بود هر وقت در موردی شک داشتی به دلت گوش بده.

من حالا دلم می خواست که برای آخرين باردستانش را بگيرم. چرا که می دانستم تا دنيا دنياست و برای هميشه اين آخرين فرصت است تا پدرم راحس کنم، دستانش را بگيرم و سير نگاهش کنم. درحالی که دستانم کمی می لرزید، دست چپش را گرفتم. چقدر سرد بود. اما اهميت ندادم، دست اش را ميان دودستم گرفتم و به صورتش نگاه کردم. احساس می کردم که حالا فرصت خوبی بود تا حرفهائی که هرگز در زمان حياتش جرأت گفتنش را نداشتم بهش بزنم. اما چه فايده داشت، او ديگر مرده بود و حرفهای مرا نمی شنيد. از طرفی اوخودش به من گفته بود که:«روحی وجود ندارد، آدم که مرد، ديگرمرده، اين مزخرفات را از مغزت بيرون کن پسر.»

آفتاب هنوز غروب نکرده بود که به قبرستان رسیدیم. جمعیت زیادی از فامیل و آشنایان در محوطه ی قبرستان منتطرمان بودند. قبرش را از قبل کنده و آماده کرده بودند. بی آنکه مراسم خاصی را به جا بیاوریم تصمیم گرفتیم تا خاکش کنیم. بهش قول داده بودم که بی هیچ مراسمی خاکش کنیم. چند نفر تابوتش را از آمبولانس بیرون آوردند و کنار قبرش گذاشتند، مادرم درحالی که سر و شانه اش را گِل مالیده بود، شیون کنان از میان جمعیت سیاه پوش زنان بیرون آمد و خودش را کنار قبر رساند، شانه های پدرم  راگرفت و با صدای بلند که همه بشنوند گفت:«آی بدبخت، دیدی که زندگی نوح نداشتی. سی سال نفرینت کردم و از خدا خوستم تا نمیرم و چنین روزی را ببینم. تا زنده بودی نگذاشتی آه خوش از گلوی خودم و بچه هایم پایین برود. حالا هم که داری می روی فکر نکن که از دستت راحت می شویم. این همه بلایی که سرمان آوردی تا زنده ایم تمامی ندارد. بچه هایم را از من گرفتی. مرا به خاک سیاه نشاندی. به جرم ناپاکی و تهمت های ناروایت مجبورم کردی تا لای کوه کمر، سی سال دور از بچه هایم جان بکنم. اما قبل از اینکه زیرخاک بروی، بگذار یک چیز را بشنوی.»

مادرم قدش را راست کرد، سینه اش را جلوداد و رو به مردم گفت:«آهای مردم. عاقبت همه ی ما همین خاک سرداست، همه کم و بیش می دانید که این مرد، به جرمی که حقیقت نداشت چه به روز من و بچه هایم آورد. می خواهم آنچنان بگویم که خودش حاضر باشد. شایدکه برخلاف عقیده ی او روحی وجود داشته باشد و ناظرباشد.»

خم شد و دوباره شانه های پدرم را از روی کفنش گرفت و گفت: «ای پدربچه هایم. بدان تا روزی که با تو زندگی کردم، به پاکی زهرا به تو وفادار بودم و تو مرا بیگناه محکوم کردی. حالاهم چون من به روز ِقیامت اعتقاد دارم و می دانم که با همه بد اخلاقی و ظلم هایی که به من روا داشتی، آدم پاکی بودی، تورا می بخشم و ازخدامی خواهم که از سر تقصراتت بگذرد.»

شانه های پدرم را رها کرد و بادست اشاره داد تا خاکش کنند.آنروز مادرم انگار بار سنگینی را از روی دوشش برداشته باشی صدایش باز شده بود. حرف که میزد دیگرآن تم غم آلود را در صدایش حس نمی کردی. انگار توی آن همه سال روی دلش مانده بود تا این حرفها را بزند.

چند روزی آنجا ماندیم و مراسم که تمام شده و هرکسی از جمله مادرم سرزندگیش برگشت. از آن روز به بعد پدرم مرتب به خوابم می آمد. توی خوابهایم همیشه از من عصبانی بود و من همیشه از او خجالت می کشیدم. چرا؟ نمی دانم. توی بیداری، سرکار، خانه، بیرون و هرجا که بودم ناخودآگاه دنبال پیدا کردن جوابی برای آن بودم. تا فرصتی گیر می آوردم با او خلوت می کردم. گاه مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم.

از اینکه برخلاف نظر و توصیه ی او ازدواج و تولید نسل کرده و قلبش را شکسته بودم احساس فرزند ناخلفی را داشتم که به پدرش خیانت کرده بود. سعی می کردم که با رفتن سرقبرش و بارها و بارها طلب بخشش کردن شاید از آن احساس گناه رهایی یابم و دیگر توی خوابهایم از من عصبانی نباشد.

یک روز که مثل همیشه به زادگاهم رفته بودم تا کنارقبرش کمی با او حرف بزنم. بعد از آنکه در آن قبرستان خلوت روی سنگ سرد قبرش خم شده بودم و قدری گریه کرده بودم.

 صدایی کسی را شنیدم که پچ، پچ می کرد. سرم را بلندکردم دیدم سیدی است، درحالی که قرآن کوچکی را زیر بغل دارد انگشت اش را روی لبة قبر پدرم گذاشته و دارد فاتحه میدهد. انگشت اش را برداشت و گفت:«خدارحمتش کند.»

و بعد قرآن را از زیر بغلش در آورد و شروع به خواندن سوره ای کرد. صدای سید و ترکیب صورتش مرا به زمانهای دور برد. او را می شناختم.

سالهای دور پدرم هرساله عید قربان می داد تا فرهادکچل قصاب دوره گرد دوگوسفند را بیاورد و همانجا توی حیاط خلوت مان ذبح کند. بعد همة گدا ها و دیوانه های سرگردان توی خیابانها را جمع  میکرد و به خانه می آورد. می داد تا از همه جورخورشت وکباب درست کنیم. سُفره های درازی را توی دو پذیرایی بزرگمان می انداختیم و همة مهمانها دورش می نشستند. زنها در اتاق پذیرای سمت راست و مردها درسمت چپی. اول از چای و شربت شروع می کردیم و بعد غذا را دست به دست دورسفره ها می چیدیم وآنها تا شکمشان جا می گرفت می خوردند. فضای اتاق شلوغ و پر ازدود می شد. همه باهم صحبت می کردند. بعضی هاهم با خودشان حرف می زدند.

ارتباط پدرم با دیوانه ها راز عجیبی بود. دیوانه هایی که به هرکسی که توی خیابان می رسیدند یا آنها به او سنگی می زدند و یا او به آنها.

توی حیاط ما بچه ها باتفاق چند نفر از بچه های فامیل و همسایه که به کمک مان آمده بودند پشت سرهم کباب درست می کردیم و بعدگوشتها را با روغن کرمانشاهی چرب میکردیم و به داخل می فرستادیم. پدرم بطری های عرق کشمش و آبجوی شمس راکه از قدرت تنها عرق فروش شهرمان خریده

بود و از روز قبل توی یخچال گذاشته بود در میآورد و وسط سفرة مردها می گذاشت. برای زنها هم میوه های تمیز و شسته شده می بردند و بعد برای همه توی لیوانها یشان می ریخت بعد از آنکه سیر می خوردند، بعضی ها بر می خواستند و وسط سفره می رقصیدند. آنشب را تا پاسی ازشب آنجامی ماندند.

 و بعد می رفتند و بعضی هم همانجا توی پذیرایی خوابشان می گرفت. پدرم می گفت:«ولشون کن صبح که شد میرن.» فردایش که دیگر همه رفته بودند حیاط مان پُر از ظروف نشسته و پوست پرتقال و.. بود.

 خیلی ها می گفتند: این مرد(منظورشان پدرم بود ) دیوانه است. کافر است. آخه آدم توی عید قربان از این کارها می کند؟. ما بچه ها عقلمون به این چیزها نمی رسید و اما ازاین کارهای هم پدرخوشمان نمی آمد. چند بار امام جمعة مسجد جامعة شهر پیش پدرم آمده بود و او را سرزنش کرده بودکه:«این میخوارگی چیست که درعید قربان راه می اندازی.»

پدرم هم جواب داده بودکه:« ای شیخ، توخون کسان خوری و ماخون رزان، انصاف بده کدام خونخوارتریم.»

امام جمعه راهش راگرفته و رفته بود. آنزمان این سید قرآن خوان جوانتر بود هنوز دندانهای مصنوعی نداشت و اینچنین سبیل و ریشش از دود سیگار زرد نشده بود. سوره راکه تمام کرد برخاست وگفت:«خدا رحمتش کند. مرددست و دل بازی بود. رفیق فقرا و.. بود.»

 دست توی جیبم بردم تا به خاطر قرآنی که خوانده بودپولی به او بدهم گفت:«نه پسرم، این مرحوم گردن من حق دارد و خدا می داندکه چون می دانم اینجا تنها افتاده وکسی سر قبرش نمی آید، من هر پنجشنبه میایم و برایش فاتحه می دهم.»

 شال ِ سبز رنگش را روی شانه انداخت و ادامه داد:«برای آن برادر جوانمرگت هم. »

 قرآنش را زیر بغلش زد و از آنجا دور شد.

 








«۲»

 

... مراسم چهلم پدرم را هم به خوبی برگزار کرده بودیم. از مادرم خواستم تا چند روزی بماند. او هم قبول کرد.

شب بود و توی بالکن خانه ام فرشی انداخته بودیم وسماور چائی و یک سينی ميوه تازه و انارهایی که او از باغ خودشان آورده بود. فرصت خوبی بود تا چیزی ازش بپرسم.

پرسیدم:«راستی مادر، خيلی دوست دارم داستان آشنائی و ازدواجت رو با پدرم بدونم. شما هيچ وقت چيزی نگفتین،  پدرم روهم که خودت بهترمی شناسی.»

مادر آهی کشيد و گفت:«روله ٭دست به دلم نذار، ازدواج منو پدرت داستان نداره.»

اما من اصرار کردم. مادرم گفت:«روله، پدرت آدم ديونه ای بود. از همون اول دیوانه بود. همون بهتر که ندانی. نه ازدواجمون مثل آدم بود و نه طلاقمون.»

گفتم:«باشه، حالا ديگه چه فرقی می کنه مادر. بد نیست بدانم.»

مادرم به پشتی ترکمنی که پشت اش بود، تکيه کرد و گفت:«اما من همه اش يادم نيست ها.»

«باشه هرچی که يادته بگو.»

  گفت:«پس من باید داستان زندگیمو از خیلی پیشترها برات بگم.»

*روله در زبان لری به معنی فرزند است.

سری تکان دادم و مادرتعریف کرد:

«دو سالم بود. پدرم که از ژاندارمهای تزاری بود، بعد از روی کارآمدن بلشویکها در روسیه، به اتفاق

عد ه ای که بیشتر فامیل بودند، به ایران کوچ می کنیم. دست سرنوشت ما را به همین منطقه ی انارستان فعلی می آورد. آنزمان، خان منطقه به ما امان میدهد. ماهم در همان منطقه برای خودمان روستای کوچکی درست می کنیم.

گاهگداری که خان به شکار می آمد، گذرش به روستای ما هم می افتاد. اهل آبادی به گرمی از او استقبال و مهمان نوازی می کردند. هربارکه می آمد تنها نبود. همیشه چند نفری تفنگچی هم همراهش بود.  خان همیشه از اهالی روستای ما خیلی راضی بود.

 من چهارده سالم بودکه خان مرا از پدرم خواستگاری می کند. از زن اولش بچه دار نمی شده، حالا مرا می خواست تا بچه دار بشود. طولی نکشید که مرا با تشریفات مختصری به خانة خان بُردِند و تا به خودم آمدم، چندسال گذشت. اما خان از من هم بچه دار نشد. آخرآن زمان که مثل الان نبود که بفَهمند علت اش چی یاکی است. اگر مردی صاحب بچه نمی شد، هميشه علتشِ راگردن زن بی چاره می انداختند.

چند سال از ازدواجم با حاتم خان گذشت. تا اينکه يک روزکه به اتفاق چند زن از نوکر وکلفت هایمان به حمام می رفتیم. توی خيابون چشمم یک جوان بلندقد و بسيار خوش هيکلی افتاد.»مادرخنديد و ادامه داد:«جوان که چه عرض کنم، حدود سی و چندسالش میشد و درحالی که کت و شلوار مندرسی که تا آن موقع کسی به تن نداشت و با آن موهای روغن زده اش، توی همين ميدانی که امروز شهدا نامگذاریش کرده اند و آن زمان فقط يک زمين خاکی بيش نبود، ديدم. بعد از نوکرها شنيدم که برادر ِفانوس(عمه ات) که محرم زن حاتم خان بود، است.»

« اون مردپدرم بود؟»

مادر با لبخندی گفت:«پس  می خواستی کی باشد.»و ادامه داد:

«تا اینکه شنیدیم پدرت شهبازخان را که خان آندستی ها بود و با حاتم خان دشمنی داشت را بخاطر اهانتی که به عمه ات فانوس کرده بود وسط میدان و درحضور جمعیتی از مردم و رعایایش با مشت زده و خان بیچاره با کله توی گِلهای خیابان افتاده. حاتم خان که قضیه را شنیده بود آدمهایش را پیش پدرت فرستاد تا به خانه مان دعوتش کنند. پدرت جواب داده بود که:«من باخان کاری ندارم، اگر او با من کاری دارد بیاید.» بعد عمه ات فانوس که دوست عالم تاج زن اول خان بود، با زبانی رامش کرده بود و بالاخره پدرت آمد.

حاتم خان هم داده بود تا توی حیاط بزرگمان زیر درختهای سیب و انگور تخت ها را فرش کنند و از هر نوع میوه و تنقلات چیده بودند.  نوکرها دمادم در رفت وآمد و پذیرایی بودند.

 وقتی پدرت به اتفاق عمه ات آمد و من از نزدیک دیدیمش، احساس می کردم که سالهاست او را می شناسم، انگارعمری بودکه منتظرآمدنش بودم. از همان بچه گی اُبهت خان مرا ترسانده بود. پدرم و دیگران را می دیدیم که چطور در مقابل اش خم می شوند و با ترس و لرز توی چشمهایش نگاه می کنند. تا آن موقع ندیده بودم که کسی آنطور بی پروا و نترس حرف خان را نادیده بگیرد و ابهت اش را انکار کند. نمی دانم این شخصیت و شجاعت اش بود، یا همان برخورد توی خیابان که تلاقی نگاهش مرا جادو کرده بود.

پدرت بعد از سالها اقامت درعراق تازه برکشته بود. حاتم خان مرتب از او در مورد اوضاع عراق و انگلیسی ها می پرسید و پدرت با جواب های کوتاهش سعی می کردکه از جواب دادن طفره برود. گاه برمی گشت و به من که به اتفاق عالم تاج و عمه ات و چندزن دیگر زیر سایه ی درختهای سیب روی تخت مقابلش نشسته بودیم نگاه می کرد و این به من فرصت می داد تا از نزدیک خوب نگاش کنم. از آنجا که من هم به خاطر کتک ها و رفتار بدِ شوهرم حاتم خان دل پری ازش داشتم، رابطه ام را بافانوس عمه ات بيشتر کردم، تا جائی که به صراحت به فانوس گفتم که از برادرش خوشم آمده. فانوس هم بنا به دلائل خودش که دوست داشت پدرت را همانجا بند کند و ديگر به عراق برنگردد، بدش نمی آمد که من از حاتم خان طلاق بگيرم و زن پدرت بشوم. اما تافهميديم پدرت از آنجا رفته بود. کجا رفته بود؟ کسی نمیدانست.

 من بد جوری بهش دل بسته بودم. چند سال بعد، از حاتم خان طلاق گرفتم و حاضر نبودم

تا با هيچ کس ديگری ازدواج کنم. آهی کشيد و ادامه داد:«انگار توی پيشانیم نوشته بودندکه بايد زن اين مرد بشوم. بالاخره چند سال بعد یعنی درست یک سالی بعد از آنکه من ازخاتم خان طلاق گرفتم. از ترس خان هیچ کسی شهامتش را نداشت که از من خواستگاری کند. محکوم شده بودم که تا آخر عمر بیوه بمانم. تا اینکه شنیدم پدرت برگشته.

یک روز با فانوس به خانه ی خاله ام که من آنجا زندگی می کردم آمدند و قضيه ی خواستگاری را مطرح کردند. وقتی که دوباره ديدمش، کمی سنش بالاتر رفته بود. دور و بر چهل سالش می شد. اما برای من فرقی نمی کرد. چون از حاتم خان خيلی جوانتر و بهتر بود. من هم دور و بربيست و چند سالم بود. بعداً فهميديم که تهران بوده و آنجا جزء مُصدقی ها شده و توی سیاست رفته. بعد از سقوط مُصدق، چند سالی بی آنکه فامیلش هم بدانند، زندان رفته و جای چاقویی هم که ازفرق سرش شروع شده بود و ابرویش را دونیم کرده بود تاروی گونه اش ادامه داشت، به خوبی جلب توجه می کرد.  بعدها گفت توی درگیریهای خیابانی با قمه توی سرش می زنند و بعد از آنکه می افتد دستگیرش می کنند.»

سرش را از زير روسری خاراند و ادامه داد:«دیری نگذشت خان قضیه خواستگاری را فهمید. چند نفر از آدمهایش را فرستاد و پیغام داد که اگر این کار را بکنیم، هردوی ما را قطعه، قطعه می کند. برای پدرت هم پیغام مشابه ای فرستاده بود. من حسابی ترسیدم اما به شهامت پدرت اعتماد سختی داشتم که این ظلم خان را تحمل نخواهد کرد و جواب دندان شکنی به او خواهد داد. چند روز بعد عمه ات فانوس به خانه مان آمد و گفت که با او به خانه شان بروم. چادرم را سرم کردم و به اتفاق رفتیم. وقتی رسیدیم پدرت داده بود سید مرتضی را بیاورند. من نمی دانستم چه نقشه ای دارد. وارد حیاط که شدم. شوهر عمه ات ناصر و عده ای دیگر از جوانهای فامیل تفنگ بدوش دم در ایستاده بودند و خیلی ها هم میآمدند و می رفتند. از دیدن آن همه آدم تفنگ بدست وحشت کردم. وارد اتاق پذیرایی که شدیم. دیدم سید کنار پدرت و عمه قدم خیرت و ربی نشسته اند. سلامی کردم و نشستم. تا سید قرآنش را باز کرد نمیدانستم موضوع چیست. بعد عمه فانوس گفت:«سید آمده تا عقدتان را بخواند.»

توی دلم ریخت و قیافه ی غضبناک خان جلوی چشمم آمد. پدرت تبسمی به لب داشت

و با خونسردی خاصی سیگار می کشید. عمه ربی ات گفت:«بعد از عقد با هم از اینجا میروید.»

عمه فانوس اعتزاض کرد و گفت:«کجا بروند. همین جا می مانند.»              

نمی دانستم چه بگویم. همانروز بی هیچ مراسمی. همین جوری سید توی یک تکه ی کاغذ اینقدری (دست روی نوک پنجه اش می کشد) صیغه ی عقدمان را جاری کرد و آن شد ازدواج کردنمان.»

از آن پس تا چندروز مردهای فامیل روی برج های پشت بام کشیک می دادند و تا سروکله ی تفنگچی های خان از دور پیدا می شد، آسمان پُر ِگلوله می شد و آنها عقب می کشیدند. تا اینکه روز هفتم درگیری شدیدی درگرفت. جوری که شوهر عمه ات ناصر و چند نفر دیگر زخمی شدند و مجبور شدیم که ما زنها هم تفنگ بدست به برج ها برویم. خلاصه قیامتی شد که نگو. بعد شهبازخان که چند سال پیش پدرت او را زده بود و دشمن حاتم خان بود، آدمهایش را به کمک مان فرستاد. آدمهای حاتم خان خبر را به او رساندند و خاتم خان خودش تنفگ برداشته و سوار براسب آمده بود. تا اینکه ریش سفید های شهر همه جمع شدند و میانجیگری کردند. حاتم خان را راضی کردند که آنها گناهی مرتکب نشده اند و این زن و مرد جوانند و طبق سوره ی قرآن هم با هم عقد کرده اند. اوهم که انگار می دانست که درگرفتن جنگ به نفعش نیست به با تنفگچی هایش به قلعه اش برگشتند.

وقتی که آنها رفتند فامیل تا چند روز و چند شب دیگر توی برجها کشیک داند. وقتی دیدیم که دیگر خبری از آدمهای خان نیست. تفنگها را زمین گذاشتیم.

بعد پدرت با پا درمیانی ریش سفید های شهر چند هکتار زمين از شهبازخان خريد و خانه ای ساختیم و داد از کرمانشاه لوازم و مبلمان و همه چیزآوردند.

 از همان اولش پدرت مخالف بچه بود. اما من برعکس او عقده ی بچه دار شدن داشتم. چون به خاطر ِنازایی، از دست خان رنجها کشیده بودم. همه فکرمی کردیم که من نازا هستم. وقتی حامله ی برادرت آرش شدم از خوشحالی می خواستم دیوانه بشوم. چون تا آن موقع فکر می کردم که من بچه دار نمی شوم. پدرت از شنیدن قضیه حاملگی ام عصبانی شد و تا مدتها با من دعوا راه انداخت. می خواست طلاقم بدهد. او مخالف بچه درست کردن بود. می گفت نمی خواهد هیج بچه ای توی این دنیا بیندازد. من حامله شده بودم وآن زمان هم مثل الان نبود که کاریش بکنیم. تازه اگرهم می شد مگر من میگذاشتم! تازه فهمیده بودم که من میتوانم بچه دار بشوم. آرزو داشتم تا ده تا بچه بیاورم. بالاخره پدرت هم کم،کم کنارآمد. در این گیر و دار و دعوا ها برادرت آرش بنیا آمد و بعد ميترا و بعد هم خود تو و همين طور بقيه.

زندگی خوبی داشتيم. چند کلفت و نوکرتوی خانه مان کار می کردند. پدرت از آنجا که منطقه کشاورزی بود و اغلب مردم کشاورز بودند و محصولات هم خوب بود، یک شرکت باربری تأسيس کرد و بعد هم یک شرکت مسافربری. خيلی زندگی مُرفه ای داشتيم. چند سالی گذشت. من نمی دانستم که پدرت باز فعالیت سياسی اش را ازسرگرفته و رفت و آمد هایی دارد وکارهایی می کند. خودش نمی دانست که دوباره تحت تعقيب است.

ازآنجا که من سواد نداشتم، با من چيزی ازسياست نمی گفت. فکر می کردم که این همه تهران و سفررفتن هایش در ارتباط باگاراژ است. تا اينکه آمدند و پدرت را دستگيرکردند و بعد ازچند ماه دوباره آزادش کردند. ولی به مدت دوسال به خوزستان تبعيد شده بود. اما پدرت گفت به جای خوزستان میرويم عراق. قبل از رفتن، پدرت خانه را فروخت و تمام اموالی که داشت بين خواهرهایش تقسيم کرد. من مخالف آن کارش بودم. بارها بهش گفتم، دارائی هایمان را نبخش، بگذار بمانند، شايد اگر موفق نشديم و برگشتيم. اما او می گفت که اگر به عراق برویم دیگر تا نظام شاهی در ایران است برنمی گردیم.

آدمی نبود که کسی روی حرفش حرف بزند. بالاخره رفتيم به عراق و بعدش هم آن بدبختی که همان بهتر ندانی.»

آه عمیقی کشید و به سینی میوه خیره ماند. مادرم فکر می کردکه من آن سالها را بیاد ندارم. برای من درست مثل همین دیروز بود که عمه فانوس بيدارم کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«٣»

 

صبح پائیزی بود. عمه فانوس بیدارم کرد. دیدم که مادرم پیراهن زرین حنائی اش را پوشیده، جلوی آینه نشسته و دارد سینه ریزش را که چند دانه ی اشرفی طلا با یاقوت های قرمز به آن آویزان بود را به گردنش می اندازد. هروقت که مادرم سینه ریزش را به گردن می انداخت، معنایش این بود که یا به مهمانی می رویم و یا به مسافرت.

پدرم قدری دستپاچه بود. مثل آنکه چیزی گم کرده باشد مرتب دست توی جیب هایش می کرد و بین اتاق و ایوان می رفت و می آمد. آرش برادر بزرگم و میترا خواهر بزرگترم زودتر بیدار شده و لباس هایشان را پوشیده بودند. طاهره خانم داشت موهای ژینا خواهر کوچکم را پشت سرش می بافت و آرشیا هنوز خُمار خواب، از پوشیدن لباس امتنان می کرد. عمه که بهش دست میزد لگد می انداخت.

دقایقی بعد از آنکه آرشیا هم دیگر لباسهایش را پوشیده بود، صدای ماشینی آمدکه دم حیاط ایستاد. پدر دستپاچه سیگارش را از روی چوب سیگار زمین انداخت و از همانجا داد زد:«عجله کنید.»

 مادر قلم سُرمه را در سُرمه دانش فرو کرد و از جلوی آینه برخاست. چادرسیاه ابریشم اش را از روی چوب لباسی برداشت و روی دست اش انداخت. اشکهای طاهره روی گونه هایش جاری شد. بقیه ی عمه ها و اقوام دیگر که خودشان را رسانده بودند، باچشم های نمناک تا دم ماشین سواری شورلت مشکی رنگی که دم حیاط منتظر مان بود بدرقه مان کردند.

مثل آنکه به مهمانی می رویم ازخانه بيرون زديم. مادرم و عمه هايم، طاهره خانم، بانو دايه مان و بقیه زن های فاميل و همسايه ها درحالی که باگونه های خیس شان مابچه ها را می بوسیدند، همگی سوارشديم. پدرم جلونشست و دقایقی بعد ماشين حرکت کرد. کجا میرفتیم، ما بچه ها نمی دانستیم.

تازه شش سالم تمام شده بود و کلاس اول دبستان بودم. تا آن روز زندگی مُرفه و آرامی داشتيم. پدرم سخت در تلاش بود و با شرکت حمل و نقلی که داشت سرش حسابی شلوغ بود و خانة خيلی بزرگی با حياط و باغچه و حوض و ايوانی بلندکه گاه ما بچه ها تابستانها در طول آن می دويديم و خانه مان دائم پُر مهمان و رفت و آمد بود.

فاميل ها دائم دور و برمان بودند. ما بچه ها را بغل می کردند و قربان و صدقه مان می رفتند. از هر طرف برايمان سوغاتی می آوردند. از مرغ و خروس گرفته تا ميوه و بلوط و زگيل و انار. گاه بره ای و گاه آهوئی. دمادم مشک های دوغ و کره و ماست محلی و ميوه های وحشی فصلی که از روستاها برايمان می آوردند. پدرم هنوز آنقدر پير نشده بود. اگرچه اغلب روزها کمتر او را می ديديم، اما اگر خانه بود، می ديديم صبح ها که از خواب بيدار می شد، توی حياط کنار باغچة  بزرگی که داشتيم، ورزش میکرد. گاه ما بچه ها هم می رفتيم کنارش می ايستاديم و حرکات او را تکرار می کرديم. روزگار خوشی داشتيم.

 چندروزی بود که می ديدم افراد فاميل و عمه ها به خانه مان می آيند و اسباب و اثاثيه مان را میبرند. عمه ها گاه با هم دعوایشان می شد و آخرش پدرم تعین می کرد که مثلاً سماور بزرگ برنجی را کی و یافرش و رختخواب و... را کی ببرد. بعد سراغ وسیله ی دیگر می رفتند. ديگر چيزی توی خانه مان نمانده بود. نه فرشی و نه رختخوابی و نه سماوری و نه مبلمانی، حتی اسباب بازيهای ما بچه ها را هم همه بردند. به همین خاطر دیشب را خانه ی عمه فانوس خوابیدیم.

  نمی دانم چقدر طول کشيد. بالاخره به شهری رسیدیم. ماشین توقف کرد باید پیاده می شدیم. شنیدم که می گفتند قصرشیرین است. پياده شديم. آفتاب سوزانی می تابد و حسابی عرق کرده بودیم. چند کوچه ی خاکی را درحالی که پدرم تنها چمدانمان را گرفته بود و از جلو می رفت طی کرديم و درب منزلی ايستاديم. زن چشم چپی درحالی که مقنعه ی عربی سياه رنگی به سرداشت و نوک چانه و زیر ابروهايش را خال کوبی کرده بود و دندانی طلائی هم داشت با لبخندی خيلی دوستانه بهمان خوش گفت و به داخل راهنمائی مان کرد. پدرم را می شناخت. 

شب که شد آبگوشت خوشمزه ای درست کرده بود. اسمش نعيمه خانم بود. چند روزی آنجا مانديم و با بچه های محل توی نخل ها و کنار رود خانه ی کم آبی که  از آن محله ی خاکی می گذشت بازی میکرديم.

 یک روز صبح خیلی زود از خواب بیدارمان کردند. پدرم زودتر از خانه بیرون زده بود. کجا رفته بود، ما نمی دانستیم. اصلاً هم سئوال نکردیم. بعد از صبحانه ای مختصر بدون پدرم چمدانمان را برداشتیم و همراه نعیمه خانم از خانه بیرون زدیم و به گاراژی رفتيم. به آنجاه که رسيديم ديدم پدرم قبل از ما به گاراژ آمده و منتظرمان است. بعد همة ما را به طرف کامیونی که ته گاراژ ایستاده بود برد و از ما خواست تا برويم و ته کاميون بنشينيم. حمالها زیر بغل ما بچه های کوچکتر را گرفتند و سوارمان کردند و پدرم هم مادرم را کمک کرد بعد از آنکه رفتيم ته کاميون دور مادرم نشستيم، حمال ها بقيه ی فضای خالی واگن را با گونی های شکر چيدند و با هرگونی که می چیدند فضای کامیون بیشتر تاریک می شد.

ما بچه ها دچار وحشت و سر در گمی شده بودیم و معنی این کار پدر را نمی دانستیم. تا حالا اینطورمسافرت نکرده بودیم. از مادرم توضیح خواستیم. او فقط گفت: بعداً بهتون می گم.»

با چیدن آخرین گونی توی تاریکی مطلق فرو رفتیم. نور روشنی که از لای دَرز اتاق کامیون به داخل می تابید نظرم را به خودش کشید. جلو رفتم و صورتم را به دیواره ی چوبی کامیون چسباندم تا از لای درزها بیرون را نگاه کنم. دیدم که پدرم رفت و جلو نزد راننده نشست و بعدصدای موتور کامیون  بلندشد و اتاق لرزید و تکان تکان براه افتاديم. در بین راه مرتب در اثر دست اندازهای جاده ای که ما نمی دیدیمش تکانهای شدید می خوردیم. گاه در آن تاریکی سرمان به هم می خورد و ما بچه ها از این تکان خوردنها لذت می بردیم و برایمان بزودی یک بازی شد. در آن ظلمت و تاریکی ته کامیون، همین که احساس می کردیم پدرم با ما است احساس امنیت می کردیم. گاه کامیون می ایستاد. من و آرش سعی می کرديم که از لای ترک های اتاق کاميون علت توقف را بفهمیم.

 تنها زاویه ای که می توانستیم ببینیم، جلوی کامیون و اتاق راننده بود. بعد از توقف دوباره کامیون، برخاستیم تا سر و گوشی آب دهیم. صدای در به هم خورد و من ديدم که صندلی پدرم خاليست. فقط می توانستيم راننده را ببينيم. به مادرم گفتم که:«پدرم پیاده شده» مادر دست اش را در میان تاریکی به شانه ام زد و گفت:« نگران نباش، جایی نمیره.»

از اينکه احساس می کرديم که پدرمان با ما نيست می ترسيديم. دقایقی بعد کاميون دوباره ايستاد و من صورتم را به سرعت به اتاق چسباندم. ديدم که یک مأمور کلاه قرمز عراقی از طرف راننده، بالای رکاب کاميون آمد. به مادرم نزدیک شدم:« مامان یه ژاندارم کلاه قرمزه.»

 مادرم گفت:«سُس.» تاساکت باشيم و تکان نخوريم و نفس نکشيم. بعد از دقایقی کاميون براه افتاد. زمان زيادی نکشيدکه صدای بوق و موتور ماشین هایی شنیدم. از لای درزنگاه کردم. دیدم وارد شهری شده ایم مردم و ماشینهایی را می دیدم که در خیابانها در رفت و آمد بودند. لباس آدمهایش با شهرمان فرق می کرد. زنها اغلب عبای گشادی و مقنعه ی سایه رنگی به سر داشتند و مردها چفیه عربی و شلوارهای گشاد بتن. تلفیقی از لباس عربی و کُردی. از چند خیابان گذشتیم و کامیون سرعتش را کم کرد و آرام، آرام وارد دهانه ی گاراژی شد. وارد حیاط گاراژ که شد کامیون ایستاد. دقایقی طولانی بی آنکه بدانیم کجا هستیم همانطور توی آن تاریکی نشسته بودیم. دیگر حوصله مان سر رفته بود. مرتب مادرم هم از ما می خواست تاساکت بمانیم. ساعتی بعد سر و صداهایی از دور و بَر کامیون شنیدیم. عربی صحبت می کردند. بعد صدای باز شدن در ِکامیون را. نمی دانستیم که چه اتفاقی دارد می افتد. گونی پشت سرمان کنار رفت و نور روشنی به داخلِ تاریک واگن هجوم آورد و چشم مان را زد. حمال ها بودند که شروع به خالی کردن گونی های شکر پشت سرمان می کردند. وقتی که گونی ها را یکی یکی خالی کردند، راننده از همان پائین به ما اشاره داد تا سريع پیاده شویم. حمال پيری با لباس عربی ما بچه های کوچکتر را بغل کرد و از کاميون پائين آورد. بعد راننده گفت تا توی محوطه ی گاراژ گوشه ای بنشینیم.

دیگر ظهر شده بود و ماحسابی گرسنه شده بودیم. پس از تخیله ی کامیون حمالها هم دیگر رفته بودند و فقط ما بودیم که در آن محوطه بزرگ و آفتابی گاراژ زیر سایه دیواری آجری دور مادرم نشسته بودیم. راننده هم مشغول تمیز کردن شیشه های کامیونش بود. برای چه نشسته بودیم، ما بچه ها نمیدانستیم. مادرم هم چیزی به ما نمی گفت. ساعاتی بعد دیدم که مرد عربی، درحالی که دشداشه ی بلندی به تن و عینک دودی سیاهی به چشم دارد، از درب پهن گاراژ وارد شد. به سوی کامیون رفت، با راننده صحبت کوتاهی کرد و مقداری پول به او داد. بعد به سوی ما آمد. جلوتر که آمد، عینکش را برداشت دیدم پدرم است. از ديدن پدر با آن عینک سیاه وآن دشداشه ی بلند خنده ام گرفت. نمی دانم شاید خنده ام از روی خوشحالی بود. بعداً فهميديم که ما از مرز بطور قاچاقی خارج شده ایم و الان در خانقین شهر مرزی عراق هستیم و پدرم را هم جدا گانه از مرز عبور داده اند.

به اتفاق پدر که چمدان را برداشت از گاراژ خارج شديم و پس ازگذشتن از چند خیابان، به قهوه خانه ای رفتيم و غذائی خورديم. آفتاب تندی می تابیدکه چشم آدم را میزد. پدرم سواری قرمزی کرايه کرد و به طرف بغداد حرکت کرديم. در طول راه ما بچه هاهمه اش به بيابانهای اطراف جاده که پر از گله های شتر و گاوميش های عظیم الجسه بود که ما تا آن زمان نديده بوديم نگاه می کرديم.

نعيمه خانم توی کار ِقاچاق آدم به عراق بود و از آنجاکه به خاطر مشکل پدرم نمی توانستيم از راه قانونی وارد عراق بشویم، ما را از طريق قاچاق از مرز عبور داده بود. الان که فکرش را می کنم می بينم پدرم ريسک بزرگی کرده بود. اگر او را دم مرز می گرفتند؟ تکليف ما توی آن کشور غريب که به قاچاق واردش شده بوديم و جائی و ياکسی را نمی شناختيم  چی می شد؟

بعد از آنکه به بغداد رسيديم به خانه يکی ازدوستان قديمی پدرم که تروتمند بود رفتيم و آنجا اولين باری بود که من تلويزيون را ديدم. چند هفته ای گذشت و خانه ی مجللی در شهر کربلا با تمام وسائل اجاره کردیم.

پدرم با پول کلانی که از ايران با خودش آورده بود، قصد داشت تا به اتفاق يکی از دوستان دوران جوانی اش رستورانی بخرد. تمام مدارک مان دست نعيمه خانم در قصرشيرين مانده بود و قرار بود که بعد از رسيدن ما به بغداد همه را برايمان بفرستد.

از آنجاکه هنوز در انتظار رسیدن مدارک بوديم، پدرم کاری نمی توانست بکند.آن دوست ثروتمندش کارمند رده بالائی بود و توی دم و دستگاه های دولتی نفوذ زيادی داشت. می گفت بايد مدارک ايرانی تان را داشته باشم وگرنه هيچ کاری نمی شود کرد.

در آن فاصله فرصتی بود تا پدر ما را برای گردش به شهرهای مختلف ببرد. با تجربه ای که سالها در جوانی در عراق زیسته بود همه جاهای تفریحی اش را می شناخت. بی آنکه خودش اعتقادی به امامان شیعه داشته باشد ما را به نجف و کربلا و کاظمین و.. برد. حتی یک بار هم ما را به کوفه برد و در مسجد کوفه برایمان داستان قتل حضرت علی را تعریف کرد.

ما بچه ها تا آنزمان هرگز به زیارت هیچ امامی نرفته بودیم. حتی زمانی که در ایران زندگی میکردیم. وقتی برای اولین بار وارد حرم نجف شدیم. اُبهت عظیم و چراغانی حرم مرا از خود بیخود کرده بود و زبانم را بند آورده بود. بوی خوش عطرهای گلاب و نورهای رنگی حرم و آینه کاری های جادوئی دیوارهایش برای من عینیت تعریف هایی بود که مادرم از بهشت کرده بود.

چند ماهی گذشت. پدرم مرتب اينور و آنور می رفت. ما بچه هاهم همش دور و برحَرَم می رفتيم و از پشت دزدکی سوار درشکه هائی که کار تاکسی را می کردند و قسمت پشت شان را از دست بچه هاسيم خاردار زده بودند می شديم. اگر درشکه چی می دید با شلاق بلندش توی سرمان می زد و گاه لباسهايمان به سيم خاردار گير می کرد و مثل ماهی ای که به قلاب گير کرده باشد، آنقدر دست و پا میزديم تا درشگه چی توقف می کرد و می آمد گوش مان را می گرفت و کتک مان می زد و بعد فرار می کرديم. برای ما بچه ها، اينکه چند دقيقه ای از پشت خودمان را به درشگة درحال حرکت آويزان کنيم و مسافتی کوتاه را سواری کنيم، يک جور ماجراجوئی کودکانه بود و لذتی خاص را برايمان به همراه داشت.

گاهی اوقات هم درحالی که دشداشه ی عربی به تن داشتيم، وارد حَرَم می شديم و آنجا ميان آن زوارهایی که از دور و نزديک آمده بودند می پلکيديم. اغلب بعضی از زوارها شيرينی نذری پخش می کردند و ما از کف حَرَم جمع می کرديم. گاه هم با بچه های عراقی درجدالی برای شيرينی جمع کردن دعوايمان می شد. وقتی که بچه ها می فهمیدند که ما عربی نمی دانیم، به ما می گفتند عَجَم. بی آنکه معنی آن کلمه را بدانم از شنیدنش خیلی عصبانی میشدم. می دانستم که یک جور فحش است. یک شب از مادرم پرسیدم که عَجَم یعنی چه؟ گفت:«یعنی بیگانه، اجنبی، خارجی.»

از آن روز به بعد احساس دیگری داشتم. دیگر شوقی به بیرون رفتن و با بچه های کوچه بازی کردن نداشتم. دیگر درشکه سواری هم به من لذت نمی داد. دلم می خواست تا به شهر و دیار خودمان برگردیم و من دیگر این کلمه ی عَجَم را نشنوم. از روبرو شدن با مردم و بچه های بیرون یک جور وحشت داشتم.

چند ماهی گذشت تا بالاخره مدارکمان رسيد و پدرم درحال تأسيس يک رستوران سخت مشغول بود. تا اينکه يک روز جمعه درحالی که همگی در اتوبوس دوطبقه ای نشسته بوديم که چند شورطه(پليس) بالا آمدند. مسافران را يک به يک بازجوئی کردند. پدرم عربی را حسابی حرف میزد و توانست به آنها خوب جواب بدهد. اما به ما که رسيدند عربی بلد نبوديم. از طرفی هيچ مدرک شناسائی عراقی هم نداشتيم. همانجا پدرم را دستبند زدند و همه مان را از اتوبوس پياده کردند و يک راست به زندانی درحوالی شهر بردند و تمام  وسائل و لباس هايمان و پول پدرم درخانه جاماند. به محل بازداشتگاه که رسيديم، جمعيت زيادی از ايرانی های دستگير شده را قبلاً آنجا آورده بودند.

آنشب را تا صبح درحياط بزرگ آن بازداشتگاه مانديم. آرشیا و ژيناکه کوچکتر بودند توی بغل مادرم که روی زمين نشسته بود و به ديوار آجری کنار پدرم تکيه داده بود خوابيدند. شب باد سردی می وزيد پدرم کتش را درآورد و روی آنها انداخت. فردای آنروز همه ی ما را جمع کردند و توی کاميونهائی که از قبل دم بازداشتگاه پارک کرده بودند سوار کردند و به مرز خسروی فرستادند و آنجا تحویل مقامات ایرانی دادند و چون هیج مدارکی با خودمان نداشتیم، بی آنکه به هویت پدرم هم پی ببرند، براحتی وارد خاک وطن شدیم.

مدتی بودکه روابط ايران و عراق رو به وخامت گذاشته بود. بعد از اينکه ما را از خاک عراق بيرون کردند. جنگی بين ايران و عراق درگرفت که پس از چند روز عراق تسليم ايران شد. در قصرشيرين دوباره به منزل نعيمه خانم همان زن قاچاقچی برگشتيم. چند روزی دوباره آنجا مانديم. فردایش نعیمه خانم با مادرم به بازار رفتند و النگوهای مادرم را فروختند و با مقداری پول برگشتند.

 پدرم که نمی دانست چکار بايد بکند و ما را به کجا ببرد. چون به مکانی که دولت تبعيدش کرده بودند رفته بود، می ترسيدکه به زادگاهمان برگرديم و دستگيرش کنند، اما مادرم مرتب می گفت که به شهرخودمان برگرديم و دارائی هايمان را پس بگيريم و اين حرفهای مادر، پدرم را عصبانی می کرد و می گفت:«خانم دولت را چکارکنم. فراموش کرده ای که من تبعيدی هستم؟ و اجازه ندارم به زادگاهم برگردم؟»

ما بچه ها از اين حرفهاچيزی نمی فهميديم. يک روز صبح پدرم همه ی ما را جمع کرد و از آنجا با اتوبوس به طرف جنوب ايران حرکت کرديم. مادرم هم که نمی خواست بچه هايش  را از دست بدهد به ناچار و علارغم ميل اش با ما به آبادان آمد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

« ٤ »

 

 به آبادان که رسيديم، یکی دو روزی را در یک مسافرخانه اقامت کرديم و بعد دوباره بی آنکه بدانيم پدر ما را اين دفعه کجا می برد، به گاراژی برد که برايم يادآور گاراژ قصرشيرين بود. حیاط بزرگ و خاکی که دور تا دورش را اتاق های بی در که بعضی پر ا گونی ها و سبدهای خرما بود و ته گاراژیک مکانیکی با در و دیواری سیاه و روغنی که تا شعاع زیادی از زمین جلویش راسیاه کرده بود قرار داشت.

از آنجا به اتفاق تعداد ديگری از مسافران که اغلب زن و بچه های عرب محلی بودند، سوار پی کاب شورلتی شديم و از آبادان خارج شديم و از يک جاده ی خاکی و پر از دست انداز به طرف روستای «قصوه» حرکت کرديم. آفتاب وسط آسمان بود که به آنجا رسيديم. همه پياده شديم. ظهر گرمی بود. به طوری که از شدت گرمابه زحمت می توانستیم نفس بکشیم. طبق معمول پدرم ما بچه های کوچکتر را بغل کرد و از ماشين پائين آورد. لباس هايمان را از گرد و خاک سنگينی که رويمان نشسته بود تکانديم و در امتداد رودخانه ای که از وسط روستا می گذشت براه افتاديم .

 پدرم آرشیا را بغل کرده بود و مادرم ژينا را کول کرده بود و آرش چمدانمان که حالا دسته اش در رفته بود را به زحمت روی زمين می کشاند. زمين خاکی زير پايمان ازگرمای آفتاب سوزان داغ شده بود راه که می رفتيم گرد و خاکی به هوا برمی خواست و من بَلمَ های چوبی را که باسليقه خاصی رنگشان کرده و در آن پائين در کناره های رودخانه پهلو گرفته بودند را نگاه می کردم و دائم از بقيه جا می ماندم. پدرم درحالي که سر و صورتش حسابی عرق کرده بود، گاه می ايستاد و آرشیا را زمين می گذاشت تا ما بچه ها برسيم و خودش هم نفسی تازه کند.گاه از عابری به عربی چيزی می پرسيد و دوباره در پی پدر به راه می افتاديم. مقابل يک خانه بزرگ حصيری رسيديم.  پدرم آرشیا را که بغلش بود زمين گذاشت. من از تشنگی دیگر زبانم را حس نمی کردم. واردکه شديم سالن بزرگ و خنکی بودکه با نی و چوب و حصير ساخته بودنش و با حصير هم فرشش کرده بودند. چند نفر با لباس و چپيه عربی درحالی که با بادبزن های حصيری مگس ها را ازخودشان می راندند، نشسته بودند که با ورود ما به احترام برخاستند و يکی از آنها جلوآمد و به پدرم دست داد و به عربی با پدرم احوال پرسی کرد. بعد ما هم رفتيم گوشه ای نشستيم. دقايقی بعد برايمان آب سردی آوردند. آنقد رتشنه بودم که به شوری اش اهميت ندادم. بعد از اینکه همه ی ما سیرآب نوشیدیم، پدرم لیوان آب را به دهانش برد. از این همه آبی که خورد تازه فهمیدم که او بیشتر از همه ما تشنه بوده. آنجا خانه ی شيخ روستا بودکه هر مهمان تازه وارد و غريبه ای که به روستا می آمد، اول به آنجا می رفت.

حالا ديگر بعدازظهر شده بود و ما همه گرسنه بوديم. ژينا گريه می کرد. گرسنه اش بود. ديری نگذشت که برايمان يک سينی نان و خرمای سرخ کرده و شير آوردند. پدرم بی آنکه چيزی بخورد به روستا رفت. ساعتی بعد درحالی که مرد عربی به همراهش آمده بود برگشت. اسمش احمد بود. با لهجه  عربی به مادرم اشاره داد و گفت:«يالا، يالا ابجی، جمع کنيد برويم منزل بنده.»

چمدان را برداشتيم و پشت سر ِاحمد با آن دشداشه ی طوسی رنگ و آن چفيه ی سفيد با رگه های قرمزش، که ازيک طرف روی سرش جمع اش کرده بود، براه افتاديم. از روستا خارج شديم و از راه باريک و خاکی ای که از ميان نخلستانی دم کرده می گذشت عبور کرديم و به خانه ای که ديوار هايش را ازگِل ساخته بودند و سقف شان را با حصير و نی و برگهای خشک نخل پوشانده بودند رسيديم. خانه ی احمد بود. زن و بچه هايش با ديدن ما از خانه بيرون آمدند با تبسمی دوستانه برلب به گرمی از ما استقبال کردند. با راهنمائی آنها وارد خانه شديم. ديری نگذشت که بوی برنج دم کشيده از مطبخ شان بلند شد. بعد با خرمائی که در روغن سرخ کرده بودند و بويش تا ته نخلستان اطراف پيچيده بود، آوردند و روی سفره چیدند. ما تا شکم مان جا گرفت خورديم. اولين باری بود که مابرنج و خرما را با هم می خورديم. 

شب خيلی زود ما بچه هاخوابمان گرفت. اماپدر و مادرم با ميزبانشان زيرشعاع نور چراغ سوزنی تا ديروقت نشسته بودند و از همه دری صحبت کرده بودند. روزها گذشت و ما هنوز مهمان احمد بوديم. گاه با بچه هايش به نخلستان می رفتيم و پسرش که کر و لال بود و با اشاره با من حرف می زد. با مهارت از نخل ها بالا می رفت و خوشه های خرما را برای ما می چيد. گاه می رفتيم زيرخرماهائی که حسابی رسيده بودند و حالا شيره شان روی زمين چکه می کرد، با دهان گشوده می ايستاديم و چکه های شيره توی دهنمان وگاه روی گونه هایمان می افتاد. خودش يک جور بازی بود. با بچه های احمد حسابی خوگرفته بوديم. چندروز بعد یکی از اتاقهایش راکه از بقیه مجزا بود به ما داد. پدرم با احمدکه لنج داشت برای ماهی گيری و گاه برای حمل خرما به جاهائی که ما نمی دانستيم کجاست می رفت.

توی آن روستا يک حاجی بودکه تمام خرمای منطقه را برای او می آوردند و زنها درحياط خيلی بزرگی که داشت پاک می کردند و توی سبدهای حصيری می طپاندند و بعد بالنج های کوچک و بزرگ به شهرهای اطراف و کويت می فرستاد. اغلب زنهای روستا برای او کار می کردند. توی حياط گرداگرد تپه هائی ازخرما می نشستند و با دندان هسته های خرما را در می آوردند و عده ای هم نشسته بودند و با حصیر و برگهای سبز نخلی که بچه ها با بَلَمَ های باريک و دراز از نخلستانها و تالاب های کم عمقی که در فاصله چند کيلومتری روستا بود می آوردند، سبد می بافتند.

 همه ی اهل روستا به نوعی استثمار اين شيخ بودند. مادرم که توی خانه کاری نداشت، به زن های خرما پاک کن پيوست و شيخ هم بَلمَی به من و آرش داد تا با بچه های ديگر برويم و حصير و نی بياوريم. ميترا خواهرم هم با ما می آمد.

ساعتها در پيچ های رودخانه ی گل آلود دور می شديم. با چوب باريک و بلندی که داشتيم به کف رودخانه می زديم و بَلَم جلو می رفت. آنقدر می رفتيم تا به تالابی بزرگ و کم عمق و پر از خيزران های سبز می رسيديم. بعد درحالی که من و ميترا خواهرم نوک بَلَم نشسته بوديم و آرش ته َبلَم، باداس های کوچکی که داشتيم، شروع به کندن حصيرهای سبز و تيز می کرديم. آنقدر حصير توی بَلمَ جمع می کرديم که ديگر همديگر را نمی ديديم و درحالي که دستانمان حسابی زخم و خونالود شده بود، وسط بَلم تپه ای از حصير جمع می شد. بعد از راهی که آمده بوديم، به اتفاق بچه های ديگر بر می گشتيم. در قبال هر راه دو تومان می گرفتيم.

 مادرم هم به کارش عادت کرده بود. بعضی پيرزن ها را می ديدی که در اثر اينکه سالها کارشان همين خرما پاک کنی بوده ديگردندانی توی دهانشان نمانده بود. فقط گاه تک دندانی باقی مانده بودکه ُشغلش به مقاومت آن دندان بسته بود. اگرآن دندان هم می افتاد، شيخ ازکار اخراجش می کرد. مادرم هم روزی پنج تومان می گرفت. روی هم رفته هفت تومان درآمد روزانه مان بود. بارها خواب می ديدم که مادرم مثل آن پير زنها همه ی دندان هايش افتاده است و حاجی دارد او را به زور ازحياط بيرون می کند و مادرم التماس کنان ازحاجی می خواهد که به او رحم کند و بيرونش نکند.

از پدرم که با احمد رفته بود هنوز خبری نداشتيم. هفته ها بعد پدرم درحالی که کلی سوغات و لباس و خوراکی برايمان آورده بود برگشت. بعد فهميديم که با احمد به کويت رفته بود. چند روز بعد دوباره همگی جمع و جورکرديم.

پدرم  باز تصميمی گرفته بود تا ما را با لنج احمد به کويت ببرد. يک روز خيلی زودکه هوا گرگ و ميش بود. همه مان را از خواب بيدارکرد. چمدانمان را برداشتيم براه افتادیم. درکوچه باغ نخلستان که میرفتیم من خورشید را از پس نخلها می دیدم که با آن صورت گرد و نارنجی اش بالا می آمد.

به لب رودخانه رسیدیم و سوار لنج احمدکه کنار چند لنج و بَلَم ديگر پهلو گرفته بود شديم. ما می بايست توی زير زمين لنج که پُر از لوازم ماهیگيری و تور و طناب و پيتهای گازوئيل بود و بوی نفت و ماهی می داد قايم می شديم. یاد ِکامیونی که با آن به عراق رفته بودیم افتادم.

گفته بودند اگر قايق ژاندارم ها برای کنترل آمدند، ما نبايد نفس بکشيم. لنج براه افتاد. ساعتها گذشت و صدای موتور قايقی را شنيديم که به لنج ما نزديک می شد. پدرم زود از سوراخی که بالای سرمان بودگفت:«ماموران آمدند بچه ها، ساکت باشيد.»

دقايقی بعد مشاجره ای بالای عرشه لنج درگرفت و بعد صدای قدم های کسی که پائين آمد. در قسمتی که ما خودمان را آنجا پنهان کرده بوديم گشود. سربازی بود مسلح. با ديدن ما فرمانده شان را صدا کرد. اندکی بعد همه ی ما را بيرون آوردند. ما بچه ها از ترس گريه می کرديم. همه مان را بالا آوردند. دیدم که يقه پدرم را گرفته اند و کتکش می زنند. پدرم دست رويشان برنمی داشت. آنها مرتب پدرم را می زدند. دهنش پرخون شده بود، آن لحظه چقدر دلم به حال پدرم سوخت، ما هم چنان گريه می کرديم. مادرم را که حامله بود درحالی که به مأمورها التماس می کرد تا پدرم را نزنند، با خشونت هُلش دادند و کف لنج افتاد. بعددرحالی که دو تا مأمور ما را همراهی می کردند، لنج را به روستا برگرداندند.

به قصوه که رسيديم با پا در ميانی شيخ و پرداخت رشوه ای که احمد به ژاندارمها داد، پدرم را آزادکردند و فردای همان روز قصوه را با همان پی کاب شورلتی که چند هفتة قبل ما را به اينجا آورده بود، به مقصدآبادان ترک کرديم.

 

 

 

 

 

 

 

« ٥ »

 

برای بار دوم که به آبادان که رسيديم، کنارخیابان روی چمدانها نشستیم و پدرم سینه ریز باقیمانده مادرم را به بازار برد و فروخت. غروب همانروز در محله ای که آنزمان احمدآباد نام داشت، اتاقی اجاره کرديم. اما هيچ وسيله معاشی نداشتيم. فردای آنروز پدرم به بازار رفت و وقتی برگشت دیدم که دودست لحاف و تشک و دو گليم و چند قابلمه و کاسه و قوری استکان و یک پریمز نفتی و یک چراغ توری هم خريده با وانت سه چرخی به خانه آورد. nدور تا دور حیاط بزرگ قدیمی یک سری اتاقهای هم اندازه بود که هر اتاقش را خانواده ای فقیر مثل ما اجاره کرده بود.

مستأجرها اغلب کُردهای کردستانی بودندکه برای کارگری به آبادان آمده بودند. وسط حياط خاکی و بزرگش، تلمبه ی آبی بودکه همة همسایه ها از آن استفاده می کردند. ما بچه ها همه زير يک لحاف می خوابيديم. پدرم اغلب شبها را تا دیر وقت بيدار می ماند و مرتب سیگار می کشید.

برای یافتن کار هرروز صبح از خانه بیرون می زد و گاه حتی ظهرها هم برنمی گشت. یکی دو ماهی گذشت و پولهایمان ته کشیده بود. تا آن موقع پدرم موفق نشده بود تا کاری که در شأنش بود را پیدا کند.

 مادرم هرشب به او فشارمی آورد، تا هرچه زودتر کاری پیداکند وگرنه بچه ها از گرسنگی خواهد مرد. از آن پس پدرم به ناچار به اتفاق کُردهای همسايه برای کارگری به ميدان شهر رفت. اما اغلب هرغروب بی آنکه کاری کرده باشد. خسته و دست از پا درازتر و عصبانی به خانه برمی گشت می گفت:«جوانها را انتخاب می کنند. می گن تو پيری. حق هم دارند. تا اینهمه جوان گردن کلفت مونده که...»

بيشتر شبها با مادرم که دیگر از وضعیت پدرم نا امید شده بود مشاجره شان می شد. درست یادمه. مادرم می گفت:«برگرديم به شهر خودمون. بذار ما توی خونه و زندگی خودمون زندگی کنیم و توهم برو خودتو معرفی کن و اون دو سال تبعید رو تحمل کن. چرا بچه ها باید عذاب و محرومیت بکشند؟»  اما پدرم عصبانی می شد و عصبانيت اش را سرمادرم خالی می کرد. مادرم جلویش میایستاد. بعدکارشان به دعوا می کشید. گاه آنقدر سر و صدایشان بلند می شدکه همسايه ها می آمدند و دست پدرم را میگرفتند و واسطه می شدند. ما بچه ها هم گريه می کرديم.

از زمانیکه از عراق بيرونمان کرده بودند پدرم آدم ديگری شده بود، بد اخلاق و روز بروز هم بدتر میشد. تا آن زمان هرگز ندیده بودم که پدرم دست روی مادرم بردارد. اما شرایط پدرم را تغییر داده بود. ديگر از آن پدر با محبت و شوخ اثری نبود و حالا موجودی شده بودکه حتی ما بچه هایش هم  از او میترسيديم.

از روزی که به آبادان آمده بودیم زندگیمان به سختی می گذشت. پدرم که پنجاه و چند سالش میشد، به زحمت می توانست کارگير بياورد و اگر هم گاهگداری کاری چند ساعتی گیر می آورد، آنقدر مزدش کم بود که همان روز خرج می شد. به طوری که خيلی شبها غذائی نداشتيم که بخوريم و گرسنه می خوابيديم.

يک روز مادرم به من که زیر سایه ی درخت سیب توی حیاط نشسته بودم و با مقدار گِلی که ازکف زمین کنار تلمبه ی آب برداشته بودم داشتم پرنده ای را درست می کردم گفت: «داری چکار می کنی؟ پاشو، پاشو دستاتو بشور و با من بيا.»

 بلند شدم و مجسمه ی پرنده را با خودم برداشتم و داخل اتاق آوردم و با احتیاط توی طاقچه گذاشتم. کنار تلمبه دویدم و دستهایم را شستم و به سوی مادرم که دم در حیاط ایستاده بود دویدم. دستم را گرفت و باتفاق از حیاط بيرون زديم.

 من نمی دانستم که کجا می رویم. فقط می ديدم که خيلی از محله خودمان دور شديم. به محله شيک و پولدارنشينی رسيديم. مادرم انگشتش را روی زنگ خانه ای گذاشت. فکر کردم به مهمانی آمده ایم. دقايقی بعد زنی ميان سال بيرون آمد و گفت:«بله؟»

مادرم که دست مرا گرفته بود، با لحن بغض آلودی گفت:«در راه خدايه کمکی به ما بکنيد، بدبختيم، بی چاره ايم، بچه هايم گرسنه اند.»

زن صاحب خانه بی آنکه چيزی بگويد، به من نگاهی کرد و لحظه ای هم چنان ايستاد و بعد به داخل رفت و پس از دقايقی برگشت و سکه ای توی دست مادرم گذاشت. بعد درخانه بعدی و بعدی رفتيم.

فهميده بودم که ما داريم گدائی می کنیم. اما به مادرم نشان ندادم که من می فهمم. در طول راه دائم صدای بغض آلود مادرم بود، که درگوشم مرتب تکرار می شد. ما بدبختيم، ما بی چاره ايم. به کوچه خودمان که رسیدیم مادرم ایستاد و رو به من کرد و گفت:«اگه پدرت پرسیدکجا رفتیم چیزی نمی گی. والله دیگه تو رو با خودم نمی آرم. بابات نباید بفهمه ما کجا می ریم. باشه؟»

 سری تکان دادم.

 هرشب که می خواستم بخوابم، سرم را زير لحاف می بردم و صدای مادرم بارها توی گوشم تکرار میشدکه ما بدبختيم و ما...

بعضی خانه ها به جای پول پس مانده غذاهايشان را توی نايلونی می کردند و به ما می دادند، بطوری که وقتی به خانه می رسيديم، از همه نوع خورشت و برنج و کباب و گوشت نخود و استخوان ماهی جمع کرده بوديم. پدرم که خانه می آمد از مادرم می پرسيد: «اينها را ازکجا آورده ايد؟.»

مادرم هردفعه چيزی می گفت، براحتی می توانست پدرم را قانع کند. مثلاً همسايه ها نذری داشتند و يا چيز ديگری.

 چند هفته ای با اين وضع گذشت. بعضی وقت ها که مادرم زنگ در خانه ای را میزد، مردی بيرون می آمد و در را باز می کرد و چيزهائی به مادرم می گفت و گاه بعضی مردها نشيگونی از مادرم میگرفتند و گاه پَر ِچادرش و یا مچ دستش را می گرفتند و به زور به داخل می کشاندنش. اما مادرم با عصبانیت مقاومت می کرد. من به گریه می افتادم و آنها دست مادرم را رها می کردند. مادرم عصبانی می شد و محکم دست مرا می کشيد و از آنجا دور می شديم. بعد که کمی دور می شدیم، مادرم درحالی که اشک توی چشمانش جمع شده بود می ایستاد و روبرویم می نشست و شانه هایم را میگرفت و بغض توی گلویش را قورت می داد و دلداریم می داد. حتی سعی می کرد که چندکوچه را بی آنکه زنگ دری را بزند رد شویم و یا یک راست به خانه می آمدیم. در بین راه سعی می کرد مرا متقاعد کند که نترسم و یا به پدرم چیزی نگویم. می گفت:«منظوری ندارن. شوخی می کنن.»

من می فهميدم. اما به خاطرآنکه مادرم از من خجالت نکشدآنطور وانمود می کردم که قانع شده ام و من نمی دانم آنها به توجه می کنند.  بعد شروع می کرد زيرلب به پدرم فحش دادن، که مارا به چه روزی انداخته.

 من از مادرم عصبانی بودم. ازآن مردها، از پدرم، از همه چيز و همه کس، ازآبادان، ازآن کوچه های داغ اش، از بوی گاز از بوی ماهی و ازآن همه بدبختی. ياد شهرخودمان را می کردم. ياد هم کلاسی هايم و دوستانم، يادآن زندگی مُرفه و آن همه اسباب بازی و يادآن بغل شدنها توسط اين و آن و ماشاالله شنيدنها را. ياد بازی بابچه های هم زبان خودم و ياد دويدن توی ايوان تميز وآجرفرش مان، یاد دستان زبر و گرم طاهره که دستم را می گرفت و سرکوچه می برد از دکان فیض الله و برایم نقل چوبی و بیسکویت یا نخودکشمش بخرد. ياد خيلی چيزهای ديگر... و آن آخرين روزی بود که مادرم ديگر از خانه بيرون رفت.

هفته ها گذشت و از آنجا که روزها کمتر بچه ای را درحياط می ديديم که با او بازی کنيم، اغلب خودمان توی حياط بزرگ و خاکی با هم بازی می کرديم، روزها درحياط فقط زنها را می ديدی که کنار تلنبه ی آب وسط حياط يا مشغول لباس و ظرفشوئی بودند و يا زير سايه ی درخت سيب کمی آنطرفتر از تلنبه دور هم نشسته بودند و گپ می زدند.

 گاه مادرم هم به آنها می پيوست. درست مثل خفاشها، شبها حياط ُپر از بچه های همسايه می شد و تا دير وقت توی کوچه و یا توی محوطه ی بزرگ حیاط با آنها بازی می کرديم. يک روز غروب از پسرکاک مجيد همسايه مان پرسيدم:«شما روزها کجا می ريد؟»

درحالی که داشت توپ لاستيکی مشکی ای را از اين دست به آن دست می انداخت و مقداری قير را توی دهنش می جويدگفت:«کاسبی.»

اولين باری بود که اين حرف را می شنيدم.گفتم:«کاسبی چی؟»

« کاسبی ديگه. پول در میاریم» و بعد ادامه داد:«توهم اگه بخوای می تونی بيای.»

با خودم فکر کردم که اگر من پول در بیارم دیگر مادرم مجبور نیست به گدایی برود و آن مردهای وحشتناک آزارش بدهند. کنجکاو شدم. خیلی زود همه چيز را برایم توضيح داد. مدتی من میترا دور از چشم مادرم با آنها رفتیم. بعضی روزها به میدان تره بار می رفتیم و میوه می دزدیدیم . گاه به کشتارگاه می رفتیم و از روده های گاومیش هایی که دور می انداختند چربی هایشان را می کندیم و توی نایلون می انداختیم و به خانه می آوردیم و روی علاالدین آب می کردیم به بقال سرکوچه می فروختیم و مقداری هم برای مصرف خانگی خودمان استفاده می کردیم. بعد از آنکه مقداری پول پس اندازکردیم توی کوچه ها و دم سینماها آدامس فروشی کردیم.

هفته ها کارمان همين بود و بارها توی کوچه ها از دست بچه ها کتک می خورديم و گاه غارت می شديم. شبها هم اغلب پدرم با مادرم دعوامی کردند و اما ما به آن دعواهايشان عادت کرده بوديم. از طرفی آنقدر توی کوچه های غريب راه رفته و خسته بوديم که تا خانه می آمديم، خوابمان می گرفت.

دیگر چيزی به زايمان مادرم نمانده بود به زحمت اينور وآنور می رفت. تا اينکه يک شب که ما خواب بوديم، صدای مشاجره اش با پدرم بيدارمان کرد. پدرسر مادرم داد می کشيد و او را می زد و می گفت: «چی ازجان من می خوای ؟ برو و ديگه دست از سرم  بردار.»

 مادرم می گفت: «بچه هاموبده تا برم.»

«کدوم بچه ؟ بچه ها مال پدرشونن و پيش من می مونن.»

«پیش توبمونن که چی. که بندازیشون به گدایی. تونمی تونی پول توتون خودتو هم در بیاری آقا.»

حرفهای مادر مثل پُتک برسر پدرم فرود می آمد. تا تعادل روحی اش را از دست بدهد. پدرم دیگر چیزی نمی گفت. اما مادرم همچنان ادامه می داد. خشم پدر فوران کرد. چاقوئی را از توی سينی ای که پُر از پوست هنداوانه بود، برداشت و دریک چشم به هم زدن، توی گونه ی مادرم فروکرد و خون فواره بست.

مادرم بلند شد و درحالی که دست اش را به گونه اش گرفته بود و خونش به زمین میچکید، از خانه بيرون زد و فریاد کنان به سوی همسايه ها دويد و پدرم چاقو را گوشه ی اتاق پرت کرد و دنبالش دويد. کاک مجيد و زنش ازخانه بیرون آمدند. پدرم را به اتاق برگرداندند. پدرم نگران مادرم شده بود و ما بچه ها هم گريه می کرديم و نگران مادرم بوديم. پدرم ازخانه بيرون زد و ما بچه ها همگی بسوی مادرم که توی حياط زن های همسايه دورش را گرفته بودند دويديم. کاک مجيد و زنش مادرم را به بهداری بردند و گونه اش را بخيه زدند. وقتی برگشتند او را به خانه خودشان بردند. مادرم می خواست شکایت پدرم را بکند. اما همسایه ها مانعش شدند. مادرم هم می دانست که اگر آن کار را بکند، پدرم را نه فقط به خاطر چاقوکشی، بلکه مسائل سیاسی اش هم رو می شود و شاید برای همیشه از دست برود. کاک مجید و زنش چند روزی مادرم را درخانه ی خودشان نگه داشتند تا اینکه دائیم از کرمانشاه تلگراف مادرم را گرفته بود آمد تا او را با خودش به کرمانشاه ببرد. فردای آن روز مادرم درحالی که صورتش را باند پیچی کرده بودند و اشک می ریخت، مابچه ها را يکی يکی بغل کرد و درآغوش فشرد و بوسيد. بعد درحالی که گريه می کرد، چادرش را سرش کرد و بی آنکه از پدرم که حالا داشت از پشیمانی به خود می پیچید خداحافظی کند، به اتفاق دائی ام رفت.

 بعد از آنکه مادرم با دائی رفت، زندگی خیلی سختی داشتیم. پدرم که چند بچه ی ريز و درشت روی دست اش مانده بود و نمی دانست با ما چکار کند. خواهرکوچکم ژينا که حالا سه سالش بود هرشب ساعتها گريه می کرد و بهانه مادرم را می گرفت. ميترا کولش می کرد و در امتداد اتاق می چرخاندش تا آرامش کند. اما او هم چنان گريه می کرد. تا اينکه ازگریه کردن خسته می شد و گوشه ای آرام می گرفت و گاه درآغوش ميترا خوابش می برد.

پدرم دیگر صبح ها مثل هميشه برای پيدا کردن کار با کاک مجيد سر ميدان نمی رفت. ما هم ديگر بعد از رفتن مادر آدامس فروشی نمی کردیم. صبح تا غرب وقتی که پدر به خانه بر می گشت توی کوچه با بچه های محل با تیله های شيشه ای بازی می کردیم. یکی دو ماهی گذشت. تا اینکه یک روز توی کوچه دائی ام را دیدیم که جلو می آمد. خوشحال شدم. فکر کردم مادرم هم برگشته. چرا که دائی مادرم را برده بود.

در مسیر راه گفت که مادرم زایمان کرده و دخترخیلی قشنگی آورده. بعدکه به خانه آمدیم. دائی با پدرم مشاجره شان شد. دائی می گفت که مادرم خواستگار دارد و می خواهد ازدواج کند. باید پدرم برای طلاق او یا به کرمانشاه برود و یا در همانجا یعنی آبادان در یک محضر رضایت نامه ی رسمی بدهد. پدرم هم که به خاطر مسائل سیاسی اش نمی خواست به هیچ وجهی پایش به مراجع دولتی بخورد و یا این درخواست مادر شوکه اش کرده بود، این حرفهای دائی برایش مثل گلوله هایی بود که به قلب و مغزش اصابت می کرد. گفت:«ما عقدنامه نداریم که حالا طلاق نامه بنویسم. ما هیچ وقت عقد محضری نکرده ایم. خوب بره ازدواج کنه. منع قانونی ای سر راهش نیس.»

دائی که حرف پدر قانعش نکردگفت:«اماشما شوهرش بوده ای ازش بچه داری.» 

«خوب دیگه شوهرش که نیستم. اوهم من و بچه هارو ول کرده دیگه چی می خواد؟»

بالاخره پدرم چیزی نوشت و به دائی داد. بعد از رفتن دائی. انگارکه دیگر پدر میلی به کار کردن نداشت. ديگر با کاک مجيد سر ميدان نمی رفت. گاهگداری بیرون که می رفت زود بر می گشت.

 

 

 

 

 

 

«٦»

      یک روز صبح زود پدرم ما را يکی يکی ازخواب بيدار کرد و بعد ازخوردن صبحانه با خودش بيرون برد. هروقت که با پدرجائی می رفتیم. ما بچه ها مرتب عقب می ماندیم. گاه می بايست می دويدیم تا به قدمهای تندش برسيدیم و یا می ايستاد تا يکی يکی به او برسیم.

پس از طی چندکوچة خاکی، به خيابان آسفالته و پر رفت و آمدی رسيدیم و کنار جدول پهن خيابان که بوی نفت و گاز می داد، ايستادیم پدرم درحالی که دست آرشیا را گرفته بود و ژينا را هم ميترا کول کرده بود، دست اش را بالا برد و تاکسی دو رنگ سفيد و مشکی، کمی آن طرفتر ايستاد.  تاکسی کوچکی بود.

سوار شدیم و بعد از طی چند خيابان مقابل کوچه ی باریکی توقف کرد. ما هم بی آنکه بدانیم که پدر ما را کجامی برد، دنبالش رفتیم. پس از دقايقی دم ساختمانی که نرده های حياط اش را سفيد کرده بودند، ايستادیم. پشت سرش از چند پله سنگی بالا رفتیم و وارد راهروی درازی شدیم.

صدای قیل وقال بچه ها می آمد. چيزی مثل صدای مدرسه ای که در نزديکی باشد. من فکر کردم که پدرم ما را آورده تا در مدرسه ثبت نام کند. ته راهرو مقابل درب اتاقی ايستادیم. پدرم با پشت دست چندضربه به در زد و بلا فاصله در را گشود و با دست به ما اشاره داد تا همگی وارد شویم. اتاق بزرگی بود با چند رديف صندلی و گلدانی درگوشه اش و ميز چوبی بزرگی که زير پنجره قرار داشت. زنی ميان سال و عينکی پشت ميزی نشسته بود.

 با ورود ما داشت از بالای عينکش به ما می نگريست. پدرم سلامی کرد و درحالی که هنوز دست آرشیا را در دست داشت گفت:«همونطورکه قبلاً عرض کردم خانم بنده هرطور که شما امر بفرمائيد. هر تعهد و کاغذی  رو هم که لازمه امضاء می کنم.»

ازحرفهای پدر فهمیم که او قبلاً آنجا آمده بود. خانم با دو دست عينکش را از روی چشمش برداشت و حرف پدرم را قطع کرد و گفت:«ولی آقای .عه.عه.عه...»

پدرم گفت:«مهاجر، خانم.»

 و خانم ادامه داد:«آقای مهاجر بچه های شما بزرگتر از اونن که ما بتونيم اينجا همه رو نگه داريم.»

حرفهای زيادی  بين پدرم و آن زن رد و بدل شد. گاه می ديدم که پدرم عصبانی می شد و گوشه لبانش کف می کرد. اما بی فایده بود خانم زير بار نمی رفت. تا اينکه پدرم تسليم خواست خانم شد. درحقيقت بعد از چانه زدن يک جوری با هم کنار آمدند.

بعد خانم جوانی با لباسی که به پرستارهای بيمارستان می ماند، وارد اتاق شد. خانم رئيس با خودکاری که در دست اش بود به ما سه بچه ی کوچکتراشاره کرد و خطاب به خانم جوان گفت:«سوسن جون، اين و اين و اين رو می تونی ببری.»

بعد سوسن خانم دست آرشیا را گرفت و با اشاره ی سربه من که کمی بزرگتر بودم گفت:«با من بياين.»

بعد خم شد تا ژينا را که سه سالش بيش نبود بغل کند، که ژينا از اينکه آن زن غريبه بغلش کرده بود، به گريه افتاد و توی بغل آن زن دست و پا زد. نمی خواست که از ميترا جدايش کنند. آرشیا هم که از لباس سفيد و پرستارگونه ی سوسن خانم ترسيده بود که برايش آمپول بزنند، به گريه افتاد و به سوی پدرم دويد و در ميان گريه هايش گفت:«من نمی خوام برام آمپول بزنيد.»

پدرم که سعی می کرد آرشیا را قانع کندکه اينجا بهداری نيست و کسی نمی خواهد برایش آمپول بزند، دست آرشیا را گرفت و تا ته راهرو سوسن خانم را همراهی کرد. آرش و ميترا در دفتر خانم رئيس مانده بودند. به اتفاق سوسن خانم وارد سالن بزرگی که چند رديف تخت دور تا دورش چيده بودند و به سالن های بيمارستان می ماند شدیم. سوسن خانم ايستاد رو به پدرم کرد و گفت:«شما ديگه برگردين.»

دست آرشیا را از دست پدر جداکرد و درحالی که آرشیا و ژينا هم چنان گريه میکردند، در سالن را از داخل به روی پدرم بست.

حالا فقط ما سه تا بچه مانده بودیم که  به زور و تشرهای سوسن خانم او را دنبال می کردیم. از سالن خوابی که دو ردیف تخت در آن قرار داشت عبورکردیم و به ته سالن رفتیم و آنجا پرده ای را کنار زد و وارد راهرئی تنگ و کثيفی شدیم. بعد از چند متر وارد اتاق کاشی کاری شده ای شدیم. ديگ بزرگ و پُر از آبی را روی پريموس نفتی گذاشته بودند، تا آب گرم شود. کف بتُنی اتاق تشت فلزی زنگ زده ای و چند سطل روئی پُر از آب بود. زن دیگری آمد تا سوسن خانم را کمک کند. خیلی زود شروع کردند به درآوردن تنها پيراهن مخمل سبزرنگ ژينا که هنوز داشت گريه می کرد.

بالاخره هرسه تایمان را حمام دادند و لباس های طوسی رنگی که بوی نفت می داد تن مان کردند. بعد سوسن خانم ما را به سالن خواب برد و گفت:«ببينيد اينجا يتيم خونه است و ازاين به بعد شما اينجایین. مادرکه ندارین، پدرتون رو هم فراموش کنيد و مواظب رفتارتون هم باشيد و....»

بعد ما را به حياط برد و گفت:«فعلاً بريد با بچه های ديگه بازی کنيد.»

حياط نه چندان بزرگ پرورشگاه پر از بچه هائی با سن و سالهای مختلف بودکه همه با سرهای تراشیده يونيفورم طوسی يک جور به تن داشتند. درحالی که ژينا مرتب گريه می کرد، رفتیم گوشه ای ايستادیم تا اينکه خانم رئيس آمد و ما را که هرسه گوشه ای کز کرده بودیم و بچه های ديگر به نظاره مان نشسته بودند، دستی به سر من که بزرگتر بودم کشيد و گفت:«ببین حالا مث بچه ی آدم تر و تميز شديد.»

سوسن خانم گفت:«خانم اگه بدونی که چه جونورائی تو لباساشون رژه می رفتن!.»

خانم رئيس دستی به سر ِآرشیا که حسابی بلند شده بود،کشيد و خطاب به سوسن خانم گفت:« بشير رو صداکن که بیاد و بعد از نهار موها شونو کوتاه کنه.

بعد ازظهر بود گوشة حیاط کزکرده بودیم. سوسن خانم صدایمان کرد.  پيرمرد لاغر اندام و سياه چهره و آبله روئی در لباس عربی آمد ودرحالی که صندوقچه ای قهوه ای،کوچک و پوست انداخته ای را در دست داشت توی ایوان منتطرمان بود. همانجا يکی يکی ما را روی چهار پايه تاشوی چوبی که با خودش آورده بودند نشاند و درحالی که چوب سيگاری دائم لای دندانهای طلایش گرفته بود، موهای هر سه ما را از ته ماشين کرد و بعد پُماد سفيدی را از داخل چمدانش درآورد و به سرمان ماليدکه تا چند روز بوی زننده اش آزارمان می داد.

چند شب اول خواهرم ژینا تا دم دمای صبح گريه می کرد و بهانه مادرم را می گرفت. چند بار ديدم که خانمهای پرستار کتکش زدند و توی حياط گذاشتن اش. اما او ساکت نمی شد. چند بار رفتم و اعتراض کردم که چرا با خواهرم اينطور رفتار می کنيد وگفتم که:«من به بابام می گم.»

 و آنها گفتند:«برو ببينم وروجک! بابات کجاست. اگه تو بابا داشتی که الان اينجا نبودی.»

« من بابا دارم و اگه بياد  بهش می گم که شما مارو کتک زديد.»

دو هفته شکنجه آور را در آن پرورشگاه گذراندیم و من هرشب خواب می ديدم که پدرم از درآمده و بغلمان می کند و با خودش ازآنجا می برد.

تا اینکه در کمال ناباوری دیدیم که پدرم درحالی که آرش همراهی اش می کرد، آمد و ما را از پرورشگاه بازپس گرفت. با دیدن پدر زیر گریه زدیم. پدرم هم اشکهایش سرازیرشد و یکی یکی مان را بغل کرد و با خودش آنجا را ترک کردیم. در بین راه ازش پرسیدیم که چرا ما را توی آن پرورشگاه وحشتناک رها کرد و او درحالی که با دستمالش چشمهایش را پاک می کردگفت:«من قصدداشتم تا شما رو موقتاً به پرورشگاه بسپارم و به کويت برم. و بعد از اون که اونجا اوضاعی روبراه کردم، بيام و شما رو هم با خودم به کويت ببرم و اونجا آينده خوبی براتون درست کنم.»

ميترا خواهر بزرگم را نزد خانواده ای کلفت کرده بود وآرش برادرم را که نُه سالش بود و روی دستش مانده بود و می خواسته او را با خودش به کويت ببرد. که گويا باز موفق نمی شود و يا تصميم اش عوض می شود، بعد همگی به خانه ای که ميترا را نوکرشان کرده بود رفتيم و او را هم گرفتيم. هنوزصدای گريههای ميترا را وقتی که دوباره ما را ديد فراموش نکرده ام. بالاخره ما را برداشت و ازآبادان به زادگاهمان  بهدشت رفتيم.

 

 

 

 

 

 

 

 

«۷»

 

به شهرخودمان که رسيديم، همزمان بود با مراسم تاجگذاری شاه. قیافه ی شهراندکی عوض شده بود. برایش میدانی و چند طاق نصرت فلزی و چند بلوارچمن کاری شده درست کرده بودند و در وسط میدان بنای یاد بودی با روکش مرمر قرمز و تابلوی قوانین دوازده گانه الغای رژیم ارباب و رعیتی را رویش نصب کرده بودند. دیوار مغازه ها را هم رنگ کرده و به بعضی خانه ها هم فرش هایی آویزان کرده بودند. اما هرچه بود برای ما فرقی نمی کرد. خوشحال بودیم که دوباره به شهرخودمان برگشته بودیم.

 برای مدتی چون جائی را نداشتيم. به خانه ی عمه فانوس رفتيم. هنوز چند روز از برگشت مان نگذشته بود که آمدند و پدرم را دستگیر کردند و با خودشان بردند.

حالا ما هم مادرمان را از دست داده بودیم و هم پدرمان را. پدرم سه خواهر داشت و ما شش بچه بودیم. بعد از دستگیری پدرم عمه ها ما بچه ها را بین خودشان تقسیم کردند. مثل آنکه می خواستند گوسفند بخرند سر این که کی چاقتره و یا بزرگتره را بر دارد جر و بحث می کردند. بالاخره ما را از هم جدا کردند و هرعمه دو بچه را با خودش برد. ما فکر می کردیم که عمه ها درغیاب پدرم می خواهند از ما نگه داری و پرستاری کنند.

هنوز توی خانه هایشان اسباب و اثاثیه های خانه ی قدیمی خودمان را که قبل از مهاجرت به عراق پدرم به آنها بخشیده بود و ما صدها خاطره ی خوش از آنها داشتیم را می دیدیم. از سماور بزرگ برنجی مان گرفته تا جعبه ی گرامافون و میز و صندلی های چوبی و پرده های سفید و رو بالشی های گلدوزی شده به نقش شکار و آهو و گوزنهای نارنجی که از هرکدام آنها خاطره ها داشتیم و ...   

از همان روزهای اول وظایف مان را مشخص کردند. خریدکردن. جارو و آب پاشی کردن. غذا برای شوهرعمه دم مغازه بردن و نوشتن مشق های بچه ها. حق بازی درکوچه بابچه های دیگر را نداشتیم. حتی شستن ظرفها در شبهای سرد کنار تلمبه ی یخ زده ی وسط حیاط.

دائم از گرده مان کار می کشیدند و موقع غذا خوردن اجازه نداشتیم مثل خودشان کنار سفره بنشینیم. ذره ای توی کاسه ی رویی می ریختند و مثل سگ جلوی مان می گذاشتندکه من هم اغلب به خاطرکمی، آن را جلوی آرشیا برادرم که با هم در یک خانه تقسیم شده بودیم می گذاشتم. آرشیا کوچکتر از آن بودکه این چیزها را بفهمد. خیلی روزهاکه از خرید بر می گشتم می دیدم که آرشیا توی کوچه تنها نشسته و مشغول خوردن خاک است.

بارها به این خاطر او را زده بودند. نمی دانستم که چرا تا تنها می شود خاک می خورد. گاه که از مدرسه می آمدم، می دیدم درحالی که دور دهنش گِلی است، پای دیواری نمناک خوابش برده. قدرت بغل کردنش را نداشتم. بیدارش می کردم به گریه می افتاد و بادست و پا زدن مرا می زد. به زحمت کنار تلمبه می بردمش و گِلهای دور دهنش را پاک می کردم و صورتش را می شستم. گاه بقیه برادر و خواهرهایم را به طور اتفاقی در نانوایی دیدم.کم کم با هم قرار می گذاشتیم که در نانوائی همدیگر را ببینیم. با هم درد دل و از ظلم هایی که به ما می شد برای هم تعریف می کردیم. گاه زمان را گم میکردیم و دنبالمان می آمدندکه چرا دیر کرده ایم. همانجا کتکمان می زدند. از پدرم هیچ خبری نداشتیم. کسی به ما چیزی نمی گفت. بعضی وقتها عمه ها که از دستمان عصبانی می شدند می گفتند:«باباتونو توی زندان اعدام کردن.»

 احوال مادرم را که می پرسیدیم عمه می گفت:«او شما رو دیگه نمی خواد.»

 هرگز برایمان لباس نخریدند و می بایست ازکهنه لباس های بچه هایشان که اغلب هم یا گشاد بودند و یا تنگ، تنمان کنیم. کسی ما را به حمام  نمی برد. می بایست من خودم توی یک انبار پر از هیزم و بی در و پیکر و سردی که گوشه ی حیاط بود، آب گرم می کردم و توی تشت حلبی زنگزده ای،  اول آرشیا و بعد خودم را می شستم. آن هم شاید ماهی یک بار. مدتها بودکه تمام بدنمان شپش زده بود. شبها از دست خارش نمی توانستیم بخوابیم. سرکلاس بارها معلم پیش بچه هاک ِنِفَم کرده بود و ازکلاس بیرونم انداخته بود.

چند بار سرمان را از ته ماشین کردند. وضعیت آرشیا خیلی وخیم تر بود بطوریکه و مریض شد. سر و بدنش زخم هایی زده بود. رنگش پریده بود و مرتب تب داشت. یکی دو بار دکتر به خانه آمد و شنیدم که می گفتند احتمالاً تیفوس گرفته. پمادها ی مختلف به سر و بدنش می مالیدند به طوری که شبهاکه ما بغل هم می خوابیدیم از بوی تند پمادگاه نفسم می گرفت. داروها و آمپولهایی هم بهش می زدند.

 هنوز یادمه که آن دکتر چطور سر ِشیشه ی آمپول را می شکست و بعد سر ِسوزن را داخل شیشه  پودر می کرد و.. آرشیاکم کم حالش بهتر شد. اما شپش ها از ما دست بردار نبودند. آرش و میترا و ژینا هم وضعیتی مشابه داشتند.

یک سالی گذشت. تا اینکه یک روز اواخر شهریور بود و نسیم خنکی می وزید و من از نانوایی با بغلی نان برمی گشتم. واردخانه که شدم دیدم که آرشیا توی بغل مردی نشسته. مثل خواب می مانست. پدرم بود درحالی که سرش را تراشده بود بالای اتاق روی پتوی ملحفه گرفته سفیدی به دوبالش مخملی تکیه داده بود و عمه و شوهرعمه و چند نفردیگر از فامیل مؤدبانه دورش نشسته بودند. با دیدن من دو دستی و محکم توی سرخودش زد و درحالی که چشمانش خیس اشک بود صدای گریه اش بلندشد و آرشیا را از روی پایش زمین گذاشت و به سویم آمد. بغلم کرد و مثل گرگ به در و دیوار بد و بیراح می گفت،  به عمه و شوهر عمه پرخاش کنان غرید و عده ای از جایشان بلند شدند و جلویش را گرفتند. اما می شنیدم که می گفت:«چه به روز بچه های من آوردین بی شرفها!!. و ...»

دستمان را گرفت و ازخانه ی عمه بیرون زدیم وقتی که دیدم پدرم گفت هرچه را که بهشان داده پس می گیرد و عمه و شوهرعمه از ترسشان به التماس و غلت کردن افتادند، آن لحظه من چه احساس غروری کردم.

آرش و میترا و ژینا را هم گرفتیم و به خانه دوست پدرم منصور رفتیم. فردای آنروز پدرم مقدار زیادی لباس نو برایمان خرید و همه مان را به حمام بیرون برد. هنوز آن زبری کیسه ی حمام را روی شانه ها و زیر چانه ام حس می کنم که پدر چطور با دستپاچکی و تند و تند بدنم را کیسه ام می کشید. بعد از حمام که همه مان را به سلمانی برد و سرهمه مان حتی میترا و ژینا خواهرهایم را هم از ته تراشید. چند روز بعد خانه ای اجاره کرد و مقداری وسائل خريديم. برای خودمان مستقل شدیم.

از فردایش پدرم دنبال پس گرفتن دارائی هایمان از عمه ها افتاد. ماهی نکشیدکه گاراژها را پس گرفت.گفت وسائل خانه حرامشان. بایکسال عقب افتادگی در مدرسه ثبت نام کردیم. از اینکه دوباره بعد از آنهمه دربدری و رنج های عمه ها خلاص شده بودیم چقدرخوشحال بودیم. پدر قول داده بود که مادر مان را برگرداند و دوباره همگی دور هم باشیم. برای دائیم پیغامی فرستاد که اگر مادرم حاضر است  قرار بگذارند تا دنبالش برود. حالا همه منتظر جواب دائی و مادرم بودیم. برايمان مثل خواب می مانست.

خیلی زود جواب دائی ام آمد که مادر دیگر آنجا نیست و سال گذشته شوهر کرده. این خبر پدرم را در هم کوبید. به زمین و زمان فوش میداد. از آن پس پدرم هرشب مَست می کرد و با همه ما بد اخلاقی می کرد. گاه آنقدر مهربان می شد که گریه می کرد، ماهم. بالاخره یک شب همه مان را جمع کرد و گفت:«دائی نامردتان نتوانسته از مادرتان نگهداری کند او را شوهر داده، دیگر قید مادرتان را بزنید.»

از آنجا که بعد از مادر کسی نبود تا درخانه از ژينا که سه سالش بود و آرشیا که هنوز کوچک و به سن مدرسه نرسيده بودند نگهداری کند، پدرم نگذاشت که ميترا به مدرسه برود.

دومين زمستان را بدون مادر طی کرديم و ماه اسفند به آخرش رسيده بود. مردم خودشان را برای فرار سيدن سال نو آماده می کردند، ما هم خانه تکانی کرديم و خوشحال بوديم. حالا همه چيز داشتيم و باورمان نمی شدکه دوباره استقلال پيدا کرده بودیم و دورهم و در شهرخودمان بوديم، فقط جای مادرم را خالی می ديديم. تا آن زمان ما هنوز باور نمی کردیم که مادرمان واقعاً ازدواج کرده. ميترا نقش او را بازی می کرد، از غذا پختن تا رختشوئی و جارو و غيره. همه را با غريزه ی زنانه ای که داشت انجام می داد. به خاطر مسئوليتی که بعنوان دختر بزرگتربه گردنش افتاده بود، مجبور به ترک تحصيل شد. حالا ديگر من و آرش فقط به مدرسه می رفتيم.

میترا که نمی توانست مسئوليت خانه داری با پنج بچه را بدوش بکشد و ازطرفی حسادت بچه گانه ای که برای مدرسه رفتن داشت ناراحتش کرده بود و هر روزگريه می کرد و مرتب می گفت که من هم میخوام به مدرسه بروم. پا در ميانی همسايه ها هم افاقه نمی کرد.

يک روز بعد از اين که ميترا اصرارکرد که می خواهد به مدرسه برود، پدرم را تاحد جنون عصبانی کرد. پدر کنترلش را از دست داد و او را به شدت کتک زد. بعد همه ی ما بچه ها را صدا کرد و همه رفتيم و دورش نشستيم. درحالي که سيگارش را می پيچيد، با لحن پدرانه ای گفت:«اگه ميترا هم مدرسه بره، پس کی می خواد براتون غذا بپزه و يا لباس هاتون رو بشوره؟ و يابه کارهای خونه برسه؟ اگه کلفت بیارم مردم فردا هزارجور حرف برام درمیارن. می شه من سرکارم نرم و بشينم خونه و خونه داری بکنم؟ بعد از کجا می آرين بخورين؟»

 ميترا که هنوز باور نمی کرد مادرم ازدواج کرده،گفت:«پس مادرمونو برگردون.»

 پدر با شنيدن اين حرف خنده ی تلخی کرد و گفت:«چرا نمی فهمیدکه او دیگه برا همه ی ما مرده؟ برگشتنش غير ممکنه؟ اين يکی رو ازکله تون بيرون کنين، او دیگه زن و مادرکس دیگه ایه.»

 ژينا خواهرکوچکم که سرخک هم گرفته بود و سخت مريض بود، به گريه افتاد. ميترا درحالی که چشمانش ازگریه قرمز شده بود و اشک می ريخت، به اتاق برگشت و ژينا را بغل کرد و از اتاق بیرون برد. پدر بدون اهميت به گريه ژينا ادامه داد:«اين جوری هم که نمی شه! شما که نمی تونيد ازخودتون نگهداری کنيد و عمه ها رو هم که خودتون بهتر می شناسيد، وای به حال غريبه ها، حالا که هيچ کس حاضر نيست که ازتون نگهداری کنه، پس تکليف چيه؟»

ما همديگر را نگاه کرديم و پدر ادامه داد:«آيا حاضرين که من زن بگيرم؟»

از اين حرفش من خنده ام گرفت آرش اخمهايش را توی هم کرد و پدر درحالی که برای خودش چای می ريخت ادامه داد:«خوب اگه زن بگيرم، پشيمون می شين ها. اذيتتون می کنه. برين از بچه هائی که زن پدر دارن بپرسيدکه چه عذابی می کشن.»

همه ساکت شدیم. چند هفته ای گذشت و پدر ما را حسابی ترسانده بودکه ديگر بهانه مادر را نگيريم و ترک تحصيل ميترا را بپذيريم. از آن پس ما ديگر چيزی نگفتيم، چرا که می ترسيديم پدر زن بگيرد و ما زيردست زن پدر بی رحمی بيافتيم. ازآن پس پدرم ديگرسعی می کردکه خودش اغلب کارهای خانه را بکند. شبها قدری زودتر به خانه می آمد و غذا می پخت و کارها را می کرد. تا اينکه يک شب که دوباره همه ما را جمع کرد و ما هم همگی دورش نشستيم، گفت:«ببينيد من خيلی به اين اوضاع فکر کردم، با خيلی ها هم مشورت کردم، راهی نيست جزء اينکه من زن بگيرم.»

ما به همديگر نگاه کرديم و او ادامه داد:«البته نه يه زن معمولی، درحقيقت يه کلفت ميآرم که فقط کارهای خونه روبراتون بکنه، اين جوری نيس که شما فکرکنين که من هوس ازدواج کردم و فردا يه زن پدر میآد بالاسرتون.»

قلوپ چايش را بالا کشيد و درحالی که صدای خرده های قند زير دندانش را می شنيديم ادامه داد: «نگران نباشيد. ميرم از توی اين دهات های دور افتاده يه آدم مظلوم و فقير زبون بسته گير ميآرم،که يه نون بخوره و صدنون قربون، صدقه تون بره، فهميدين چی می گم؟»

چيزی نگفتيم. سيگارش را روی چوب سيگار زد و به دوبالش گنده که به ديوارآجری حياط چسبيده بود تکيه داد. درحالی که کبريت میزد تا سيگارش را روشن کند ادامه داد: «نمیرم که از زنای شهری زبون دراز حرفه ای بگيرم که، البته رو هر کدوم دست بزارم نه نميگن، اما به خاطردل خودم نيس، می دونيدکه؟ اصلاً اين قضيه، يه ازدواج مصلحتی میشه، همون جوری که گفتم درحقيقت يه کلفته. مثل طاهره، برا اينکه توی مردم هم آبرو و حيثيت مون نره،  می گيم بله زن گرفتيم، فهميدين چی گفتم؟ قبول میکنين؟»

جرأت نداشتيم چيزی بگويم. همه ساکت روبرويش نشسته بوديم و سرمان را پايين انداخته بوديم. از آن روز به بعد پدرم هر روز ازخانه بيرون میرفت وآخرهای شب بر می گشت. هرروز به اتفاق دوستانش به روستايی می رفت و تا فرد مناسب و مورد نظرش را پيدا کند. تا اينکه يک شب ما توی حياط کنار باغچه مان فرشی انداخته بوديم و من زير شعاع نور چراغ توری مشغول نوشتن مشق بودم و آرش هم با کمی فاصله با من داشت کتاب علومش را که وسط پايش گذاشته بودمی خواند و ژينا هم توی بغل ميترا که به ديوار آجری تکيه داده بود داشت می خوابيد و آرشیا هم با ماشين پلاستيکی اش روی نقشهای قالی بازی می کرد،کسی در زد و من سرم را از دفتر مشقم برداشتم، بلند شدم و بدو رفتم و درحياط را بازکردم. ديدم که پدرم به اتفاق منصورگنُده که از دوستان دوران جوانيش بود و با هم سالها درعراق بوده اند، درحالی که بغل شان پر از مواد خورکی و مشروبات الکلی بود وارد شدند.آن شب کباب حسابی راه انداختيم و راديو را روی کانال مصری گذاشته بودند و«ام کثوم» می خواند و منصور هم با زمزمه هايش درحالی که سرش را با آهنگ تکان می داد، می خواند. بعدکه موزيک تمام شد پدرم رادیو را روی موج بی .بی. سی چرخاند تا به اخبارگوش دهد و منصور ما را دورخودش جمع کرد و گفت:

«بيائيدمی خوام براتون داستان تعريف کنم.»

بعدکه ما دورش نشستيم داستان دوران جوانی پدرم را در عراق با آب تابی اينطور تعريف کرد:

«اون زمان کار مردم اينجا فقط رعيتی بود و هميشه گرسنه و محتاج خان بوديم و اختياری ازخودمون نداشيم. خان حاکم مال و جان و ناموس مردم بود. هرکی که کمی غيرت داشت يا بايد به کوه می زد و ياغی می شد و يا مثل ماها از اينجا می رفت. بابات کلاس ششم اش رو تازه تمام کرده بود و خان میخواست تا او میرزاش بشه. اما بابات زیر بار نمی رفت و چون نمی خواست که تو ايران بمونه و نوکری خان رو بکنه، باعده ای که می خواستن  برا کارگری به عراق برن، به عراق رفت.

چند سال بعدش منم که شنيده بودم کار و بارش توی عراق گرفته ، با هزار زحمت و قرض و قوله به بصره رفتم و از اونجا به بغداد. اما نمی دونستم که ازکجا بايد شروع کنم. چون عربی نمی دونستم. توی بغداد اتفاقی به یه کرُد برخوردم. وقتی داستان خودمو براش گفتم، منو به قهوه خونه ی کُردهای فعلی برد. اونجا سراغ  باباتونو گرفتم. همه اونو می شناختن و ازش تعريف کردن و من از اونجا بود که فهميدم بابات چه نامی درکرده. همه اونوکه حالا داشت توی یه شرکت انگليسی کار می کرد می شناختن. وقتی قهوه چی فهميدکه من از اقوام باباتم، پول غذاموهم نگرفت. قهوه چی منودست کسی داد تا پیش بابات ببره.

وقتی دم شرکتی که بابات اونجا کار می کرد رسيديم، منتظر بودم تا باباتو با لباس کثيف کارگری ببينم. دم نگهبانی شرکت بوديم که کسی اومد و منو با خودش به داخل شرکت برد. شرکت خيلی بزرگی بود. لوله های نفت رو می ساختن. از چند پله بالا رفتيم و وارد ساختمانی که چند اتاق بيشتر نداشت شديم. دم در اتاقی ايستاديم. باباتوکه پشت ميزی مشغول نوشتن چيزی بود نشناختم. سفيد و توپول شده بود و با اون موهای روغن زده و لباس مرتبش باديدن من ناباورانه از پشت ميزش بلند شد، جلو اومد و منو بغل کرد و باهم روبوسی کردیم. نمی دونی اون لحظه چقدر از ديدنش خوشحال شدم. وقتی هنوز ايران بود، دوست جان جانی بوديم. خلاصه بعداً فهميدم که اونجا چه کاره بود. روزی يکی دوساعت توی شرکت مي پلکيد و بعد همش می رفت تمرين. توی حرفش پريدم گفتم:«تمرين چی عمو؟»

مُشت ها يش را گره کرد وگفت:«بوکس ديگه.آخه بابات که اينجوری نبود، خيلی خوش هيکل و قوی بود. يک روز تو خیابون با چند عرب درگيرمی شه و بعد شرطه ها میآن و بابات شرطه ها رو هم می زنه و بالاخره دستگيرش می کند. انگليسی ها بطور اتفاقی ماجرا رو می بينن از او خوش شون میآد و بعد از اون میرن و آزادش می کنن. بعد هم می برنش تمرين بوکس و حسابی يه بوکسرحرفه ایش می کنن. يادمه که يه بار، برا مسابقه ای که منم باهاش به مصر رفته بودم، نمی دونی تماشاچیا براش چه کار می کردن. يادش بخير. طرفش کسی بودکه، به اش سيد می گفتن، همين راند دوم بودکه بابات بايه هوک سيد رو با اون هيکل پشم آلود و غول پيکرش نقش برزمين کرد. ريسة خنده رفت و ادامه داد:«داور هر چه شمرد، نخير سيد، امسال نمُرده هفتاد ساله که مرده بود.»

پرسيدم:«عمو جان واقعاً اون سيد مُرد؟»

ازخنده ايستاد و دستی به سرم کشيد و گفت:«نه پسرم گيج شده بود. بالاخره بابات برنده شد و يه گرامافون وکلی پول جايزه گرفت.»

بعد بالش های پشت اش را دوباره جابجا کرد و ادامه داد:«چند روزی اونجا بوديم. شبابه کاباره میرفتيم.« ام کلثوم» و«نجات ضغيره»و«عبدالحيم حافظ»می اومدند و می خوندن.»

پرسیدم:«نجات صغيره کی بود عمو؟»

دستی به سرم کشید و گفت:«يه خواننده ی مصری بود عموجان، شما نمی شناسيدش.»

بعدآهی کشيد و ادامه داد:«هه ی ی ی... من و بابات دورانی داشتيم پسرم. اگه بخوام تعريف کنم، ماهها زمان می بره. ازکجاش بگم ازدوران مصريا ليبی و لبنانش؟ ازکجاش بگم که بابات کی بود و چه دلاوری بود. من امروز هر چه دارم از بابات دارم. من الان اين نونی که می خورم به لطف باباته. و بعد ادامه داد:

«خلاصه به خاطر بابات، نون ماهم توی روغن بود به هرکافه و قهوه خونه ای که می رفتيم، ريالی ازمون که نمی گرفتن. کلی نوچه و نوکر دور و بر بابات بود. انگليسی ها هم حقوق خوبی بهش میدادند. بابات هم مرتب برای خانواده و خواهرهاش که حالا ازدواج کرده بودند، پول و لباس و غيره می فرستاد. تا اينکه يه روز باباتون به سرش زد و به ايران برگشت.

رو به پدرم که داشت اخبار جنگ اعراب و اسرائیل را گوش می کرد پرسيدم: «بابا شما چرا برگشتيد ايران؟


پدرم سرش را از راديو برداشت و گفت:«احمقی. و دوباره سرش را روی راديو خم کرد. منصور ادامه داد:«کسی از اينجا به عراق اومد و پيغام آوردکه، پدر بزرگتون فوت کرده و وضعيت مالی عمه هاتون هم زياد جالب نيست و بهتره که سری به ايران بياد و سرکشی ازشون بکنه. باباتون هم به غيرتش برخورده بود، بار و بنديلو بست و اومد.»

دستهايش را به هم زد و ادامه داد:«اومدن بابات به ايران همانا و بدبختی ما هم تو اونجا همانا. هنوز جوون بود. تازه سی و چندسالش شده بود. اگه می موندآينده خوبی داشت. اما چون آدم غيرتی ای بود، همه چي روتوی عراق ول کرد و برگشت ایران. هرچه انگلیسی ها بهش گفتن بمون، قبول نکردکه نکرد. گوشش بدهکار اين حرف ها نبودکه، کله اش داغ بود، بار سفر رو بست و...»

 همراه قهقه های خنده آنها شب را به آخر برديم. از زبان منصور شنيديم که پدرم فرد مورد نظرش را پيدا کرده و تمام قول و قرارهايشان را هم گذاشته اند و حالا با هم  جشن موفقيت شان را گرفته اند.

طولی نکشيد که زن پدر آينده ام را همراهی تعدادی از فاميل و خانواده ی دوستان پدرم به خانه آوردند. خيلی طول کشيد تا به هم عادت کنيم. سالی نگذشت که اولين بچه اش اهورا را بدنيا آورد.

 

 

 

 

 

 

 

 

«۸ »

چندسالی از مادرم بی خبر بودیم و در آن چند سال پدرم هرگز اجازه نداده بودکه همديگر را ملاقات کنیم. بعد ها شنیدیم که مدتی کرمانشاه خانه دائی ام بوده و وقتی پدرم زندان بوده به او گفته اند که ازدواج کرده و بعد دائی ام مجبورش می کند تا با پسرعمه اش که چند سال از مادرم جوانتر است ازدواج کند. شنیدم که  در روستای انارستان زندگی می کند. ما بچه ها اصلاً نمی دانستیم که انارستان کجا هست. به ما گفته بودند انارستان از شهر ما خیلی دور است و راه ماشین ندارد.

روزهای آخرتابستان بود و فصل انار. يکی از اقوام مادرم که به شهرمان انار آورده بود تا بفروشد. مادر از او خواسته بود تا سری به ما بچه هايش بزند و خبری برايش ببرد. با هزار زحمت و پا درميانی آن مردکه نامش مراد بود، پدرم اجازه داد تا من با او به روستايشان بروم و مادرم را بعد از سالها ببينم. نمی دانم شاید پدرم هم بدش نیامده بود تا از اوضاع مادرم بعد از این همه سال خبری بگیرد.

 به اتفاق مراد با همان وانت پيکابی که به شهرمان انار آورده بود و حالا برمی گشت، رفتم. مراد و مرد دیگری جلو نشستند و من به اتفاق عده ای روستایی پشت پیکاب نشستیم.

 روستا درفاصله چند صدکيلومتری شهرمان پشت رشته کوه زاگرس واقع  بود و می بايست از تنها جاده ی باريک و خاکی و پر از سنگلاخی می گذشتیم. وقتی که وانت از سرازيری های پُر ازسنگلاخ  جاده می گذشت، من با دستهايم  محکم نرده ی فلزی اتاق وانت را گرفته و ايستاده بودم و از بادی که از مقابل به صورتم می خورد، لذت می بردم. انگار نفس هایی گرم مادرم بودکه به صورتم می خورد و گونه هایم را نوازش می کرد.

پس از چند ساعت به آخرين کوهی که در مسيرمان بود رسيدیم. مثل آنکه کوه را از وسط شکسته باشی، دونيم شده بود. جاده از وسط اين تنگه ی پرعظمت کوه می گذشت. پشت تنگه رودخانه آبی رنگ و زلالی را ديدم که از دل کوه بیرون می آمد و از لابلای انبوهی از تخته سنگ های بزرگ و عبور می کرد و سپس از باغ های سبز و وسيع اناری که از آبادی تا تنگه ی کوه رسيده بود می گذشت و به سوی روستای مادرم می رفت

به آسمان که نگاه می کردم، لکه های ابر نارنجی آن بالا آرام گرفته بودند. سرم را بر گرداندم و سايه ی ايستاده و دراز ِخودم را روی زمين کنار جاده می ديدم که هم چنان بالای آن پيکاب ايستاده بودم و دستانم را محکم به ميله های فلزی اتاقش گرفته بودم، به سرعت به همراه ما می آمد. کمی آن طرفتر، باغ های سبز انار را که پائين تر از سطح زمين بود را میدیدی که درامتداد دره ی عميق و پهنی که به سوی روستا پيچيده بود درحالی که روستا را به دونيم تقسيم کرده بود سبزی و طراوت خاصی به آن منطقه ی خشک داده بود. دوطرف باغ های انار، تپه هائی نه چندان مرتفع، که خانه های روستا را بر روی آن تپه ها ساخته بودند.

وارد روستا که چند خانه ِگلی بيش نبود شدیم و پی کاپ توقف کرد و توده عظيمی از گرد وخاک ما را درخود گرفت. ازآن ميان مراد که جلو نزد راننده نشسته بود پياده شد و از من خواست تا پياده شوم بعد خودمان را تکاندیم و درحالی که قلبم ضربان تندی گرفته بود به طرف خانه مادرم به راه افتادیم. مراد درحالی که سعی می کرد تا سگها را که درمسيرمان وحشيانه پارس می کردند دورکند، به خانه مادرم رسيدیم.

دم ِ حیاط مادرم، دختر ُتپل ِچهار، پنج ساله ای با موهای طلائی براق و پيراهن مَخمَل قرمزی، درحالی که تکه نانی را دردست داشت، روی قطعه سنگی نشسته بود. مراد دستی به سردخترک کشيد و پرسيد:

« مادرت خونه س؟»

دخترک با سر بعلامت تائيد اشاره ای داد. درحالی که وارد حياط می شدیم مراد رو به من کرد و پرسید:«این دختررو شناختی؟»

گفتم:«نخير.»

خنديد و گفت:«آناخواهرتنی ات بود.»

نگاهی دوباره به آنا اندختم و باخودم گفتم:«خدای من يعنی اين خواهر منه؟»

به طرفش برگشتم. بغلش کردم تا بوسش کنم. اما آنا از من که برايش غريبه ای بیش نبودم، خجالت کشيد و به گريه افتاد و توی بغلم دست و پا زد. زمينش که گذاشتم به داخل حياط دويد. وارد حیاط که شدیم بوی نان ساجی تازه می آمد. از مَطبَخ کوچکی که درگوشه ی حياط خاکی دود از آن بيرون می زد، زنی با لباس و سر بند روستائی درحالی که آستين هايش را تا آرنج بالا زده بود، بيرون آمد با چشمان خيس و قرمز شده اش پرسيد: «چيه؟ چه خبره؟»

صدای آشنای مادر را بعد از سالها دوباره شناختم. درحالی که ناباورانه و با آن چشمان از دود قرمز شده اش جلو می آمد، با بُهتی عميق نگاهش می کردم«خدای من، نگاه کن مادرم به چه روزی افتاده!!. اين چه لباسی است که پوشیده؟ اين سربند و مهره های پلاستيکی چيست که به گردنش انداخته؟ چقدر صورتش شکسته و تيره شده. این لباسهای محلی چقدر پیرش کرده اند!.»

نفهميدم که کی مادرم مرا به آغوش کشيده بود و گريه کنان می بوسيدم. مادر بوی ميخک می داد و دستان آغشته به آردش دور گردنم چقدر زبر بودند. برایم چه فرقی می کرد. هرچه بود مادرم بود و حالا پس از سالها به آغوشم می کشيد. از روزی که از پدرم جدا شده و رفته بود کسی به آغوشم نکشيده بود. آن لحظه احساس کردم که چقدر بوی ميخک به من آرامش می دهد. در آن لحظات زمان را گم کرده بودم و مادرم درحالي که مرا را هم چنان در آغوش گرفته بود و گريه می کرد و چيزهائی می گفت.

دستهای زبرش را دور گردنم انداخت و به اتفاق ازچند پله ی سنگی بالا رفتیم و از ايوانشان گذشتیم و وارد اتاق نشيمن شدیم. مادرم که تنور را با ديدن من رها کرده بود، زن همسايه را از همانجا صداکرد تا کار پخت نان را بعهده بگيرد.

وارد اتاق که شدیم، نوزادی توی اتاق روی گليمی خوابيده بود و اتاق بوی شير می داد. بعد فهميدم که برادر ناتنی ام است. شوهر مادرم هم به باغ رفته بود و از آمدن من بی خبر بود. مادرم که هم چنان با گوشه ی سربندش درحالی که اشک می ريخت قربان صدقه ام میرفت، همان حرفهایی که در بچگی به هم می زد را تکرار می کرد. بلند شد تا برای مراد چائی درست کندکه مراد بلند شد و گفت:

«زحمت نکشيد من بايد برم.»

دقايقی بعد مراد با بدرقه ی مادرم رفت. مراد روی تپه های آن طرف باغ زندگی می کرد. موقع رفتن مادرم ازش خواست تا در مسیر راهش که از میان باغ می گذشت، شوهرش را که در باغ مشغول کار بود خبر کند. آنا که هنوز از من خجالت می کشيد و دم در اتاق با آن موهای طلائی اش ايستاده بود و مرا نگاه می کرد، تا نگاهش می کردم، سرش را از من می دزديد و پشت در قايم می شد. حالا مادرم رفته بود تا مراد را بدرقه کند.

 توی اتاق تنها نشسته بودم و چشمم را به اوضاع زندگی روستائی اش که تمام لوازمش چيزی جزء گليمی و صندوقچه ی بزرگ چوبی ای که چند دست رختخواب رويش چيه بودند و آینه ی ترک خورده ای که به ديوار کنار قاب عکسی از دوران سربازی شوهرش آويخته بود و يک چراغ نفتی بيش نبود، می چرخاندم. چقدرآن لحظه دلم برای مادرم سوخت. با خودم گفتم: ای کاش آنقدر پول داشتم تاکلی وسائل برايش می خريدم و ازآن وضع اسف بار نجاتش می دادم.

دقايقی بعد زنان روستائی يکی پس از ديگری می آمدند و بادستان زبر و ترک خورده شان  به من دست می دادند و روبوسی می کردند. همه گردنبندهائی ازگل ميخک به گردن داشتند و رو بوسی که می کردند بوی ميخک می دادند.  به مادرم چشم  روشنی می گفتند و می نشستند و مادرم برايشان چای می ريخت. وقتی که می رفتند و مادرم هم مرتب میبايست بلند می شد و تادم حياط بدرقه شان میکرد. ديری نگذشت که شوهر مادرم از باغ آمد. تا قبل از اينکه او را ببينم، باخودم فکر می کردم که«آيا از پدرم قوی تر و بهتراست؟» از رو برو شدن با او يک جور وحشت داشتم. نمی دانستم که بايد از او بدم  بيايد و يا نه. تا آن موقع حتی نمی دانستم که چه قيافه ای دارد. آیا هنوز شبیه عکس دوران سربازیش که توی قاب آویخته به دیوار است؟ یا اینکه پیرتراست؟

 واردکه شد، ديدم که جوانی قوی هيکل و بلند قد است. خيلی جوانتر و ورزيده تر از پدرم است. جلو آمد و با من روبوسی کرد. عرق صورتش به گونه هایم چسبید. اما درست پس از اينکه به من دست داد و روبوسی کرد تمام تنفری که از او داشتم گوئی ازمن گريخت.

حالا ديگر شب شده بود و در ايوان خانه سفره ی درازی انداخته بودند و چراغ سوزنی وسط سفره گذاشته بودند و عده ای ازهمسايه ها و اقوامشان هم آمده و نشسته بودند و تعريف می کردند. ناپدریم گوسفندی را که به خاطر آمدنم درحياط سربريده بود و حالا داشت توی حياط کباب درست میکرد و من برادر ناتنی ام را که تازه ازخواب بیدارشده بود را روی زانوانم نشانده بودم. برادرشوهر مادرم که می گفتند معتاد راديو است و تنها کسی است که در روستا راديو دارد و هرجاکه می رود راديویش را با خودش می برد، حالا درحالی که راديو را ميان دستانش گرفته بود، به دو بالش مخملی قرمز با ملحفه ی سفيد گلدوزی شده تکيه داده بود و به اخبار جنگ ویتنام گوش می داد. و مادر داشت یک سینی انار را برای من دانه می کرد و من بی آنکه چيزی بگويم، هم چنان گردنبند مادرم را نگاه میکردم. مادرم متوجه نگاهم شد.

 دستی به گرد نبندش زد و باتبسمی گفت:«زنان روستائی اهل عطر و ادکلن نیستن پسرم. چون دائم با پهِن و گوسفند و گاو سر و کار دارند. برای اينکه بوی بد ِپهن و پشم گوسفند  ندهند. ميخک به گردن میآويزند.» اما بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که مقداری به کمبود یُدشان هم کمک می کند. با خودم گفتم:«پس برای همینه که همه بوی گل ميخک می دهند و دستهايشان را حنا می زدند.

آن شب اول را با آن مهمانی که مادر به خاطرآمدن من ترتیب داده بود گذراندیم. فردای آنروز به اتفاق مادرم و شوهرش ازخانه بيرون زدیم و از تپه به سوی باغ های انارشان توی دره سرازير شدیم. وارد باغ که شدیم بوی دم کرده و مطبوعی به مشامم خورد. جلوکه رفتیم انارهای درشت و قرمز از شاخه ی درختان آويخته بودند و صدای خروشان رودخانه توی فضای دم کرده باغ پيچيده بود. ناپدری ام که کمی با فاصله جلوتر از ما می رفت، برايم چند انار رسيده را کند و بعدکنار رودخانه رسيدیم عده ای زن روستائی درحال شستن لباس و يا پُرکردن مشک های آبشان بودند. کمی آنطرف تر، چندکودک عريان توی رودخانه درحال شناکردن بودند.گاه آوازهای محلی می خواندند.

نزدیک رودخانه، زیرسایه درخت انجیری با مادرم روی گلیم خوشرنگی که خودش بافته بود نشسته بودیم. کمی آنطرفتر ناپدریم مشغول درست کردن آتشی بود تا کتری پرآب را روی آن بگذارد. فرصت خوبی بود تا هرآنچه من بعد از رفتنش درآبادان نمی دانستم بپرسم. مادرم داشت انار قرمزی را برای من دانه می کرد. پرسیدم:«راستی مادرآبادان یادته؟»

مادرسری تکان داد و گفت:«مگرآن همه بلا و مصیبت فراموش می شه پسرم؟»

«خوب چرا مارو ترک کردی و جداشديد؟ چرا خیلی زود ازدواج کردی و ما و پدرم را توی اون شرایط تنهاگذاشتی؟ آیا راه ديگه ای نبود؟»

مادر پوست انار را توی بشقاب گذاشت و پايش را دراز کرد و گفت:«من که شما رو ترک نکردم پسرم، پدرتون منو از خونه بيرون انداخت. شما کوچک بودين يادتون نمیآد، منو با چاقو زد. ببين هنوز جاش رو صورتم هست. بعد حاج دائی تون اومد و منو برا مدتی به کرمانشاه برد.»

«خوب مشکلتون سرچی بود؟ چرا دعوا کردين.»

مادرم دستی به روسريش زد و گفت:«گفتم که پسرم! بعد از برگشتن ازعراق من می گفتم که برگرديم شهرخودمون و زندگی مونو پس بگيريم و دست از اون آوارگی و بدبختی برداريم. اما پدرت به هيچ وجه حاضر نبودکه برگرديم. می گفت حتماً تو اونجا کسی رو زير سر داری، نسبت های بدبه من میزد، همیشه کارش همین بود. کارمون به دعوا کشيد، من هم حامل ی آنا خواهرت بودم.

«خوب مادر تو که می دونستی او مشکل سیاسی داشت. چرا اصرار داشتی که برگرده؟»

«پسرم مشکل همین بود که من بهش می گفتم تو دیگه زن و بچه داری. دست از سیاست بردار و خودتو معرفی کن و یه توبه نامه بنویس و مثل همه ی این مردم زندگی مون رو بکنیم. 

پدرت آدم باعرضه ای بود. با سوادی که او داشت اگه می خواست شاهی زندگی می کردیم. اما به خاطر اون عقاید سیاسی اش ما رو به چه روز و فلاکتی کشونده بود.»

 مادر آهی کشید و ادامه داد:«توبچه بودی یادت نیست. به روزی افتاده بودیم که دست تو رو میگرفتم و به گدایی می رفتیم؟ خوب این درست بود؟. درحالی که مال و ثروت مون روخواهرهاش می خوردن بچه های من نان خشک هم توی غربت گیرشون نمی اومد. خوب این کار آدم عاقل بود؟»

پرسیدم:«خوب مادر بهتر نبودکه یه دفه دیگه برمی گشتی و باهاش صحبت می کردی؟ شاید یا او تورو قانع می کرد و یا تو اورو.»

 دستی به موهایش کشید و ادامه داد:«طبق رسم می بايست پدرت می اومد و منو به خونه برمیگردوند.»

«خوب حالا که ديدی او نيومد، خودت میومدی.»

« می خواستم بيام اما دائی ات می گفت خوبی ات نداره که من خودم برگردم. پدرت هم که هيچ چيزش مثل آدم نبودکه. به رسم و رسوم اعتقادی نداشت. با افکارخودش زندگی می کرد. سالی گذشت و من از شما بی خبر بودم. هر شب گريه و زاری می کردم. فکر می کردم حتماً باز پدرت به سرش زده و شمارو به کويتی، جایی برده و من ديگه شمارو نمی بينم. هرشب خواب های بد می ديديم. خواب میديدم که بلائی سرتون اومده. شب و روزگريه می کردم. زن دائی ات بارها می خواست منو از خونه اش بیرون بندازه. دائی ات منو تهدید می کرد که دیگه حق ندارم برگردم.  تحت فشارم گذاشته بودندکه با کسان دیگه ای ازدواج کنم.

دائی ات همیشه از پدرت به خاطر مسائل و افکارسیاسی اش متنفر بود. می گفت که نباید با این مردکه دیوانه زندگی کنی وگرنه هرگز آب خوش ازگلویت پایین نمیره و برا همة ما درد سر میشی. چه میدونم پشت سر هم برام خواستگار می آوردند. زن دائیت می گفت این آدم دیوانه است. بایه دیونه زندگی کردن نداره.»

 از هرطرف تحت فشار بودم. فکرم دیگه کار نمی کرد. وقتی دائی ت ازآبادان برگشت و گفت که پدرت از درخواست طلاق من ککش هم نمی گزه و می خواد ازدواج کند. دیگه فکرم کار نمی کرد. چون می دونستم که قانوناً بچه ها مال پدرشونند. می دونستم که شکایت هم بی فایده است و فقط پدرتون رو گیر می اندازم. با دریافت رضایت نامه پدرت که دائی ات با خودش آورده بود. حرفای مردم را باور کردم و بناچار و برا اینکه از دست زجرهای زن دائی ات هم راحت بشوم با عزیز پسرعمه ام ازدواج کردم. عاقبت مون به اینجا کشید. تا اینکه از طرف عمه هات هم خبر می رسیدکه پدرت مدتهاست که ازدواج کرده و قصد برگردوندن منو نداره. یکسال بعد از اینکه با عزیز ازدواج کردم تازه فهمیدم که پدرت ازدواج نکرده و عمه هایت به دروغ پیغام فرستاده بودند و دیگه راه برگشتی نبود.»

مادر اشکهایش را با پَر ِ روسری اش پاک کرد و من دیگر از او چیزی نپرسیدم و به بچه هایی که در روخانه شنا می کردند خیره شدم.

از اینکه داشت برای من روشن می شد که دایی و عمه هایم با دسیسه آنها را از هم جدا کرده بودند. از همه آنها متنفر شدم. عجله داشتم تا زودتر برگردم و جریان را به پدرم بگویم.

همه چيز آن روستا برايم تازه گی داشت. زنها و دخترهای جوان همه با ديدن من جلو می آمدند و روبوسی می کردند و به مادرم چشم روشنی می گفتند. آن سفر دوروزه را با بدرقه گرم مادرم و اهالی روستا به پایان رسید و به زادگاهم برگشتم و آن آغازی شد برای دیدارهای بعدی.

 وقتی به خانه برگشتم و جریان ازدواج مادرم را برای پدرم گفتم. پدرم مرتب آه می کشید و پشت سر هم سیگار می پیچید و به عمه هایم نفرین می کرد. بعد شرح حال آنا خواهرم را تعریف کردم. همه برای دیدن او بیقرار شدند و پدرم هم که به غیرت اش برخورده  بود که بچه اش را کس دیگری بزرگ کند هفته ای بعد مرا مأمور کرد تا دوباره نزد مادر برگردم و آنا را از او بگیرم و با خودم بیاورم. مادرم مخالفتی نکرد و درمیان گریه زاری های مادرم و آناکه آنزمان چهارسالش می شد و به مادرم و ناپدری اُنس گرفته بود و او را پدر خود می دانست و به هیج وجهی حاضر به جدایی از آنها نبود را با خودم به خانه آوردم. ماهها طول کشید تا آنا به ما و وضعیت جدیدش عادت کرد. بیشتر شبها را برای مادرم گریه می کرد. مثل آن دوران آبادان که ژینا بعد از رفتن مادرم گریه می کرد. میترا کولش می کرد و توی حیاط می چرخاندش تا خوابش می گرفت.

 








 

 

« ٩ »

 

حالا دیگرآنا هم به ما پیوسته بود و فقط جای مادرم خالی بود. همه مدرسه می رفتیم و زندگی نسبتاً خوبی داشتیم. اگرچه از لحاظ مالی هنوز خیلی نیازمند بودیم اما خوشحال بودیم که دوباره درشهرخودمان و دورهم هستیم و مدرسه می رویم. زن پدرم هم دوبار زایمان کرده بود و دو بچه ی دیگر به جمع ما اضافه شده بود.

 بعضی روزها که از مدرسه می آمدم کتابهایم را گوشه ای پرت می کردم و به کوچه میرفتم و مقداری گِل ازکف کوچه جمع می کردم و به خانه می آوردم و باخودم مشغول میشدم و چیزی درست می کردم. برايم فرقی نمی کرد که چی درست کنم. از له کردنش شروع می کردم و بالاخره وسط های کار تصميم می گرفتم که چی بسازم. مثلاً يک صورت آدم، آن هم زن باشد يا مرد و يا حيوانی. مهم اين بودکه از ساختن و بقول پدرم ازآن ِگل بازی لذت می بردم. آنچنان لذتی که هیچ بازی کودکانة دیگری به من نمی داد.

 برای ساختن مجسمه نه کلاسی رفته بودم و نه دوره ای ديده بودم. درشهری به آن کوچکی و با آن مردم فقير وکم بضاعت هم نه کلاسی بود و نه دوره ای برای اين جور چيزها. همان مدرسه دولتی و بدون شهريه هم برای خيلی ها مقدور نبود. تا بچه هايشان را به مدرسه بفرستند و چون پول قلم و کاغذش را نداشتند و يا درآمد خودشان آنقدر نبودکه شکم شان را سيرکند. اغلب بچه هايشان را از مدرسه می گرفتند و مجبور به کارمی کردند. درآن زمان خيلی ازبچه های هم سن و سال من درکوره پزخانه های آجرپزی اطراف شهرکار میکردند وگاه تمام تابستان را در بوستانها با هندوانه و ياگوجه و خيارچينی و غيره اداره میکردند. همسايه ی بغل دستی مان شاه منصور، هرسه تاپسرش درکوره پزخانه کار می کردند

کم،کم تجربه هائی کسب کرده بودم. يک روز تحت تاثیر تعریف های پدرم از انشتین و دیدن عکس اش در مجله ای تصميم گرفتم تا مجسمه ی انشتين را به خاطر خصوصيات مشخص اش و آن ترکيب ساده صورتش با آن سبيل پُر پشت و موی بلند و بهم ريخته اش و آن پيشانی پُرچروک و ابروان پرپشت اش درست کنم. بيش ازهفته ای خودم را با آن مشغول کردم. وقتی تمامش کردم از شباهت واقعی که به انشتين داشت خودم هم  باور نمی کردم که من آن را ساخته ام. دلم می خواست که توی کوچه بروم و داد بزنم و به همه نشانش بدهم و بگويم«آهی مردم ببينيد من چه قدرتی دارم، ببينيد که من چه استعدادی دارم. ببينيد اين انشتين است و من خودم آنرا درست کرده ام. اما چه کسی از آن همسايه های کارگر و بيسواد و کوره پزمان انشتين را می شناخت. تنها پدرم بود که او را می شناخت. شب که پدرم به خانه آمد، به راه پله رفتم و مجسمه را که هنوزخيس بود برداشتم پائين آوردم تا نشانش بدهم، وارد اتاق که شدم دیدم درحالی که راديو را ميان دستانش محکم گرفته و روی آن خم شده بود، اخبارکودتای ژنرال پينوشه در شيلی را از رادیو  بی.بی.سی گوش میداد. متوجه ورود من نشده بود. درحالی که قلبم محکم می زد ايستادم تا خبرتمام شود و سرش را از راديو بردارد. همانطور من هم به اخباری که از راديو پخش میشد گوش می دادم. وقتی که راديو خبرکشته شدن آلنده را داد، پدرم راديو را پرت کرد و با دودستی محکم توی سرش کوبيد بطوری که سيگارش ازنوک چوب سيگارش توی يقة پيراهنش افتاد و با عصبانيتی وحشتناک برخاست و شروع کرد به امريکائی ها فحش دادن وگفت:«لعنتی ها، بالاخره کار خودشونو کردن. حيف ازآن مرد بزرگ.»

منظورش آلنده بود. من ديگرترسيدم که مجسمه را نشانش بدهم. پدرم با خبر مرگ آلنده ديوانه شده بود و مرتب در امتداد اتاق با عصبانيت قدم می زد و سيگار می کشيد، خواستم تا دزدکی از اتاق خارج بشوم که متوجه مجسمه که پشتم قايم اش کرده بودم شد. با عصبانيت پرسيد:«وايستا ببينم پسر. اون چيه دستته؟»

گفتم:«هيچی پدرکاردستیه.»

گفت:«بدش بببینم !.»

جلو رفتم باترس و لرز مجسمه را دستش دادم وکمی دور گرفتم. فکر کردم که الان مثل همیشه با عصبانیت توی سرم می زندش و می گوید:«تو باز دست از اين گل بازی هات برنمیداری؟!

 چون هروقت که مرا با آن دستان گلی می دید می گفت:«به جای این گل بازی درستو بخون. فکرنون باش که خربزه آبه.»

مجسمه را از دستم که گرفت نگاه کوتاهی به اش کرد و پُکی به چوب سیگارش زد و به آرامی اشاره داد تا بروم و کنارش بنشینم. با احتیاط جلو رفتم و کنارش نشستم. مجسمه را با احتیاط کنار رادیو گذاشت و گفت:«ببین پسرم تو استعداد این کار رو داری. حتی اگه بخوای از میکل آنژ هم بهتر می شی. اما همیشه گرسنه می مونی. مکثی کرد و ادامه داد. اینطورکه تو پیش میری پسرم، آخرش مث وانگوگ از گرسنگی یا دیوانه می شی و یا خودتومی کشی.»

این داستانها را من نمی دانستم. او ادامه داد:«می خوای مث وانگوگ بشی؟یا اینکه آدم موفقی تو زندگی ات بشی؟»

من وانگوگ را نمی شناختم. برایم مثل آدمی بود که از گرسنگی می میرد.

ادامه داد:«اینطوری نمی شی. از راه درس خوندن میتونی یه چیزی بشی. نه از راه این گِل بازی. این کار رو زمانی باید بکنی که زیربنای زندگی ات رو درست کرده باشی. درس ات رو خوب بخون، به دانشگاه هُنر برو و اونوقت هرچه دلت خواست درست کن.»

گفتم:«پدر من درسمو هم که خوب می خونم.»

گفت:«برای اینکار باید پول داشته باشی. پول، فهمیدی؟ پول خدای روی زمینه. فراموش نکن پسر.»

سری تکان دادم و او دیگر چیزی نگفت. مجسمه را برداشتم و بردم توی راه پله قايم اش کردم. چند روز دیگر که مجسمه خشک شده بود، به جای کاردستی به مدرسه اش بردم. معلم هنر که باور نمی کرد خودم آن را ساخته ام، با حالتی تحقيرآميز گفت:«آقای ميکل آنژ، زيادی به خودت زحمت دادی، اگه يک عروسک پلاستيکی رو مث بقيه قالب می گرفتی راحت ترنبود؟»

بچه ها همه خنديدند. گفتم:«آقا من قالب نگرفته ام، خودم درستش کردم.»

معلم با تمسخری گفت:«آره ارواح بابات. حتماً اين استعداد رو هم از بابات به ارث بُردی؟»

 بچه ها باز خنديدند. خيلی ازدست معلم هنر عصبانی بودم، دلم می خواست هرجور شده، به اش ثابت کنم که من مثل بچه های ديگر عروسک پلاستيکی را گچ نريخته ام. تصميم گرفتم تا برای هفتة بعد چيز ديگری درست کنم.

از آنجا که دماغ کج و دراز و سرطاس و بی قواره ای داشت که موهای طرف راست سرش را روی طاسی سرش با دقت تمام شانه کرده بود، شکل مضحکی به آن صورت گوشتالود و چهارگوشش داده بود. تصميم گرفتم تا پُرتره ای ازخودش درست کنم و همين کار راهم کردم. پيش خودم گفتم حتی اگرشده صد دفعه از پدرم کتک بخورم، بايد مجسمه اين آقا را درست کنم.

وقتی که به خانه رسيدم اولين کاری که کردم رفتم سرکوچه و مقداری ِگل جمع کردم. آنقدرعصبانی بودم که دلم می خواست هرچه زودتر درستش کنم. همان روز شروع کردم تا برای هفتة آينده که با او درس هنر و طبق معمول کاردستی داشتيم، آماده شده باشد. به خاطر آن دوبار پدرم مچم را گرفت و از اینکه به نصیحت اش توجهی نکرده بودم ازدستم عصبانی شد و کتکم زد.

 دیگر از ضرب المثل های پدرخسته شده بودم. منظورش از خربزه مجسمه سازی بود و نان يعنی درس خواندن و مشق نوشتن. حق هم داشت. او با آن سن بالایش زحمت نمی کشید تا ما بچه هایش درس را رها و گِل بازی کنیم. می دانست که اگر بمیرد بعد از خودش ثروتی ندارد که به جای بگذارد. می گفت: «تا من زنده ام استفاده تونو بکنید و درس تونو بخونید.»

به هر قيمتی بود نيم تنه ی لشکرآرا معلم هنر را تمام کردم. وقتی که توی يک پاکت خاکی رنگ کاغذی پيچيده  بودم و واردحياط مدرسه شدم، قلبم بد جوری می زد. باخودم می گفتم:«نکنه عصبانی بشه و کتکم بزنه؟ نکنه بچه ها به خاطردماغ دراز وگوش های پهنش بخندند و عصبانیش کنن؟»

چند بار تصميم گرفتم تا از توی پاکت بیرونش بياورم و نوک دماغش  را کمی کوتاه کنم. اما آن موقع که ديگر شبيه او نبود.

 زنگ مدرسه زده شد و قلبم به سرعت می زد. از ترس اينکه چه اتفاقی خواهد افتاد، زانوانم میلرزيد. همه سرجاهای خودمان نشسته بوديم. به خودم گفتم:«کاش اصلاً من هم مثل بقية بچه هايک چيزی ساده باچوب کبريت درست کرده بودم و يا بقول خودش عروسکی يا حيوانی را گچ می گرفتم. بعد به فکرم رسيدکه بگویم آقا من کاردستی ندارم حداکثريک نمره صفر می گيرم و چهارتا ترکه چوب کف دستم می زند. اما نيروئی در درونم می گفت:«نترس باقدرت تمام درش بيار و مقابل دماغش بگذار.»

توی اين جدال درونی با خودم بودم که وارد شد همه از جا برخاستيم. چوبی که هميشه به همراه داشت را روی ميزش گذاشت و رو به ماکرد وگفت:«خوب اونهائی که چيزی درست نکردن بيان بيرون.»

تعدادی رفتند کنار تخته سياه منتظرکتک خوردن ايستادند. يک لحظه خواستم بلند شوم و به همراه آن بچه ها پای تخته سياه بروم، که انگارآن نيروی درونی دست روی شانه ام گذاشت و با لحنی محکم گفت:«بنشين» و دوباره نشستم.

از رديف جلو شروع کرد به بازديد کاردستی های بچه ها که اغلب شبیه هم بودند و تکراری. به ميز ما که رسيد، بغل دستی هايم کاردستی هایشان را نشان دادند، هرکدام چيزی درست کرده بودند. به من که رسيد پاکت را از روی مجسمه بالا کشيدم. قلبم به تندی میزد. دستش را جلو آورد کمی خم شد با دو دست اش مجسمه را که بيست سانت بيشتر نبود روی ميز چرخاند تا از زوايای مختلف خوب نگاهش کند. بچه هائی که نزديک من نشسته بودند با ديدن مجسمه خنده شان گرفته بود. اما جرأت خنديدن نداشتند. سعی می کردند جلوی خنده شان را بگيرند، اما بی فايده بود. اصغر پسر شکرالله میوه فروش که بعدها در جنگ کشته شد، کنار من نشسته بود، اختيار را ازکف داد و با صدای بلند زيرخنده زد. بعد از اصغريکی پس از ديگری خندیدند، به طوري که تمام کلاس را قهقهه خنده فرا گرفت. معلم بی آنکه تا آن زمان حتی کلمه ای با من گفته باشد، مجسمه را برداشت و با عصبانيت از تمام کلاس خواست تا بيرون بيايند و آن معنی اش اين بودکه همه تنبيه خواهند شد. بعد رو به من کرد وگفت: «شماهم بريددم دفتر مدرسه بايستيد تا من بيايم.»

کتش را در آورد و باعصبانيت روی ميزش پرت کرد و چوب را برداشت و من با دلهره از کلاس خارج شدم. فاصله کلاس ما تا دفتر زياد نبود و من از آن فاصله صدای کتک خوردن بچه ها را يکی پس از ديگری که توی راهرو می پيچيد می شنيدم و از روی ناله ها، صدايشان را می شناختم. بالاخره صدای ناله ها ديگر قطع شد و فقط اين صدای معلم بودکه داشت چيزهائی می گفت. از آن فاصله نمی توانستم بفهمم که چه می گويد. دقايقی بعد درب کلاس بازشد و لشکرآرا درحالی که حسابی صورتش عرق کرده بود بيرون آمد. دستی به سرش کشيد و بسوی من آمد. قلبم تند میزد. نزديک که شد گفت:«با من بيا.»

به دنبالش وارد دفتر مدرسه شديم. رئيس مدرسه درحالی که عينک قهوه ای رنگ و گنده ای به چشم داشت و مشغول نوشتن چيزی بود. سرش را از پرونده ی جلويش برداشت و از بالای عينکش به ما نگاه کرد. رو به لشکرآرا پرسيد:«چی شده؟»

لشکرآرا مجسمه گلی را روی ميزش گذاشت وگفت:«می شناسي ش؟»

رئيس مدرسه بانوک انگشت عينکش را بالا داد و با لبخندی گفت:«شبيه خودتان نیست

آقای لشکرآرا؟»

 منشی مدرسه که کمی آنطرف ترمشغول تايپ کردن چيزی بود از جايش بلندشد و جلو آمد و با حيرتی خاص و تحسين برانگيز به مجسمه نگاه کرد. لشکرآرا با دست اش به من که قلبم به تندی میزد اشاره کرد وگفت:«اين را آقای ميکل آنژ خودمان ساخته. باور می کنید آقا؟»

و بعد ماجرای هفته پيش و مجسمة انشتين را که او باور نکرده بود تعريف کرد. رئيس مدرسه به من که دم در ورودی درحالی که پاهايم می لرزيد ایستاده بودم  اشاره داد و گفت:

«بيا جلو ببينم.»

جلو رفتم  و مقابل ميزش ايستادم.گفت:«راستشو بگو. اينو خودت درست کردی؟»

گفتم:«بله آقا.»

« همين جوری بدون عکسی چيزی؟»

«بله آقا.»

به پشتی صندليش تکيه داد و گفت:«خوب اگه من یه چیزی بگم درست می کنی؟»

«بله آقا.»

گفت:«می دونی که به زودی روز مادره و ما توی سالن ادارة آموزش و پرورش مراسم جشن داریم؟ می خوام یه مجسمه ی مادردرست کنی که توی مراسم بتونیم استفاده کنیم. می تونی؟»

«بله آقا.»

با خوشحالی خاصی ادامه داد:«امامن نمی خوام با گِل درست کنی. می خوام که با یه چیز ِ دیگه و یه مقدار هم بزرگترم باشه و حسابی رنگش کنی ها، می خوام يه چيزتک باشه.

 گفتم:

«چه اندازه باشه آقا؟»

« زياد بزرگ نباشه.»

 به مجسمه لشکرآرا اشاره کرد و گفت:«ازاين بزرگترخوبه» و ادامه داد:«اگه اون طوری که من می خوام باشه، جايزه خوبی ازمن می گيری.»

کم کم لرزش زانوانم داشت فروکش می کرد و بغضی توی گلوم شکل می گرفت. در حقيقت بغض پيروزی که بالاخره من توانستم به اين آقا بفهمانم که من به او دروغ نگفته بودم و مجسمه انشتين را خودم درست کرده بودم.آقای رئيس که حالا داشت يواشکی با آقای لشکرآرا چيزی می گفت، رو به منشی کرد و گفت:«خانم امیری لطفاً جُفت همين پوستروکه بمناسبت جشن چاپ شده به اش بده.»

منشی که ازبدو ورود ما تبسمی توی چهره اش نشسته بود، برخاست و به سوی کمُد چوبی رفت از لابلای کاغذهای روی هم تلنبار شده پوستری را بيرون کشيد و آنرا لوله کرد و به من داد. بازش کردم. تصویر مادری که بچه اش را درحالی که کادویی رابه دست دارد به آغوش کشیده بود.

 رئيس مدرسه گفت:«خوب حالا چقدر طول می کشه تادُرسش کنی؟»

«يک هفته آقا.»

بادست اش اشاره داد و گفت:«عجله نکن، فقط سعی کن که خوب دُرسش کنی، خیلی مهمه. بايد خوب  و با دقت و حوصله روش کارکنی، می فهمی که؟»

«بله آقا.»

 بعد از من خواست تا به کلاس برگردم. هفته ای گذشت و من از پول توجیبی ام رفتم از مَمَدگچی دوپیت گچ فله گرفتم و به خانه آوردم.  به آن خاطر می بایست چند بار بیایم بروم. تا همه دوپیت گچ را به خانه حمل کنم. بعد می رفتم توی آشغالدانی ها و مقداری زیادی سیم برای آرماتور بندی اش جمع کردم.

گاه شب ها از ترس پدرم که سرزنشم نکند دزدکی چراغ نفتی کوچکی را که داشتيم بر می داشتم و به راه پله که آتليه ی من شده بود و خيلی هم سرد بود، می بردم و روی مجسمه کار می کردم. 

مادری را درحالی که پای گهواره نوزادش نشسته و گردنش ازخستگی روی لبه ی گهواره خم شده بود را ساختم. تا بالاخره مجسمه به اتمام رسيد. اما بزرگتر از آنی شدکه تصورش را می کردم. به طوریکه به تنهایی نمی توانستم از زمین برش دارم. ازآن به بعد سعی می کردم تا درسم را هم خوب بخوانم تا بهانه ای دست پدرم ندهم. وسايل خاصی نداشتم. دور از چشم زن پدرم چند تا از قاشق و چنگال های خانه را می دزديدم و با آنها کارمی کردم.  هفته ای بعدکه دیگر مجسمه تقریباً خشک شده بود و تصمیم داشتم تا فردا به مدرسه ببرمش شب را تا صبح از هيجان اينکه چه خواهد شد و آقای رئيس خوشش خواهدآمد يا نه؟ خوابم نگرفته بود و تا صبح که به مدرسه رفتم توی رختخواب غلت می زدم. انگارشب تمامی نداشت. عجله داشتم تا زودتر صبح شود.

فردایش سیاه حمال را دیدم که داشت با چرخ حمالی اش از خیابان می گذشت. به فکرم رسیدکه صدایش کنم بلکه برای حمل مجسمه  از او کمک بگیریم.

سیاه حمال هم برای خودش داستانی داشت. تنها فرد سیاه شهرمان بود. می گفتندکه در زمان اشغال انگلیسی ها مادرش که کلفت بوده توسط یک سرباز انگلیسی مورد تجاوز قرار گرفته و از اوحامله شده و از آن پس از دهات خودشان که حوالی بختیاری بوده به شهرما فرار کرده و بچه را اینجا بدنیا آورده و بعدهم زمانی که سیاه ده سالش بوده مادرش در اثر مریضی می میرد. و سیاه هم از همان بچه گی به حمالی می پردازد. بعد هم که بزرگتر می شود با یک دختر روستایی ازدواج می کند و حالا هم خودش دو پسر و یک دختر سیاه دارد و هنوزحمال است.

با چرخ سیاه حمال و با پرداخت پنج ریال مجسمه را به مدرسه اش رساندیم. درحالی که قلبم به تندی می زد وارد حياط مدرسه شدیم. رئيس مدرسه مرا از پشت پنجره دفترش ديد و با اشاره دست گفت تا يک راست به دفترش برویم. دم پله هایی مدرسه مجسمه را با کمک سیاه از روی چرخ بغل کردیم و داخل بردیم. وارد دفتر که شدیم او را دستپاچه تر از خودم دیدم. با احتیاط مجسمه را روی میزی که وسط دفترش بود گذاشتیم.

آقای رئیس نایلون روی مجسمه را با عجله برداشت. قلبم به تندی می طپید. باچشمان دريده و با ناباوری هم چنان که زبانش بندآمده بود، به مجسمه خيره مانده بود. منتظربودم تا چيزی بگويد. منشی که مثل هميشه جلوآمده بود، گفت:«بارکه الله آفرين پسرواقعاً که تونابغه ای..»

بعد خطاب به رئيس که هم چنان خيره به مجسمه مانده بود گفت:«آقا، ایشون روبايدبه رئيس

فرهنگ معرفی کنيم و براش تشويق نامه درخواست کنيم.»

آقای رئيس که هم چنان خم شده بود و مجسمه را متفکرانه نگاه می کرد، قدش را راست کرد و به آرامی گفت:«نه خانم من نقشه ديگه ای براش دارم و خطاب به من گفت:

« اما چرا رنگش نکردی؟»

گفتم:«آقا هنوز نم داره. بعداً می تونم رنگش کنم.»

با حالتی ارباب منشانه دست اش را جلو چانه اش بُرد و پرسيد:«حالا چه رنگی مثلاً ؟»

« بُرنزی ديگه آقا.»

منشی گفت:«نه آقا حیفه که رنگش کنید. اینطوری سفید بهتره، عین مرمر می مونه.»

رئیس سری بعنوان تأیید تکان داد. احساس غرورخاصی به من دست داده بود. منشی که دخترک جوان و خوش چهره ای بود، وقتی که با آن تبسم آرام بخش اش مرا نگاه می کرد احساس خجالت می کردم. آقای رئيس با مهربانی که تاآن موقع از او نديده بودم، دست اش را روی شانه ام گذاشت وگفت:«توآيندة خوبی خواهی داشت پسرم، به شرطی که دست از اين کارت برنداری و در کنارش درستو هم خوب بخونی.»

و ادمه داد:«منم کمکت می کنم، يه برنامه هائی برات دارم، توبچه ی با استعدادی هستی، حالا برو سرکلاس ات تاوقت خودش.»

 

 

  

 

 

 

«۱٠»

 

اواخر دی ماه بود. زنگ هنرکه تمام شد همه برخاستیم تا بیرون برویم. لشکر آرا به من اشاره داد وگفت:«آقای هنرمند وایسا کارت دارم.»

فکر کردم راجع به مجسمه می خواهد با من صحبت کند.گفت:« ببینم، تو نمایشنامه هم می تونی بازی کنی؟»

گفتم:«تا حالا بازی نکرده ام، نمی دونم.»

گفت:«حتماً می دونی که تا یکی دوهفته دیگه ششم بهمنه.»

سری تکان دادم و ادامه داد:«من نمایشنامه ای نوشتم و می خواهیم توی سالن آموزش و پرورش اجرا کنیم. دنبال یه پسر با استعداد می گردم. فکر می کنم که تو بتونی این نقش رو بازی کنی.»

چیزی نگفتم. ادامه داد:«نگران نباش خودم یادت میدم. بقیه هم مثل تو اولین بارشونه. برای آدم هنرمندی مثل توکار سختی نیست.»

جزوه ای به من داد و گفت:«ببرخونه و خوب بخونش، باید نقش خودت روحفظ کنی. هفته آینده تمرینات رو شروع می کنیم.»

درحالی که جزوه را دستم میداد با نوک انگشت به نام پری شماره دو اشاره کرد و گفت:

« این توای. پری شماره دو. باید نقش اینو بازی کنی. خوب بخونش.»

جزوه را گرفتم و توی کیفم گذاشتم. در بین راه که به خانه می رفتم بیرونش آوردم و خواندم. بالای صفحه اولش با خط درشت نوشته بود:«پریا» و زیرآن نوشته بود:

نویسنده و کارگردان: م. لشکر آرا

با اقتباس از شعر«ا. بامداد»

توراست می گفتی پدر/٨۹

 

همین طورکه می رفتم سرم را روی جزوه خم کرده بودم و می خواندم. نفهمیدم که کی به خانه رسیده ام. تا فردا که به مدرسه آمدم همه اش را حفظ کرده بودم. روز بعد لشکر آرا را توی محوطه ی مدرسه دیدیم، می خواستم تا پیش اش بروم و بگویم که من همه اش را حفظ کرده ام. اما نرفتم. انگار خودش فهمیده بود. صدایم کرد و پرسید:«خوب خوندی؟»

گفتم:«بله آقا.»

پرسید:«خوب گرفتی موضوع چی بود؟ فکر می کنی بتونی نقشتو بازی کنی؟»

گفتم:«بله آقا. اما این شعره.»

گفت:«بله شعره. اما من اونو برای نمایشنامه دستکاری کردم و قسمت هایی ش رو به نثر در آوردم. البته یه نمایشنامه موزیکاله دیگه.»

دوباره پرسید:«خوب میتونی بازی کنی دیگه؟»

گفتم:«بله آقا.»

گفت:«آفرین. می دونستم که می تونی.»

چند روز بعد صدایم کرد وخواست تا با او بروم. به اتفاق به سالن آموزش و پرورش رفتیم. چند دختر بچه دیگر از قبل آمده بودند و توی سالن منتظر بودند. آقای لشکرآرا ما را به هم معرفی کرد. از اینکه می دیدم من تنها پسر ِتوی جمع هستم کمی خجالت کشیدم. فکر کردم شاید یک بازی دخترانه است. تا اینکه پسری  چاق و چله و درشت هیکل که به نظر میرسید هم سن وسال خودم باشم هم آمد و به ما پیوست. قرار شد او نقش دیو را بازی کند. بعد لشکر آرا پرسید که آیا همه پیس را خوانده ایم؟ همه گفتیم:« بله.»

چندصندلی برداشت و به حالت دایره چید و همه نشستیم. بعد از ما خواست تا شروع کنیم. اوایل، کار راحتی نبود. بچه ها جدی نمی گرفتند. و این مسئله مرا بدتراز لشکرآرا عصبی کرده بود. به هرحال آنروز را ساعاتی تمرین کردیم.

درمیان آنها دختری بود که نقش اصلی پریا را بازی می کرد. ازهمان لحظه ی ورودم به سالن با دیدنش قلبم به طپش افتاد و از او خجالت می کشیدم. قیافة خیلی معصوم و زیبایی داشت. نگاه هایش مرا جادو کرده بود، تُن صدایش برایم مثل موسیقی بود و بوی عطر دلنشین اش مستم می کرد. درمیان آن دختر ها او تنها کسی بود که خیلی جدی و خوب نقش اش را بازی می کرد.

تا فردا که می بایست رأس همان ساعت دوباره در آن سالن جمع شویم و تمرین کنیم طاقتم سر رفته بود. به خانه که آمدم تمام شب را به او فکر کردم. بوی عطرش را از لباسهایم حس می کردم. فردا اولین کسی بودم که به سالن آمده بودم. ما همه دسته صبح بودیم و بعد ازظهرها درس نداشتیم برای همین تمرینات را در آن ساعت گذاشته بود.

وقتی از دور با پدرش وارد سالن شد. قلبم ریخت و به نفس، نفس افتادم. آنروز دیگر نمی توانستم مثل روز اول دیالگم را به زبان بیاورم. به پت و پت افتاده بودم. چند بار لشکرآرا پرسید:«چته امروز پسر؟ نکنه خوب نخوابیدی.» همه خندیدند اما او نخندید. به هر زحمتی بود روز دوم هم تمام شد. و من از اینکه مطمئن بودم که فردا و روزهای دیگر او را باز می بینم از خوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم. اولین باری بود که توی عمرم از زندگی خوشم میآمد. روز سوم لشکر آرا کمی دیرآمد. همه نشسته بودی و منتظر بودیم. دخترها با هم پیچ و پچ می کردند. من خجالت می کشیدم. بلند شدم و کنار پنجره رفتم تا خودم را از جو سنگین سالن برهانم. صدای قشنگش راشنیدم. پشت سرم بودپرسید:«کلاس چندمی؟»

پت و پت کنان گفتم:«کلاس پنچم.»

از رنگ پریده و نفس های بریده ام تبسمی کرد و گفت:« هم کلاسیم.»

یکی از دخترها صدا زد: آقای لشکرآرا اومد بچه ها.»

به اتفاق پیش بقیه رفتیم. و تمرینات را شروع کردیم. با خودم گفتم که هر جوری شده باید امروز حواسم را جمع کنم و خوب بازی کنم. چرا که لشکرآرا گفته بود که از من نا امید شده. همان روز اول فقط خوب بازی کردم. گفته بود آخرین شانس من است اگر خوب بازی نکنم پسر دیگری را به جای من می گذارد.

آنروز همه توانم را به کار بردم و بقول لشکرآرا محشر بازی کردم. نهُ روز قشنگ و فراموش نشدنی را با آن پریان تمرین کردیم. و روز پنجم بهمن فرا رسید. سن نمایش را غیر قابل باور درست کرده بودند. و لباسهایی هم داده بود تا بدوزند. برای دخترها لباسهای سفید با بالهای توری و گلهای رُز سفید گوشه ی سرشان.

حالا شهرزاد با آن لباس سفید آن بالهای توری  روی پشت اش به یک پری واقعی می مانست. که من درکنارش به دنیای پریایی اش پرواز می کردم. نقش اصلی نمایش بامن و شهرزاد بود. من می بایست او را از چنگال دیو آزاد می کردم. همین مسئله باعث شده بود تا اغلب درکنار هم باشیم و گاه همدیگر را طبق نمایش به آغوش بکشیم. و من از بوی عطر دلنوازش مست می شدم.

شب که به خانه می آمدم توی خیال با او به دنیای دیگری می رفتم و هرجورکه دلم میخواست نمایش را نقش میزدم. شبها در رؤیا با او به بالا ابرها سفر می کردم. با او درمیان سبزه زارها و شقایق های وحشی می دویم و گاه ازآسمان برایش ستاره می چیدیم. دیگر شب و روزم را با او و رؤیای با او بودن می گذشت.

روز ششم بهمن فرارسید. ازپشت پرده ی سن دیدم که خیلی ها آمده اند. اغلب تماشاچیان شخصیت های رده بالای شهرمثل  شهردار و فرماندار و رئیس آموزش پرورش و... بودندکه با خانواده هایشان دعوت شده و حالا در ردیف اول نشسته بودند. از آنجا که هنوز تلویزیون به شهر ما نیامده بود، مردم برنامه ای نداشتند تا آنها را از زندگی روزمره و تکراریشان بیرون ببرد. 

از طرفی تا آن سال هرگز درشهر ما هرگز نمایشی اجرا نشده بود. ما اولین افرادی بودیم که نمایشی اجرا می کردیم. و این مسئله برا ی همه دیدنی و لذت بخش بود. افرادی را می دیدم که هرشب با خانواده می آمدند و روی همان صندلی شان می نشستند و تماشا می کردند. شهردار، رئیس آموزش و پرورش، فرمانده پاسگاه ژاندارمری، رئیس بانک و...

قرار بود هفت شب نمایش بدهیم. هرشب که می گذشت بر دلنگرانی من به خاطر پایان روزهای با شهرزاد بودنم می افزود و دلم را تنگ می کرد. طی روزهای تمرین به او، نگاههایش، تن صدایش، بوی عطر و بغل کردن هایش عادت کرده بودم. اگر نمایش تمام میشد می دانستم که دیگر اورا نخواهم دید. حتی خانه شان را هم نمی دانستم کجاست. آخرین صحنه ی نمایش می بایست من گریه می کردم. تا روز آخر برای آنکه اشکم را در بیاورم، با فشردن تکه پیازی که  لشکر آرا بهم داده بود و آنرا لای پیراهنم قایم کرد بودم اشک می ریختم. اما شب آخر از همان ابتدای نمایش هوای گریه داشتم. تا آخر نمایش به زحمت جلوی بغضم راگرفته بودم. اما آخر نمایش خودم را ها کردم. به محض اینکه شهرزاد را به آغوش کشیدم، ناله هایم بلند شد. دیگر نمایش را فراموش کردم. دیگر برای من بازی نبود. زندگی واقعی بود. گریه واقعی می کردم. برای فردایی که دیگر شهرزاد را نمی بینم. بی آنکه بدانم پرده را کشیده بودند امامن هنوز شهرزاد را درآغوش گرفته بودم و اشک میریختم.

کسی بازویم را گرفت و از شهرزاد جدایم کرد. چشم هایم را باز کردم، لشکر آرا بود گفت:« تموم شد پسر، آفرین. عالی بود.»

به  شهرزاد نگاه کردم. داشت اشکهایش را پاک می کرد. لشکر آرا به شهرزاد گفت:«تو دیگه چراگریه می کنی دختر؟»

آنروز هم گذشت و شب که به خانه آمدم تا صبح خوابم نگرفت و زیر لحاف مرتب گریه می کردم. تا مدتها آرام شده بودم. میل به هیچ بازی ای نداشتم. به زحمت مدرسه می رفتم. شبی نبودکه به خوابم نیاید. بارها دم مدارس دخترانه می رفتم تا بلکه پیدایش کنم. اما نمیدانستم که کدام مدرسه است. سال از پشت سال گذشت و من بی او بزرگ شدم. میدیدم که پشت لبهایم سبیل نازکی درآمده. تن صدایم کلفتر شده و  قدم بلندتر. می ترسیدم که اگر چند سال دیگر بگذرد دیگر او مرا نخواهد شناخت. و همین طور هم شد.

ازآنجا که پدرم در جوانی بوکسربوده، علاقه داشت تا ما پسرهایش هم بوکسرشویم. از همان سنین بچه گی ما را غلارغم میل مان مجبور به بوکس بازی کرد و رفته، رفته با کمک پدرم درشهر کوچکمان باشگاهی راه انداختند و عده ای می آمدند و تمرین می کردند. گاه  پدرم هم می آمد و چیزهایی به ما می آموخت. برادر بزرگم هم  بازی می کرد و ما بوکسرهای خوبی شده بودیم.

کم کم برادرم آرشیا راهم وارد رینگ کرد. گاه برای مسابقه به شهرهای مختلف مسافرت می کردیم و مسابقه می دادیم. چهارم آبان پنجاه و چهار بود و من پانزده سالم بود و معمولاً هرساله درچنین روزی شهررا آذین می کردند و طاق نصرتهایی توی خیابانهای اصلی می بستند و دیوار مغازه ها را رنگ می کردند و ادارات و شهرداری هم برنامه هایی نمایشی تدارک می دیدند و بعد همة مردم شهرکار و زندگی را رها می کردند و برای دیدن نمایشات و مراسم  به محوطه زمین فوتبالی که هرساله مراسم درآنجا اجرا می شد می آمدند.

مراسم همیشه اول با سخنرانی نمایندة شهرمان درمجلس و شهردار و رئیس آموزش و پرورش و بعد با رژة نظامیان و کارمندان وسپاهیان دانش و بعد دانش آموزان و مرزشکاران از مقابل جایگاه که با عکس بزرگی ازشاه در لباس نظامی، در قاپ طلائی رنگی که دور تا دورش را با پرچم سه رنگ ایران آذین کرده بودند و شهردار و رئیس ژاندارمری و رؤسای ادارات در دوطرف عکس شاه به ردیف ایستاده بودند، شروع می شد و بعد نوبت به اجرای نمایشات می رسید. همه جور نمایشی اجرا می شد. ازسیب خوری و عبور ازحلقه های آتش و کشتی کج و ورزش باستانی که از مرکز استان دعوت شده بودند و بوکس و صندلی بازی دختران و غیره اجرای برنامه می کردند. برای بازی بوکس من و برادرم آرشیا می بایست با دو نفر دیگر از اعضای تیم مان مسابقه می دادیم. اما پدرم به خاطر تنفری که از نظام شاهی داشت تهدید کردکه حق نداریم درآن مراسم نقشی ایفا کنیم. سن و سال من درآن حد نبودکه از سیاست چیزی بدانم و دلایل پدرم هم مرا قانع نکرده بود. من پانزده سالم بود و تاآن موقع تنها مطالعات غیردرسی ام امیرارصلان نامدار و چهل طوطی و کیهان بچه ها بود. اما برادرم آرش چیزهایی ازسیاست میدانست. کتابهای از نویسندگان چپگرا را خوانده بود و خودش را کمونیست می دانست از بازی سرباز زد و خودش را به مریضی زد.

هنوز تا اجرای برنامه ما خیلی مانده بود و ما هنوزدرصف بازیگران ایستاده بودیم. صف کنار ما دخترانی بودندکه قرار بود آنها هم برنامه هایی اجراکنند و حالا هم در انتظار نوبت شان ایستاده بودند. در نزدیکی من دختری ایستاده بودکه احساس می کردم که مرتب مرا نگاه میکند و اصلاً به نمایشات توجهی ندارد. نگاههایش برایم خیلی آشنا بود. مثل آنکه از اهالی بومی شهرمان نبودند. با خودم گفتم شاید تازه به شهرمان مهاجرت کرده بودند.

از گذشته های دور تا آنزمان مهاجران زیادی به شهرما آمده بودند و به طوری که تجارت و بازار و بانکها و ادارات شهرما اغلب دردست همین مهاجران بود. که می آمدند و چند سالی می ماندند و دوباره می رفتند. هرچه بود دختر زیبا و دلربایی بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد و تبسمی ملیح به چهره نشاند. سرم را برگرداندم. اما دلم می خواست تا دوباره نگاهش کنم.

 نگاهش کردم. او هم. توی دلم ریخت. رنگم پرید و احساس می کردم دارد توی وجودم اتفاقی می افتد. نفسم بندآمده بود و قلبم طپش عجیبی گرفته بود. و او که انگار می دانست که دردرون من چه اتفاقی افتاده، تبسم اش به خنده تبدیل شد. دیگر نگاه از من برنمی گرفت. من هم. تا جایی که نفهمیدم که بلند گوچند بار نامم را برای شروع مسابقه اعلام کرده بود. عده ای داشتند دستکش هایم را می پوشیدند و من هم چنان خیره ی آن دختر شده بودم، به طرف رینگ که وسط میدان بود می رفتم. مرتب برمی گشتم تا او را ازمیان آن جمعیت دختر ببینم. آن چشمان سیاه و بادامی اش، آن پیشانی پهن و زیبایش وآن موهای صاف و رهایش که تا روی شانه اش افتاده بود. مرا به یاد شهرزاد می انداخت. درطول بازی همه اش به او فکر میکردم. برایم مهم نبودکه ببازم. چراکه خودم را برنده آن روز میدانستم. چه جایزه ای با ارزشتر ازآن چشمان زیبا؟.

بازی مان تمام شد و سرجایمان برگشتم. او به اتفاق گروهش برای اجرای برنامه شان وارد زمین شده بودند. با خوشحالی منتظر برگشت اش بودم اما بعد از اجرای برنامه آنها از همان طرف زمین را ترک کردند و به گوشه ی دیگری رفتند. از صف بیرون آمدم ودرمیان جمعیت دنبالش گشتم. ندیدمش. آنروز برای من اتفاق مهمی افتاده بود. شب که شد آسمان شهر در اثر آتش بازی های رنگی جلوه ای دیگری گرفته بود. انگارکه تمامی شهر تولد عشق مرا جشن گرفته بود. زندگی برایم جور دیگری شده بود.

 فردای آنروز بارانی آمد و من مثل همان روزهایی که با شهرزاد بازی می کردم، چقدر از بوی خاک باران خورده خوشم آمد. به آسمان آبی و ابرهای سفید، خیره می شدم. چقدر احساس می کردم که مردم مهربان و دوست داشتنی هستند. چقدر سحرخیزشده بودم. شفق و نارنجی آفتاب چقدر زیبا بود. نمی دانستم که خانه شان کجاست و مدرسه اش کجا. اما دیری نگذشت که با کمک دوستم سیروس و حسین هم خانه شان را پیدا کردم و هم دبیرستانش و وقتی فهمیدم که اسمش شهرزاد است و پدرش رئیس بانک بازرگانی برایم مثل خواب میمانست.:«چطور ممکن بود که آدم بی آنکه خودش بداند، دوبار عاشق یک نفر بشود.»

از آن روز به بعد روزی نبود که چند ساعت دم کوچه شان نايستم. هر روز صبح زودکه از خانه بيرون می زدم و می رفتم در مسير راهش به مدرسه می ايستادم تا لحظه ای ببينمش و چقدر از دیدنش انرژِی می گرفتم.

چندماهی گذشت عشق شهرزاد هم دردل من باگذشت روزگار بزرگتر می شد. برایش نامه ای نوشتم و توسط خواهرم که در دبیرستان آنها بود فرستادم. برای خواهر تعریف کرده بود که از آن سالهای دور که در نمایشنامه بازی کردیم به من علاقه پیدا کرده بود و از من خوشش می آمده. گفته بود که از آن موقع تا کنون مرتب به من فکر کرده و همیشه آرزو داشته تا دوباره مرا پیدا کند.

این حرفها را می شنیدم باور نمی کردم که او واقعیت داشته باشد. آنروز پیوندی دوباره بین ما برقرار شد و کم کم با هم ارتباطی مخفیانه گرفتیم و ماهها طول کشيد تا بالاخره بعد از آن سالهای کودکی دوباره  هم ديگر را از نزديک ملاقات کنيم.

عشق شهرزاد درسخت ترين دوران زندگیم به من اميد می داد. هيچ  وقت دنيا را به آن قشنگی نديده بودم. هر روز صبح به عشق دیدن او از خانه بیرون می زدم. به دیدن روزانه هم عادت کرده بودیم. شب و روز بهش فکرمی کردم. بعضی شبها از خواب بیدار می شدم و زیر باران سرکوچه شان میرفتم و به تاریکی ته کوچه شان خیره می شدم.

چند سالی گذشت و ما بزرگترشدیم. سال آخردبیرستان بودیم. از آنجا که او دختر بود و رشد فیزیکی سریعتری داشت، موقع ازدواجش فرارسیده بود. زیبایی اش زبانزد همه بود مرتب و ازهمه جابرایش خواستگار می آمد.

ازطرف خانواده اش تحت فشار بود تا ازدواج کند همه جور خواستگاری داشت. از مهندس و دکتر و افسر گرفته تا تاجر و معلم و کارمند. اما او همه را به خاطر من رد می کرد و باخانواده اش درمی افتاد و کتکها را به جان می خرید. نه تنها خانواده اش بلکه همه شهرمان جریان عشقی ما را می دانستند.

پدرش بارها افرادی را اجیر کرده بود تا مرا گوشمالی دهند، تا دست از سر دخترش بر دارم. امامن سمج تر از آن بودم تا با آن تهدیدها منصرف شوم. در میان آنها لات معروفی به نام احمد کَله بودکه بارها به جرم های مختلف روانه ی زندان شده بود و همه او را با سابقه  بدش می شناختند.

بارها با او درگیر شده بودم. بعداً شهرزاد با تمسخری گفت که از پدرش خواستگاریش را کرده. تابستان بود و دبیرستانها تعطیل بود. چون دیگر مدرسه نمی رفت، کمتر به او اجازه می دادند تا بیرون بیاید. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. تا اینکه پیغامی از او دریافت کردم. گفته بود که جمعه آینده قرار است که باخانواده و اقوامشان برای زیارت به هفت کوه بروند. اگر میتوانم من هم بروم و آنجا درمیان آن ازدهام جمعیت زائران فرصت خوبی است تا بعد از آن همه مدت همدیگر را ببینیم. هرساله و درآن ایام خیلی ها از مردم برای زیارت به هفت کوه می رفتند

با بی طاقتی فراوان روزجمعه فرارسید و صبح زود ساعت شش من هم به اتفاق دوستم سیروس سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. هرچه میان جمعیتی که دم گاراژ ازدهام کرده بودند چشم گرداندم او و یاکسی از خانواده اش را ندیدم. آنها با ماشین شخصی رفته بودند. اما آنهاکه خودشان ماشین نداشتند. سیروس گفت: «حتماً یک سواری راکرایه کرده اند. دم غروب به پای اولین کوه رسیدیم و پیاده شدیم. تا چشم کارمی کردآدم بودکه  ازدهام کرده بودند و ازدورکه نگاه می کردی مثل ردیف مورچه ها داشتند درصف های چند ردیفه از دامنة کوه بالا میکشیدند و ردیفی دیگردرجهت مخالف ازکوه پایین می آمدند. دردامنة کوه عده ای تازه رسیده و مشغول جمع و جورکردن وسائل و بستن کوله پشتی هایشان بودند و عده ای برعکس تازه ازکوه پایین آمده و با سر و روی خسته و پریشان منتظرآمدن اتوبوس شان روی کوله پشتی هایشان لم داده بودند و چرت می زدند. دود آتش های که برای چای درست کرده بودند به هوا برمی خواست. همه که آماده شدند به اتفاق براه افتادیم تا از کوه بالا بکشیم. طبق قرار می بایست تا شب  به  قُله  هفتم کوه  برسیم.

 هوا دیگر کاملاً تاریک شده بودکه به بالای قُله، جائیکه ساختمان امامزاده آنجا قرارداشت رسیدیم. تاچشم کار می کرد شعله های چراغ و آتش بودکه گروه، گروه، دورشان نشسته بودند. بوی غذا و چای و شمع تمام فضای اطراف امامزاده را مطبوع کرده بود. درمیان آن تاریکی، جمعیت مرتب به هم می لولیدند و درحرکت بودند. یا به زیارت می رفتند و یا از زیارت به سوی گروه شان برمی گشتند. گروه ما هم که همان مسافران اتوبوسی بود که با آن آمده بودیم، جایی را برای استراحت انتخاب کردیم و وسائل مان را زمین گذاشتیم. دراولین فرصت به اتفاق سیروس به جستجوی گروه شهرزاد رفتیم. اما مگرمی شدکه درمیان آن تاریکی و جمعیت کسی راشناخت. سیروس گفت:«بگذار فردا که هوا روشن شدپیدایش میکنیم.»

اما طاقت صبرکردن تا فردا را نداشتم. نمی دانم چقدر درمیان آن جمعیت سرگردان شدم. تا بالاخره صورت پدرش را در شعاع نور چراغ طوری گروهی که زیردرخت بلوطی نشسته بودند دیدیم که ایستاده و درحالی که حلقه های دوسیگارش به هوا برمی خواست، با کسی که پشت اش به من بود، مشغول صحبت است. با احتیاط نزدیک تررفتم و توی تاریکی خودم را پنهان کردم و خوب توی چهره همه زنانی که آنجا نشسته بودند نگاه کردم. خواهرش را دیدم.که برخاست و چادرش رایک بار باز و بسته کرد. فهمیدم که قصد دارد جایی برود. از میان گروه بیرون آمد و به طرف ساختمان امامزاده براه افتاد. بهش نزدیک شدم تا درمیان آن تاریکی وآن همه زن چادری که همه شبیه هم بودندگُمش نکنم. مقابل شمع فروش ایستاد. نورشمع های روشن توی صورت اش افتاده بود. جلو رفتم وکنارش نشستم و سلامی کردم. سرش را برگرداند. مرا که دید، لبخندی زد و چادرش را درست کرد و خواست تا بلند شود و برود.گفتم: «من همین جا منتظرمی مانم.»

بیشتر از ساعتی گذشت و از شهرزاد خبری نشد. برخاستم تا گشتی بزنم. که دستی آرنجم را گرفت. برگشتم. دیدم خواهرش است. گفت:«شهرزاد خیلی وقته که منتظر توست.»

گفتم:«کجا؟»

با سراشاره داد تا دنبالش بروم. وارد امامزاده شدیم. دم در امامزاده، شهرزاد را دیدم که ایستاده بود. خواهرش ما را تنها گذاشت و وارد امامزاده شد. شهرزاد می خواست تا ما هم داخل برویم. گفتم نه. دست اش را از روی چادرش کشیدم و گفتم:«بامن بیا.»

 فرصتی برای تصمیم گیری نبود. بی اختیار بدنبالم راه افتاد. خودم هم نمی دانستم کجا می رویم. از میان جمعیت گذشتیم. به جایی رسیدیم که دیگرکسی نبود. همه جا تاریک و پرازسنگلاخ بود. شهرزاد کمی ترسیده بود. چند بار ایستاد و گفت:«زیاد دور نشیم. خطرناکه.»

اما من دلم می خواست او را ازمیان جمعیت بکنم و به جایی ببرم که هیچ اثری ازآدم نباشد. ماه داشت آرام، آرام ازپشت ابرها بیرون می آمد. و چشم ما به تاریکی عادت می کرد. به زحمت می توانستم جلوی پایم را ببینم. اصرار کردم تا کمی دیگرجلو برویم و از مردم دورتر بشویم. ناخودآگاه دستش را گرفتم. اولین باری بودکه دستم به دستش می خورد. احساس گرمای لذت بخشی بهم دست داد. ترسم ریخت و به او نزدیکتر شدم. بوی عطری که به خودش زده و با بوی بوته های وحشی بهم آمیخته بود را با تمام وجود حس کردم. چادرش به بوته ی خاری گیر کرد. ازش خواستم تا چادرش را در بیاورد ودستش بگیرد تا پاره و سؤال برانگیز نشود. یک دفعه درمیان تاریکی متوجه صدای پایی که به طرف مان میآمد شدیم. هردو ساکت نشستیم و پشت تخته سنگی پنهان شدیم. دقایقی گذشت صدای پا دیگر نمی آمد. من یواشکی و با احتیاط سرم را از پشت تخته سنگ برداشتم تا نگاهی بکنم. دیدم که کسی دارد سعی می کند تا در ورای بادی که می وزید، سیگارش را روشن کند. شعلةکبریتش توی صورتش افتاد. خوب دقت کردم. دیدیم احمد خواستگار خلافکارش است. انگارکه شهرزاد را تعقیب می کرده و فهمیده بودکه شهرزاد غیب اش زده و به این طرف آمده. شاید مراهم دیده باشد. به شهرزاد گفتم که بی حرکت بماند. بعدکه سیگارش را

روشن کرد، برگشت و از ما دور شد. شهرزاد پرسید:«کی بود؟»

گفتم:«یکی از خواستگارات بود.»

شهرزاد گفت:«شوخی نکن. بگو کی بود؟ آشنا بود؟»

گفتم:«جدی می گم احمد کله بود.»

شهرزاد گفت:«دکی. مرتیکه دیونه.»

 و دیگرساکت شد. چادرش را درآورد و زیربغل اش گرفت. هم چنان دست هم را گرفته بودیم و با احتیاط جلوتر می رفتیم. به جایی رسیدیم که کف زمین کاملاً سیاه و تاریک بود. من با احتیاط اول یک پایم را جلو می دادم و اگر زمین مسطح و سفت بودپای دومم را می گذاشتم  بعد شهرزاد در پی ام میآمد.

هرچه پایم را گرداندم زمین را زیر پایم حس نکردم. ناگاه پای شهرزاد سُر خورد و نزدیک بود بیفتد. بی آنکه ببینم توی بغلم افتاد و سرش به گونه ام خورد. شدت ضربه به حدی بود که احساس کردم گونه ام شکست. اما به روی خودم نیاوردم و محکم شهرزاد را گرفتم تا نیافتد. سینه های نرمش به سینه ام خورد و موهایش توی صورتم ریخت. سنگ بزرگی از زیر پایش غلتید و صدای غلتیدنش توی دره عمیق و تاریکِ جلوی پایمان تا دقایقی هم چنان ادامه داشت، ما را حسابی ترساند و فهمیدیم که لب پرتگاهی عمیق هستیم. همانجا ایستادیم و بی آنکه حرکتی بکنیم توی بغل هم نشستیم.

دقایقی حرفی بین مارد و بدل نشد و فقط صدای نفس های همدیگر را می شنیدیم. بعد سرحرفهایمان باز شد و همانجا فهمیدم که آنها با ماشین احمد کَله آمده اند. عصبانی شدم  وگفتم:« چرا توقبول کردی که با او بیاید.»

 گفت:«من چه کاره ام؟ بابام تصمیم گرفته.»

گفتم:«اوکه ماشین نداشت.»

 شهرزاد گفت:«چه می دونم رفته یه پیکان صفرخریده. فکر می کنه اینطوری می تونه نظر بابامو جلب کنه. تازه این اواخرخیلی بابابام گرم گرفته. میآد خونه و هر وقت هم که میآد برا بابام تریاک میآره. مامانم چند بار با بابام دعواکرده که  این پسره لات رو چرا می آره خونه.

اما بابام گوش نمی ده.»

توی قلبم ریخت. تصور اینکه روزی شهرزاد با این آدم ازدواج کند، برایم غیرممکن بود. پس جای هیچ نگرانی نبود. دستم را روی شانه اش انداختم و او راکه به حرکت ابرها از مقابل ماه خیره شده بود به خودم فشردم  و گفتم:«ببین شهرزاد، دُرسته که ما الان همدیگه رو دوست داریم و می خوایم تازنده ایم باهم باشیم. اما به فرض مثال اگه روزی روزگاری طوری شد و دنیا با ما بی وفایی کرد و مابه هم نرسیدیم. با هرکی که خواستی ازدواج کن. اما دور این  پسره ی لات بزهکار رو خط بکش.»

درحالی که داشت هم چنان ماه رانگاه می کردگفت:«چه حرفای می زنی.»

دلم می خواست ببوسم اش. اما به همان گرفتن دستش قانع بودم. پس ازساعتی گفت: «فکرنمی کنی باید دیگه بریم. الان بابام هفت کوه رو زیر پا گذاشته.»

گفتم:«چرا بریم.»

برخاستیم. هوا به وضوح به روشنی می رفت. با احتیاط ازپس درختهای بلوط و تخته سنگها عبور کردیم و نزدیک محوطه که شدیم، ازهم جداشدیم و او چادرش را سرش کرد و به سوی خانواده اش رفت. من هم به گروه خودمان که اغلب خواب بودند پیوستم. سیروس درحالی که به کوله پشتی اش تکیه داده بود خوابیده بود. می خواستم بیدارش کنم که صدایی شنیدم. برگشتم دیدم احمد است. پرسیدم:«چیزی گفتید؟»

درحالی که سیگاری خاموش به لب داشت و جلومی آمد تا با حرارت چراغ توری ما روشن اش کند گفت:«زیارت قبول.»

گفتم:«شما هم.»

گفت:«ما که هنوز سعادت پیدا  نکردیم.»

گفم:«چرا؟»

گفت:«از ما زرنگترها پیش دستی می کنن. نوبت به ما نمی رسه.»

چیزی نگفتم. سیگارش را روشن کرد و ازآنجا رفت.

هوا دیگر کاملاً روشن شده بود ولی خورشید هنوز پشت کوه بود و کمی سرد شده بود. تمام شب بیدار نشسته بودم و به ساعاتی که با شهرزاد داشتم فکر می کردم. هوس یک استکان چای کرده بودم. گروه ما همه خواب بودند. برخاستم تا درمیان جمعیت که خیلی هاشان هنوز بیدار و یا تازه بیدار شده بودند و آتشی روشن کرده و چای دم کرده بودندگشتی بزنم. تا بلکه آشنایی ببینم و استکانی چای قرض کنم. چشمم به فاضل معلم برادرکوچکم اهورا بود افتاد. درحالی که فنجانی چای را دردست داشت، به نقطه ای خیره شده بود. جلورفتم و سلامی کردم. صدایم را نشنید. دوباره سلام دادم. بازنشنید. با نوک دست به شانه اش زدم  وگفتم:«صبح به خیرآقا فاضل. خوابی یا بیدار؟»

سرش را برگرداند و مرا که دید، خودش را به احترام جابجا کرد و تعارف کرد تا بنشینم. کوله پشتی ای را جلویم کشید و نشستم. گفتم:«کجا بودی. چند بارسلام کردم نشنیدی.»

 آه عمیقی کشید و با فنجانی که توی دست اش بود، به زن چاغ و نسبتاً میانسالی که دوسه بچه را از میان جمعیت عبور می داد اشاره کرد وگفت:«اون زن رومی بینی.»

گفتم:«آره. چی شده.»

گفت:«پانزده سال عمرم رو به خاطراین خانم هدر دادم. اون زمان که اینطور نبود. دختری زیبا و ظریف و دوست داشتنی بود. عاشق هم بودیم. خاطره ها با هم ساختیم. چه شبها که براش که توی بغل هم گریه نکردیم. هرگز فکر نمی کردم که اینطور روزی رو ببینم که بی اهمیت از کنارم بگذره و من بی خیال بشینم و چای بخورم.»

گفتم:«هم چین هم بی خیال نیستی. شش دفعه سلام دادیم نشنیدی.»

 تبسمی کرد وگفت:«نه، بیشترروزها توی خیابان می بینمش. دیگه برام عادی شده. بچه اش هم مُحصل خودمه. اما نمی دونم امروز چرا یه دفعه این احساس رو پیدا کردم. شاید توی زندگی اینطورخلوتی که امروز دارم نداشته ام. بر فراز ُقله ای خنک و هوایی به این پاکی و صبحی به این روشنی و این همه شمع دور و برم.»

گفتم:«بالاخره پانزده سال از زندگی ات لذت بردی. خودش کم نیست.»

با صدای آرامی گفت:«آره درسته.»

حتی تصور اتفاق مشابهی برای خودم و شهرزاد غیر قابل تحمل بود. چایم را که خوردم فاضل را با خودش و خاطراتش تنها گذاشتم و نزدگروه خودمان برگشتم. و با خودم گفتم که هیچ چیز نمی تواند مانع رسیدن ما به هم بشود.

 

 

 

 

 

 

 

«۱۱»

 

پدرم گاراژها را فروخت و با پول آنها خانه ی بزرگی ساخت و چند دهنه مغازه خريد و حسابی وضع مان خوب شد و روز بروز بهترهم شد. روزگارخوبی داشتيم و از زندگی لذت می برديم. خانة بزرگی با حياط و باغچه و چندين اتاق و کتابخانه ای مملوازکتاب و لوازم مدرن و چند دهنه مغازه و اوضاع بسيار روبراهی داشتيم و ديگر از آن سالهای دربدری و ماجراهای کودکی گذشته بوديم و فقط خاطراتی بيش در ذهن مان نمانده بود. گاهگداری برادرم آرش کتابهایی را هم برای من می آورد ومی خواندم. ازجمله تمام کتابهای هدایت و صمد و درویشیان و دولت آبادی و هوگو. داستایوسکی و شکسپیر و ماکسیم گورکی و ..

 به کتاب خواندن عادت کرده بودم و ازاینکه آرش به من تأکید می کرد که بعضی ازاین کتابها ممنوعند، بیشترخواندنشان برایم جاذبه داشت و بیشترمرا به خودش می کشید. بعد ازخواندنشان ساعاتی را هم اوضاع مملکت را برایم توضیح می داد. از دستگیریهای چریکها و مجاهدین دردرگیرهای خیابانی شان. ازبیژن جزنی و حنیف نژاد و محاکمه گلسرخی و رضائی ها و... از شکنجه های ساواک و فساددربار و انقلاب کوبا و چه گوارا، شوروی و چین وکره و...کم کم داشتم چیزهایی ازسیاست و دنیا و حرفهای پدرم می فهمیدم. ازتقی ارانی و حیدرعمو اوغلو و.. روزبه و ...

توراست می گفتی پدر/٩٩

 

علاوه برهمه اینها پدرم بود که ازمبارزات مصدق وکترفاطمی و ملی شدن نفت و کاپیتولاسیون و شهریور بیست و کودتای بیست و هشت مرداد و خیانت توده ای ها و روحانیون و انگلیسی ها... از خلفای عباسی و خیانت همیشه گی ایرانی هابه وطن از یزدگرد تا کنون و از گفتار نیک و پندار نیک. ازحملة اسکندر و اعراب و مغول و روس و انگلیس و... ازحسن صبا و بابک و نادر و امیرکبیر و قیام مشروطه و ستارخان و... از فردوسی و خیام و نظامی و.. ازخیانت صفویه و بی کفایتی و عیش و نوش بذل و بخشش های قاجار و..

از بودا و کنفوسیوس و افلاطون و شوپن هاوورآلمانی و نیچه و دکارت و گاندی و رئالینسون و... و همیشه کتابهایی از کتابخانه را به من پیشنهاد می کرد تا بخوانم. اما برای جوانکی هفده ساله مثل من مگر آن همه مطالب و وقایع ممکن بود؟ 

 هرکدام از ما بچه ها برای خودش آينده ای را ترسيم کرده بود. مثلاً من قصد داشتم به محض گرفتن ديپلم برای تحصيل در رشته هنر به دانشگاه بروم. ادارة آموزش و پرورش هم به خاطر استعدادی که در کار مجسمه و نقاشی داشتم، برای اخذ بورسیه ای و اعزامم به فرانسه بعد از گرفتن دیپلم ام قول حتمی داده بود و کارهایی هم کرده بودند. پدرم هم گفته بود که باتمام توانایی اش کمکم خواهد کرد. سال آخر دبيرستان بودم و آن همزمان شد با شروع انقلاب و سرنگونی  نظام شاهی.

برادرم آرش ارتباطات تشکیلاتی داشت که فقط به من سربسته گفته بود. اما نه نامی میدانستم و نه نوع ارتباطشان را. آن سال اوسپاهی دانش بود و در روستای پریان که درچند کیلومتری شهرمان واقع بود درس می داد. تا اینکه دستگیرش کردند. اما بعد از دو ماه دوباره آزادش کردند.

زمزمه های انقلاب داشت شنيده می شد. تبريز و قم و تهران شلوغ شده بود و تعداد زيادی از مردم کشته شده بودند. شبها و جمعه ها که مدارس تعطيل بود با موتوری که داشت به شهر میآمد و حمامی می گرفت و بيرون می زد و تانيمه های شب خانه نمی آمد. مشغول کار هائی بود. به اتفاق عده ای ديگر از رفقايش، مشغول آماده کردن تظاهراتی در شهر کوچکمان بودندکه من هم به آنها پيوستم. رفته رفته ناآرامیها تمام شهرهای مملکت، از جمله شهرما را که تا آنزمان هرگزهیچ حرکت انقلابی را در کارنامه اش نداشت رسید. تا آنزمان مردم شهر ما درصلح و صفا درکنار هم زيسته بودند و مثل يک خانواده بزرگ که هرلحظه برای کمک و ياری به هم ديگر آماده بودند و درشادی و غم همديگر شريک بودند، شهری کوچک با چند خيابان تميز آسفالت شده و جدول های رنگ آميزی شده و کوچه هائی که پر از هياهوی بچه ها بود و شب هايش پر از شب نشينی و شادی بود.

ايام مُحرم بود. ما موفق شديم تا اولين تظاهرات را در شهرمان سازماندهی کنيم و تعداد بي شماری از مردم و دانش آموزان وکسبه وکارمند وکارگر را به خيابان بکشانيم ويک راه پيمائی نسبتا ًبزرگ به راه بياندازيم.

هفته ها گذشت تظاهرات پشت تظاهرات. ديگرکنترل ازدست دولت در رفته بود. حالا دیگر آرش عضويک سازمان چپ محلی به نام آرمان خلق بودکه دوباره و پس ازیک تظاهرات خونین به جرم خرابکار و عامل اختلال دستگيرش کردند و یک راست به زندان اوین منتقلش کردند. امامن و پدرم بیشتر در کنار افراد انقلابی دیگر وقتمان را روی سازماندهی تظاهرات شهر می گذاشتیم. روزی نبود که حرکتی نکنیم و اغلب تظاهراتمان  باسخنرانی آخوندی و گاه پدرم خاتمه می یافت. 

ماهها بعد درپی گسترش حرکتهای مردمی رژيم هم شروع کردبه آزادی زندانیهای سياسی و ديگرسعی می کردکه آنها را با تصادفات ساختگی بيرون از زندان از بين ببرد. حالا ديگر انقلاب جدی شده بود. شهرکوچک ما هم تعداد زيادی کشته و مجروح داده بود. ديگر هيچ قدرتی نمی توانست جلوی انقلاب را بگيرد و رژيم شاه داشت آخرين دست و پاهايش را میزد. درپی این آزادیها آرش را هم آزاد کردند و پس از آزادیش از زندان مردم او را تا خیابان اصلی شهرروی دوش حمل کردند و آنروز هم تبدیل شدبه یک تظاهرات عظیم و بیاد ماندنی. روزها بعد بارها رئيس پاسگاه ژندارمری شهر به خانه مان آمد و از پدرم خواست تا دراین آشوب هادخالت نکند و مانع فعاليت ما هم بشود و هشدار داد که ساواک قصد از بين بردن برادرم را دارند. اما پدرم اهميت نداد و درجوابش گفت:«توهم اگر از من می شنوی هر چه زودتر استعفاء بده و باملت اعلام همبستگی کن.»

پدرم هرگز مانع فعاليت ما نشد و فقط گفت که خيلی مواضب خودمان باشيم. تا اينکه يک روز غروب بعد از اتمام تظاهرات خونینی که در آن هشت نفر از مردم هم کشته شده بودند، آرش که با موتوری به روستا ی پریان می رفته، ساواکی ها او را تعقیب می کنند و درچند کيلومتری خارج از شهر، از پشت با ماشین ایفای ژاندارمری زیرش می کنند و همان جا می میرد.

 بعدها يکی شهادت دادکه با چشم خودش ديده که وقتی برادرم روی زمین افتاده بود، با ماشين چند بار از رويش رد می شوند. تا زمانی که دیگرمطمئن می شوندکه مرده و بعد هم با خونسردی تمام از آنجا می روند.

 آنروز هم گذشت و برادرم ديگر برای هميشه ما را ترک کرد. برادری که هميشه و درشرايط سخت و هروقت که بهش نياز داشتم درکنارم بود. برادری که از بچه گی تا آن موقع باهم از هزار پيچ  و خم زندگی گذشته بوديم و رنجها با هم کشيده بوديم. برادری که خودش پدری و رفيقی و معلمم بود. او رفت و مرا درست درشرايطی که خانوادمان می رفت تاديگريک زندگی عادی را شروع کند.

درشرايطی که ما ديگر از همه بلاها و دربدريها گذشته بوديم و حالا به موقعی رسيده بوديم تا مثل مردم ديگر، از زندگی لذت ببريم. چون ديگر فقير نبوديم. ديگر آواره و دربدر نبوديم. درشهر خودمان زندگی می کرديم دور و برمان پُر بود از دوستان و آشنايان خوب و هم زبان. اگرچه مادرمان طلاق گرفته بود اما ما ديگر بزرگ شده بوديم و به زن پدرم عادت کرده بوديم. ديگرآن بچه های در بدرتوی کوچه های آبادان نبوديم که آدامس فروشی کنيم. حالا چند مغازه لوکس فروشی وغيره داشتيم.

با مرگ برادرم دوباره طوفانی تازه درزندگی ما درحال شکل گرفتن بود و می رفت تادور جديدی ازآوارگی و دربدری را برای ما رقم بزند.

پس از مرگ برادرم، پدرم هفته ها با کسی حرف نمی زد همیشه توی خودش بود. صورتش را اصلاح نمی کرد. مثل ديوانه ها شده بود. شبها را تا صبح بیدار می نشست و با خودش حرف می زد. بی قرار بود. توی اتاق راه میرفت وگاه عصبانی می شد و به زمین و زمان فحش میداد. بيشترروزها را سر قبر برادرم و یاتوی راهپیمایی های خیابانی می رفت و تا ديروقت خانه نمی آمد. خیلی لاغر شده بود. دکانها را بسته بود و کاری به کار امور خانه نداشت. از پس اندازی که در خانه داشتيم خرج می کرديم. بالاخره از آنجا که بعد از مرگ آرش، من پسر بزرگ خانواده شده بودم می بايست کاری می کردم چون ديگر به پدرم اميدی نبود. از لحاظ روحی مرده بود و فقط جسمی متحرک و بی آزار شده بود، که کارش فقط سيگار کشيدن بود. من چند برادر و خواهر ريز و درشت داشتم که اغلب مدرسه میرفتند. هزينه داشتند. بايد تا قبل از اينکه پول مان تمام شود کاری می کردم. پدرم که ديگردست از زندگی کشيده بود و دچار افسرگی شديد شده بود. از خودش توی زندگی گذشته اش به اندازه کافی بلا و مصيبت ديده بودکه مرگ برادرم هم حال او را بدترکرده بود وآخرين ضربه را برسرش کوبيده بود. ديگرپاک ديوانه شده بود.

می خواستم تا خودم دکان را بازکنم. اما حيف بود سال آخردبيرستان بودم. هزاران آرزو و اميد داشتم. به خودم می گفتم که به دانشگاه هنر میروم و با شهرزاد ازدواج می کنم. آنقدر تحصيل می کنم تا به قول پدرم شخص مهمی بشوم، زندگیم را روی هنرمی گذارم مثل ميکل آنژ يا رامبرانت و روبنس و داوینچی و ياپيکاسو و سزان و... هزاران نقشه و آرزوی ديگر.

کشور حسابی درگیر و دار انقلابی همه گیرشده بود. تصمم گرفتم تا در آن شرایط دکانها را دست يکی از اقوام بدهم و اغلب وقتم را صرف تظاهرات فعاليتهای ضدشاهی می کردم. گاه پدرم را در میان جمعیت تظاهرکننده می دیدم که بی آنکه چیزی بگوید با آن ریش بلند و سر و روی ژولیده اش و آن پالتوی سیاه پشمی اش همراه با جمعیت می آید. شب و روز را در مراکز محل تجمع و برنامه ريزی تظاهرات بسرمی بردم . تمام پلاکارتها و پارچه ها را من که تنهانقاش و خطاط شهربودم می کشيدم و می نوشتم. گاه به طور اتفاقی شهرزاد را در ميان جمعيت تظاهر کننده می ديدم که باآن چشمان سياه و درشتش مرامی نگریست.

 برايم نامه ای نوشته بودکه اواهل سياست نيست و مخالف انقلاب و تغيیر رژيم شاهنشاهی است. می گفت که به تظاهرات می آيد تا مرا ببيند. ماهها گذشت و هرروز خيابانها بيشتر مملو از تظاهرات ضدشاهی می شد و سقوط رژيم نزدیک بود. روزی نبودکه تعدای از تظاهرکننده هاکشته نشوند. صبح که ازخانه بيرون می زديم مطمئن نبوديم که زنده می مانيم. هر روز مردم بيشتری به صف تظاهرات کننده ها می پيوست.

 دولت پشت دولت عوض مي شد. بی فايده بود. انقلاب می رفت تا با امواج خروشانش همه کشور را دگرگون کند. کار به جائی رسيدکه شاه و دار و دسته اش ازکشورگريختند و دولت آشتی ملی شاهپور بختيارهم که خودش از ملی گراهای زندان رفته بود، نتوانست جلوی خروش انقلاب را بگيرد. اراده و خواست مردم مشخص بود. نظام جمهوری، استقلال و آزادی.

نیمه بهمن بودکه به اتفاق جمعیت کثیری به بانکها و ادارات دولتی هجوم بردیم و همه را به آتش کشیدیم. ازجمله بانکی که پدرشهرزاد رئیس اش بود و من دیدم که چطور درحالی که داشت با ترس بانک را ترک می کرد با خشم و تنفر به من که مشغول شکستن وسایل بانک بودم نگاه می کرد.  بالاخره در روز بيست و دوم بهمن رژيم شاهنشاهی سقوط کرد. و این سقوط خودش برای پدرم بهترين درمان و انتقام خون برادرم و آن همه زندان و تبعید و در بدری اش بود.

پدرم کم،کم روحيه اش بهتر شد و صورتش را دوباره اصلاح کرد و جانی تازه گرفت و دوباره ازخانه بيرون زد. انگار به آرزوی ديرينه اش رسيده بود. انگار تمام زخم های قديمی اش درمان شده بود. ديری نگذشت که به تهران رفت. درتهران نزدکريم سنجابی که رهبر حزب و عضوکابينه به اصطلاح انقلابی و ازدوستان قديمی و هم حزبی اش بود رفت و با هماهنگی ايشان حالا برگشته بود تا دفترحزب را در شهرمان تأسيس کند.

وقتی برگشت، دوتا از مغازه هایمان را ارزان فروش کرد و با پول آن ساختمان نسبتاً بزرگی اجاره کرد وکلی مبلمان و کمد و وسائل خريد و کتابخانة بزرگی هم دريکی از اتاق هايش ترتيب داد و صدها کتاب و مجله خريد و درآنجا گذاشت. به طوری که کتابخانه ای درست و حسابی شد، که برای عموم مردم اعم ازاعضای حزب و غيرحزبی حتی مردم عادی آزاد و قابل استفاده بود. چون تاآن زمان شهرما هيچ کتابخانه ای نداشت.

در آن کتابخانه تنهاکتاب های سياسی حزبی و يا تاريخی نبود. ازهمه جورکتاب برای هر نوع سليقه ای بود. حتی برای بچه ها. هرروزمی ديديم که کلی از اقشار مختلف مردم، اعم از کشاورز و کاسب و فرهنگی به دفتر حزب رفت و آمد می کردند.

 

 

 

 

 

 

 

 

«۱۲»

 

 ما تصور می کردیم که انقلاب شده و ديگر آزادی انديشه و احزاب است. مردم برای همين انقلاب کرده بودند، تا هرجور که می خواهند بينديشند. پدرم دیگر تصمیم اش راگرفته بودکه تا زنده است به سیاست بپردازد و زندگی عادی را رها کرده بود.

من هم از طرفی نان درار خانواده بودم و دکانها را می چرخاندم و هم از طرف ديگر هوادار سازمان چريکهای فدائی خلق شده بودم. بخشی از وقتم را صرف فعالیت های سازمانی از جمله پخش و توزیع کتب و نشريات سازمانی که از واحد مرکز برای ما ارسال می شد میکردیم و اکثرشبها هم  با بچه های هم عقيده جائی جمع می شديم و تبادل افکار و بحث های سياسی می کرديم و گاه برای شرکت درميتينگ های سازمانی به تهران و يا شهرهای مختلف مسافرت می کرديم. که اغلب با هجوم نیروهای حزب الهی به هم می خورد و بايک فاجعه ای ختم مي شد. پدرم با عقيده چپ من مخالف بود. ازچپ ها بخصوص توده ای ها دل خونی داشت. ازاينکه می ديد همة بچه هايش راهی خلاف ميل و عقيده او انتخاب کرده ايم، از همة ما عصبانی بود اما هرگز ما را در راهی که انتخاب کرده ایم منع نمی کرد.

خانه مان هرروز شاهد بحث های سیاسی بود. هرکدام از ما بچه ها هوادار یک گروه خاص بودیم. گاه بین مان دعوا در می گرفت و به جان هم میافتادیم که درنهایت با  مداخلة پدرم خاتمه می یافت.

اولین تابستان بعد از سقوط رژیم شاهی را من به تهران رفتم و با رفقای دیگردم دانشگاه چند دکة چادری پخش کتاب و نشریه درست کردیم و حسابی درگیر فعالیت  های انقلابی شدم.

 چشم انداز خیابان انقلاب را فضایی بسیار زیبا از آزادی فرا گرفته بود و مثل رؤیا می مانست. جای برادرم آرش خالی بود تا به واقعیت پیوستن خوابهای و به گُل نشستن نهال آزادی را ببیند. به زحمت می توانستی از میان جمعیت توی پیاده روها که یا درحال بحث بودند و یا درحال خریدکتاب و نشریاتی که سراسر امتداد پیاده روها به مردم ارائه می شد. گاه برای صرف نهار به کافه آبگوشت سرا می رفتیم. می دیدی که مردم آنجا هم درحین تلیت کردن گرم بحث های سیاسی هستند. جمعه ها را بطور دسته جمعی به کوههای توچال و پلنگ چال می رفتیم. درتمام طول مسیرسرود خوانان  می رفتیم و می آمدیم.

 اواخرتابستان نیروهای دولتی با زور اسلحه آمدند و همة دکه ها را جمع کردند و من به زادگاهم برگشتم. پدرم ازطرف حزبش کاندید دوراول مجلس شده بود و به این خاطربه جاهای مختلف دعوت میشد تا سخنرانی کند، گاه مردم به اش گفته بودند که، اگرجبهه ملی خوب است پس چرا فرزندان خودت چپی هستند و پدرم جواب داده بود:«اين ازخواص دمکراسی و ملی گرائی حزبه که هرکسی آزاده هرجور که می خواد فکرکنه. من که نمی تونم  بچه هامو به صرف اينکه جور ديگری فکرمی کنن ازخونه بيرون کنم. اون که می شود ديکتاتوری.»

هنوز سالی ازپيروزی انقلاب و دوران آزادی نگذشته بودکه کرُدستان شلوغ شد و ازطرفی هم خلق ترکمن سربه قيام برداشت که با ترورسران ترکمن و سرکوب مردمی، قائله ترکمن ها خاموش شد اما آتش قيام کرُدستان هر روز شعله ورتر می شد. دولت به اصطلاح انقلابی به آنجا لشکرکشی کرده بود و يک جنگ تمام عيار درگرفته بود. احزاب و سازمان های چپ هم به کمک  مردم کرُد شتافته بودند. شهر با صفای ما هم داشت چهره ديگری به خودش می گرفت و مردم کم، کم ازهم فاصله می گرفتند و يا در مقابل هم قرار می گرفتند.

تا اينکه عراق به ايران حمله کرد و اين جنگ بهانه ای دست دولت اسلامی ايران داد تا تمام نيروها و جريانات آزدايخواه را عامل دشمن و ضد انقلاب معرفی و تمام احزاب و سازمانهای مخالف را ممنوع و سرکوب و اعضاء و هوادرانشان را قتل عام کند. بطوریکه شروع به دستگيری تمام نيروهای چپ که حالا پس از پيروزی انقلاب فرصت يافته بودند تا فعاليت سياسی خود را پس از دهها سال ديکتاتوری شاه علنی کنند کردند. فعالیت علنی این نیروها باعث شده بود تا اکثر اعضاء و هوادارانشان درمحله ها و شهرهای خود برای همه شناخته شوند و به این خاطر دسترسی رژيم به آنها کار ساده ای بود.

در آن گیرو دار شبی نبودکه دهها نفر از اعزاء وهواداران این احزاب در زندانهابی بدون هيچ مراسم قانونی و دادگاه و وکيلی تيربارن نشوند. چندبار پاسداران به خانه مان حمله کردند و تمام خانه مان را بهم ریختند. اما ما قبلاً همه کتابها و نشریات را ازخانه خارج و درجای مطمئنی چال کرده بودیم. همان کاری که قبل ازانقلاب چندبار با برادرم آرش کردیم.

آرشیا برادرم که هوادار مجاهدین بود. یکی از پاسدارانی که برای بازرسی به خانه مان می آیند، مقداری کتاب و نشریات و پوستر مجاهدین را در کف ِ انباری پیدا می کنند و بعد هم آرشیا را دستگیر می کنند و با خودشان می برند.

با شنیدن این خبر من برای مدتی متواری شدم و خودم را در مکانی امن پنهان کردم. هنوز در اختفا بودم که خواهر کوچکم را دنبال شهرزاد فرستادم تا بيايد.

در انتظار آمدنش ثانيه شماری می کردم. غروب به اتفاق خواهرم به مخفی گاه من آمدند. تازه نوزده سالش تمام شده بود. چقدر آن لحظه دلم می خواست تا درآغوشش بکشم. نگاهش که می کردم، میدیدم که زن بلند بالا و زيبائی شده است. اما من در وضعيتی نبودم که ازدواج کنم. هم مسئوليت اداره خانوادگی داشتم و هم وارد جريانات سياسی بودم و حالا هم فراری بودم.

بهش گفتم که در این شرایط بحرانی انقلاب در وضعیتی نیستم که به ازدواج و تشکیل خانواده بیندیشم. هزار دليل و برهان ديگر برایش آورد.

درحالی که اشک می ريخت به حرفهایم گوش می داد. برايش توضيح دادم که من ديگر متعلق به خودم نيستم، راهی را شروع کرده ام که بايد تا آخرش بروم و توهم از همين الان به فکر خودت باش و ادامه دادم که من بالاخره دير يا زود يا در درگيريهای خيابانی کشته و يا دستگيرمی شوم و مثل رفقايم اعدام می شوم.»

حرفهایم که تمام شد. منتظر ماندم تا چیزی بگوید. اما فقط گریه می کرد. احساس کردم که چقدر قیافه اش شبیه  همان روزهای است که در نمایش پریا گریه می کرد.

بغلش کردم و برای اولین بار او را بوسیدم. و بی آنکه چیزی بگوید خودش را از من جدا کرد و رفت. بعد از رفتنش بوی عطرش روی لباسم ماند.

احساس می کردم که باری را از روی شانه ام زمین گذاشته ام. نمی دانم به خاطر بوسه ای بودکه بر لبهایش زده بودم یا به خاطر اتمام حجتی بود که با او کرده بودم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«۱۳»

 

روزنامه ای که خواهرم برایم آورده بود را بازکردم و مثل هر روز دنبال صفحه محکومیتها گشتم. ليست بلندی از نام اعدامی ها و محکومان به زندان را دیدم. در میان  نامها نام آرشیا برادرم را دیدم که به اتفاق تعداد دیگری از افراد چپ و مجاهدین به اعدام و یا زندانهای طویل المدت محکوم شده بودند. آرشیا به اعدم محکوم شده بود. قلبم فرو ریخت. بی اختیار گوشه دیوار نشستم. زانوهایم را بغل کردم و گریستم. چقدر دلم برایش می سوخت.  مدتها بود که ازش بی خبر بودیم. سعی کردم که آخرین باری که او را دیده بودم را به یاد بیاورم. اما همه اش بچه گی اش به یادم می آمد. مریضی هایش، خاک خوردن هایش و...

پس از انشعاب سازمان، من به گروه اکثریت پیوسته بودم. و دوباره از بهترین رفقایم به خاطراختلاف عقیده جدا شده بودم. اوضاع سياسی مملکت حسابی طوفانی و خوف برانگيز شده بود. خيلی ها از شهرخود متواری و دراختفا و يا درخانه های تيمی که خودشان و با سازمان هایشان در اختیارشان قرار داده بود بسر می بردند.

ديری نگذشت که مخفی گاه من هم لو رفت و من هم دستگيرشدم. دسته های حزب الهی به ساختمان جبهه ملی پدرم هم حمله کردند و همه چيز را به آتش کشيدند. پدرم هم متواری شده و به آبدانان درروستائی خودش را برای مدتی طولانی مخفی کرد. ازطرفی تمام مسئوليت اداره خانواده به عهدة من بودکه حالا درزندان بودم.

بعداز آنکه مرا دستگير کرده بودند مأمورها دوباره به خانه مان حمله کرده و تمام خانه را بهم ريخته و همه ی اعضای خانواده حتی خواهر پنج ساله ام بیتا را هم دستگير می کنند.

پس از دستگيری، مرا به زندان مرکزاستان بردند. درست جائی که برادرم آرشیاهم آنجا زندانی بود. و در انتظار اجرای حکمش دربند بود. دوهفته ی اول را که در انفردی و بدون هیچ تماسی با بقیه ی زندانیان دیگر بودم.

اغلب اوقات می آمدند چشم هایم را می بستند و برای بازجویی و شکنجه می بردند. اول با زبان آرامی سرجایم راهنمایی ام می کردند و دقایقی طولانی تنهایم می گذاشتند و بعدکه از اتاق بیرون میرفتند از پشت در صدا می کردندکه چشم بندم را در بیارم و بعد می بایست قلم و کاغذی را که ازقبل برایم آماده روی میز گذاشته بودند برمی داشتم تا هرکاری که کرده ام و هرچه را که می دانم بنویسم. بعد دوباره قبل از برگشت شان به اتاق صدایم میکردند تا دوباره چشم بندم را ببندم.

 واردکه می شدند و می دیدندکه چیزی ننوشته ام. دوباره می خواستند تاحرف بزنم و اگر سکوت می کردم،کم،کم رفتارشان عوض می شد و با سیلی های غیرمنتظره شروع میکردند و به خونریزی خاتمه می یافت.

یکروز مرا برای باز جویی بردند.گویا یکی از رفقا چیزی گفته بود. حالا مرا می خواستند. کسی زیر بغلم را گرفته بود و می رفتیم. دقایقی بعد دست اش را جلوی سینه ام گذاشت و گفت:«وایسا اینجا.»

چند دقیقه ایستادیم. عادت کرده بودم تا وقتی چشم هایم بسته است بیشتر از گوشهایم استفاده کنم تا بفهمم که دور و برم چه می گذرد. صدای قدم های چند نفر را شنیدم که به ما نزدیک می شدند. خیلی دستپاچه و عصبی بودند. وقتی ازکنار ما رد شدند تن یکی شان به تنم سائیده شد. ازحالت نفس کشید نشان فهمیدم که چیزسنگینی را حمل می کردند. مأمور مرا به دیوار راهرو چسبانده بود.

 آنها که رد شدند دوباره رهایم کرد زیر بغلم راگرفت و براه افتادیم. پس ازچند قدم وارد اتاق شکنجه شدیم. ارتفاع  پله هایش را می شناختم. و بوی متعفن عرق و فاضلاب اش را. هنوز ننشسته بودم که سیلی محکمی را توی صورتم نواختند. همان دست تپل و گوشتی ای که قبلاً از اوکتکها خورده بودم و صدای باز شدن بند ساعت فلزی وگنده اش به وقت سیلی زدن و.. روی چهار پایه ای فلزی و سردی نشاندم و بعد شروع کردبه پرسیدن.

 اسم افرادی را می بردکه من اصلاً نمی شناختم. به اتفاقی در بروجرد اشاره می کردکه من اصلاً ازآن نمی دانستم. هر اسمی را که می پرسید به آرامی بامشت توی نوک چانه ام میزد. با هرضربه اش انگار مغزم از توی کاسه ی سرم کنده می شد. انگارکه آمپول سِرکننده توی لثه ام زده باشند لبانم سِر و سنگین شده بود. بعدگوشهایم را می گرفت وسرم را به اینور و آنور تکان می دادمی گفت:«بزارکمکت کنم که یادت بیاد.»

حسابی که تکانم می داد و سرگیجه می گرفتم گوش هایم را رها می کرد و محکم پس کله ام می زد. انگارمی خواست تا مغزم را قاطی کند. بعد نوک انگشت اش را توی گودی گردنم فرو می کرد و فشارمی داد. نفسم بند می آمد و به صرفه می افتادم. اما او ادامه می داد. توی پیشانیم می زد تا سرم را بردارم.آنقدر ادامه می داد تا به حالت خفگی برسم. می گفت:

«هر وقت یادت اومد بگوتا انگشتمو بردارم.»

بعد یک دفعه با لگد زیر چهار پایه زد و من درحالی که دست و چشمانم بسته بود، با کمر روی زمین افتادم. احساس کردم که لگنم شکست.  شانه ام را گرفتند و روی زمین نشاندنم و پاهایم را موازی و رو به جلو دراز کردند وکسی مچ پاهایم را محکم گرفت. فرد بازجو از پشت شانه ام را گرفت و رو به جلوخم ام کرد و روی پشتم نشست و فشارداد. آنقدر فشار داد که احساس می کردم که الان زانوهایم از زیر می ترکند و کمرم می شکند. نمی توانستم نفس بکشم. و..

وقتی که دید بی فایده است، با فحش های رکیک به مادرم و.. از آنیکی ها خواست تا

دست و پایم را از پشت به هم ببندند و به سقف آویزانم کنند. دقایقی نگذشت که قلبم طپش گرفت. پشتم تیر می کشید. انگار کسی داشت با چاقو سینه ام رامی شکافت.گوشم به صدا افتاد. صورتم داغ شد. سرم روی بدنم سنگینی می کرد و ...

 از آن بالا دیدم که برادرم آرش با همان آخرین لباسی که او را دیده بودم وارد اتاق شد چقدر از دیدنش خوشحال شدم. همان پیراهن سیاه میل کبریتی آستین کوتاهش را پوشیده بود. با ورودش بوی ادکلن جیکای همیشگی اش توی اتاق پیچید. بهش گفتم:«داداش تا حالا کجا بودی؟ چرا با آستین کوتاه اومدی. مگه نمی دونی که قدغنه؟ اگه ببینن ات، اذیتت می کنن.»

 تبسمی کرد و بغلم کرد و از قلابها پائین ام آورد. بازجوها همه رفته بودند. اما هنوز در و دیوار خونی بود و قلوه و زنجیرها زنگ زده بودند. باهم از اتاق بیرون زدیم. بیرون اتاق نه راهرویی بود و نه سلولی. دشت وسیع و سرسبزی که تا چشم کارمی کردگندمزارهای آبی رنگ بود و درختهای سبز بلوط. که سایه هاشان قرمز بودگفتم:«داداش  بزارم زمین بد جوری کمرم دردگرفته.»

گفت:«نه وایسا بریم زیرسایه ی اون درخت بلوط.»

گفتم:«دادش چرا سایه ی اش قرمزه؟ انگار صدایم را نشنید جوابی نداد.»

 گفتم:«بد جوری بغلم کردی. این طوری دارم خفه می شم، لااقل کولم بکن.»

گفت:«دیگه الان می رسیم.»

 توی گندمزارها که راه می رفت، توی بغلش تکان می خوردم. تشنه ام بود.

گفتم:«داداش خیلی تشنه ام.»

نزدیک درخت بلوط که رسیدیم دیدم که زیر سایه اش پُر لاله های قرمز است. گفتم:

«داداش مواظب باش که لاله ها رو زیرپاله نکنی.»

کنار لاله ها زمین ام گذاشت. کمرم محکم به قلوه سنگی که روی زمین بود خورد.گفتم:

«داداش این سنگ رو از زیر پشتم دربیار.»

گفت:«میرم برات آب بیارم.»

گفتم:«نه اول این سنگ رو...»

هرچه داد زدم انگار صدایم را نمی شنید. رفت و درچشم انداز گندمزار دور شد. و من انگار تمام بدنم فلج بود و نمی توانستم حتی دستم را تکان بدهم و آن سنگ را از زیر کمرم بیرون بیارم درحالی که هنوز آن سنگ زیر پشتم بود خوابم گرفته بود. آب را روی سرم ریخت... سرم را که برداشتم شنیدم بازجوگفت: «خودتو به موش مردگی نزن. این کلک ها پیش ما نمی گیره. دو کلمه بگو و خودتو راحت کن.»

روی تخت چوبی بی تشکی درازم کرده بودند. سردم بود میلرزیدم. چند بار ناخودآگاه خواستم تاچشم بندم را بازکنم که محکم دستم را گرفتند. نمی دانم چند ساعت بودکه آنجا بودم. بَرَم داشتند تا روی پا بایستم. قدرت ایستادن را نداشتم. مثل آدم مستی، گیج و منگ تلو، تلو خوردم. شانه هایم را گرفتند و روی صندلی نشاندند. با هم پیچ پچ می کردند. نمی فهمیدم که چی می گویند. مدتی بعد پرسید:

«می تونی راه بری؟»

 چیزی نگفتم. با نوک دست به پیشانی ام زد:«گفتم می تونی راه بری؟»

سری تکان دادم. گفت:«بالاخره به حرفت می آریم. از تو گنده تراش اینجا زائیدن.»

 بعدگفت:«ببرش.»

 به سلول آوردنم. برای بازجویی وقت خاصی نداشتند. روز، شب، نیمه شب و یا کله سحر. تا قبل از آنکه من دستگیر شوم اطلاع داشتم که اغلب بچه هایی که من می شناختم را دستگیر کرده بودند و من جزو آخرین نفرات بخصوص اکثریتی هایی بودیم که در شهرمان دستگیر شده بودیم.

تا آن موقع دیگر کسی ازهواداران جدی سازمان و بچه های چپ  شهرمان باقی نمانده بود. پس از دو هفته مرا به سلول همگانی دادند و با عده ای دیگر از گروههای مختلف هم  سلول شدم. خیلی زود فهمیدم که آرشیا برادرم هم درسلول مقابل ما است و در هنگام هواخوری همدیگر را می دیدیم. اولین بار که دیدمش چقدر لاغر و درب و داغون شده بود. جای شکنجه روی صورتش را بخوبی می دیدی.

 گاه ِابی که همشهری و ازهمسایه گان قدیمی و هم بازی توی کوچه مان بود و حالا از پاسداران نگهبان زندان بود شیفت داشت، فرصت بیشتری داشتیم تا با هم صحبت کنیم. آرشیا با سماجت روی عقیده اش مقاوت می کرد. از میان دوستانش که با هم دستگیرشده بودند او تنها کسی بودکه توی دادگاه شعار داده بود و مقاوت کرده بود. توی زندان پانزده ساله شده بود. من او را خوب می شناختم. اعدام را سزاوار نوجوانی مثل او نمی دانستم. اگر چه خیلی ها را در همان سن و سال و حتی کمتر و با همان جرم هواداری صرف اعدام کردند. او از روی آگاهی انقلابی راهش را انتخاب نکرده بود. صرفاً به خاطر اینکه به خانواده نشان دهدکه او هم وجود دارد، مجاهد شده بود.

 چون پدرم سیاسی بود، خواهرهایم سیاسی بودند و من که چهارسال از او بزرگتر بودم سیاسی بودم. او هم می خواست چیزی باشد. خیلی باهاش توی زندان بحث کردم. دلائل مختلف می آوردم تا بلکه دست از آن قهرمان بازی بردارد. اما درآن مدت زندان تاثیر بچه های مجاهد روی او بیشتر بود. هرشب خواب می دیدیم که شاهد تیربارانش هستم. یا اینکه خواب می دیدم که داریم با هم اعدام می شویم. احساس میکردم باید مثل آن دوران کودکی که که تیفوس گرفته بود و توی کوچه درحالی که کلی خاک خورده بود و دور دهانش گِلی بود و پای دیوار خوابش گرفته بود، می بایست بهش برسم، کمکش کنم و از مرگ حتمی نجاتش دهم. بازجو کننده بارها بهش گفته بود که، اگردست ازمقاومت اش بردارد، شاید بشود کاری کرد. خودش این حرفها را برایم می گفت. بهش گفتم:«خوب چرا مقاومت میکنی؟ توهنوز یه بچه ای، هنوز زوده تا راهی را انتخاب کنی که به خاطرش جانت را بدهی.»

 گاهی اوقات به من عصبانی می شد و به من می گفت:« توده ای.» بعد میرفت و من دلم برایش تنگ می شد. چون مطمئن نبودم دوباره می بینمش. با توجه به آن حکمش هرشب احتمال اعدامش بود. از قبل اعلام نمی کردندکه آدم بداند. از ابی شنیدم که اعضای خانواده را آزاد کرده اند و فقط خواهر بزرگم میترا را نگه داشته اند. اما هنوز هیچ حکمی در موردش نداده اند.

 میترا جنبشی(گروه پیمان ) بود اما به جرم کمونیست و فدائی خلق آن هم اقلیت قرار بود

محاکمه اش کنند.

یک روز دوباره دنبالم آمدند. مثل همیشه چشمم را بستند و به اتاقی بردند. به اتاق که رسیدیم چشمم را باز کردند. دیدم که کسی روبرویم نشسته. تبسمی کرد و دست اش را به سویم دراز کرد و گفت که خیالم راحت باشد که کسی حرف ما را نمی شنود و به او اعتماد کنم که هرچه می گوید عین حقیقت است و به جان امام قسم خورد و من کنجکاو از موضوعی که می خواهد بگوید هم چنان نگاهش می کردم. از صدایش فهمیدم که تا حالا او را ندیده ام. دستانش را به هم سایید و سرش را بلند کرد و خودش را معرفی کرد و پست و مقامش را توضیح داد که چقدر در زندان با نفوذ است و چه کارها که نمی تواند بکند. نمیدانستم که چرا این حرفها را به من می زند. اولین باری بودکه ضمن باز جویی چشمم را باز کرده بودند و فرد بازجو اینطور صمیمی بامن حرف میزد و گاه به پت و پت می افتاد. من فقط سرم را تکان می دادم. بعد با صدای آرامی گفت:«میترا زیر دست منه.»

 نفسم تند شد قلبم ضربان گرفت. گفتم:«اتفاقی براش افتاده؟»

دستانش را تکان داد و گفت:«نه، نه، نگران نباش. تا پیش منه اتفاقی براش نمی افته.»

گفتم:«خوب پس چی شده؟»

گفت:«چه جوری بگم. دخترخوبیه. با بقیه فرق می کنه. خیلی نگران شماست. دائم برا شما گریه میکنه. خودشو فراموش کرده و همش.. اومدم تا خبری از شما براش ببرم.»

گفتم:«خیلی ممنون که به دیدار من اومدین.»

گفت:«شماهم نگران او هستین؟»

گفتم:«خوب معلومه. خواهرمه.»

 دسته فلاکس چای راکه روی میز بودگرفت و توی دو فنجان ریخت و یکی را جلوی من گذاشت و گفت:«می دونی، میترا اگه بخواد هم می تونه خودشو کمک کنه هم شما رو.»

توی حرفش پریدم و گفتم:«ببخشید نمی فهمم. منظورتون چیه؟.»

گفت:«شاید مسخره به نظر برسه. اما هیچ تحلیل کمونیستی از حرفام نکن. من از میترا

خوشم اومده و غیرمستقیم کمکش هم کردم. اگه خودش بخواد از همین فردا ترتیب آزادیشو میدم و بدون تأثیر هم روی حکم آرشیا نیست.»

گیج شده بودم. نمی دانستم چه جوابی باید می دادم.گفتم:«ببخشید با خودش صحبت کردین؟»

« اگه نکرده بودم که اینجا نبودم.

«خوب چی گفت؟»

«مسئله همینه. او منو یه قاتل ارتجاعی می دونه. و می گه که مگه با جسدم ازدواج کنی و درخواست منو جدی نمی گیره. من حتی برای اینکه حسن نیتم رو ثابت کنم بهش گفتم که تو و آرشیا رو هم کمک خواهم کرد.»

مکثی کرد و ادامه داد:«نمی دونم تاچه حد اطلاع داری. وضعیت آرشیا زیاد جالب نیست. اما شاید من بتونم کمکش کنم.»

این آقا آمده بود و داشت به من چراغ سبزمی داد یا تهدیدم می کرد؟

گفتم:«به همین راحتی؟.»

قیافه ی بازجوها را گرفت و گفت:«منظورت چیه به همین راحتی؟ فکرمی کنی تغییر یک حکم اعدام کار راحتیه؟.»

گفتم :«نه، و ادامه دادم که: واقعاً آرشیا به اعدام محکوم شده؟»

سری بعلامت تأیید تکان داد. لحظه ای چشم هایم را بستم و سکوت کردم. او منتظر بود تا چیزی بگویم. سرم را برداشتم و گفتم:«آیا این یک جلسة خواستگاریه؟ اونم درچنین وضعیتی؟ شما هرکاری که بخواید می کنید. چه کاری از من زندانی که حتی نمی تونم برای خودمم تصمیم بگیرم و از فردام بی خبرم ساخته است؟»

گفت:«برادر بزرگشی. خیلی دوستت داره. باهاش صحبت کن.»

توی حرفش پریدم و گفتم:«ببخشید من دقیقاً نمی دونم واقعاً شغل شما چیه؟»

گفت:«من نه بازجویم و نه شکنجه گر و نه رئیس زندان. من فارغ التحصیل فلسفه هستم و کارم اینه که با زندانیها صحبت می کنم.  باهاشون بحث ایدئولوژیک و فلسفی می کنم. و از این راه کمک شون می کنم و تا حالا خیلی ها رو از اعدام حتمی نجات دادم. من می دونم که خیلی هاشون فریب خورده اند. قلباً آدمای خوبی هستن. از خونواده های مذهبی و متدینن و... اعتقادشون آگاهانه نیس.»

پیش خودم گفتم پس شما کارخانه ی تواب سازی هستید. و ادامه داد:«سعی می کنم به راه راست ارشادشون کنم. تا به آغوش خونواده هاشون برگردند. آیا من قاتلم؟ می دونی تا حالا من چند صد نفر رو نجات دادم؟.» لحنش را کمی تندکرد و ادامه داد:«اگه من این کارها رو نمی کردم، می دونی تا حالا چند هزا... صدنفر بی خوداعدام شده بودند؟. اگه می خوای  باورکنی بیا با این افراد خودت صحبت کن. بودن من درچنین پُستی بهتر از نبودنه. برامن خیلی راحته که برم بیرون و معلم ساده ای یا کارمند بانکی بشم. اما میدونی چه اتفاقی میافته؟

من آگاهانه این شغل رو انتخاب کردم. می فهمی؟»

سری تکان دادم. من تاحالا این نوع زندگی رو نشنیده بودم. باید چیزی می گفتم بی خودی این همه برای من حرف نزده بود. گفتم:«ببخشیدمن احتیاج به مقداری زمان دارم. این جلسه منو یه مقداری شوکه کرده. برام غیر منتظره بود و عادی نیست. اما من مجبورم پیشنهاد شما رو جدی بگیرم و اگرزنده موندم قطعاً در موردش فکر می کنم.

توی چهره اش آمد. خواست تا چای دیگری برایم بریزد که گفتم نه ممنونم. بعد درمورد خودم و وضعیت زندان سوالهای مسخره دیگر پرسید. انگار که او از اتفاقاتی که هر روز درزندانها می افتد نمی داند و ادای ملاقات کننده ها را درمی آورد.  چه نمایش مصنوعی و مسخره ای. آرشیا راکه دیدم ازش پرسیدم که آقای فیلسوف به سراغ او هم رفته؟ نمی شناختش. منم چیزی به او نگفتم. دوهفته ی بعد دوباره به سراغم آمد. تا ببیندکه آیا در موردش فکر کرده ام؟

 حالا توی همان اتاق نشسته بودیم. و منتظر بود تا من سرصحبت را باز کنم. حقیقت اش من اصلاً مسخره تر از آنی می دانستم تا درآن اوضاع بهش فکر کنم. اما باید چیزی می گفتم که نشان از تفکری عمیق و جدی روی مسئله می کرد. به آرشیا فکر کردم. که اگر آزاد شود. و اگر میترا واقعاً روی عقیده اش پافشاری می کرد، هردو از دست می رفتند. به خاطرخودشان هم که شده باید چیز مثبتی بگویم. باید اظهار رضایت می کردم. بی مقدمه گفتم:«اگر حالت معامله به خودش نگیره و بدونم که خود میترا و آرشیا از این وضعیت خلاص میشن، من قطعاً حرفی ندارم و خوشحال هم خواهم شد و شغل شما هم برا خودش راهیه که شما به اون معتقدید و دلایل خودتون رو دارید. با میترا صحبت کنید و ازقول من بهش بگین که به نشونی خانة عمه فانوس و عمه قدم خیر و نانوایی من و آرشیا نظر مساعد داریم. توی حرفم پرید وگفت:«قضیه ی نانوایی چیه؟ رمزی، کدی، چیزیه؟»

گفتم:«نخیرآقای محترم. یک داستان دوران بچه گیست. که فقط من و او می دونیم.»

برای اینکه نشان بدهدکه حرفم را باورمی کند. پرسید:«پس باآرشیا هم درمیان گذاشتی؟»

گفتم:«بله. او هم موافق بود. تازه خیلی هم خوشحال شد.»

باشیندن این حرف تبسمی کرد وگفت:«بزودی خودمم باهاش صحبت می کنم.»

توی دلم ریخت. نکنه آرشیا اظهار بی اطلایی بکند؟ نکنه عصبانی بشود و توهینی بهش بکند. مثلاً ارتجاعی و.. آنروز با خوشحالی از پیش من رفت. فردای آن روز آرشیا را دیدم و جریان را بهش گفتم اما جور دیگری که باصطلاح میترا خودش قبول کرده و من و توهم که ارتجاعی نیستیم با تصمیم اش مخالفت کنیم. به هر زبانی بود آرشیا را متقاعد کردم و خیالم راحت شد.

چند هفته بعد آقای فیلسوف آمد و توی همان اتاق گفت که میترا آزاد شده و دنبال کار آرشیاست و مدتی را به همین خاطربه تهران رفته و همش اینور وآنور بوده. می گفت بی فایده است حکمش قطعی شده. باید فکر دیگری کرد. به من امید دادکه حتماً راه حلی پیدا خواهد کرد.گفت که فعلاً  اجرای حکم اش را عقب انداخته و از این بابت مطمئن بود.

شنیدن خبرآزادی میترا برایم باورکردنی نبود. دلم می خواست روزی می رسید و از میترا می پرسیدم که بعد از آنکه پیغام مرا گرفته چه فکری کرده وچه جوابی داده. آیا واقعاً میترا قبول کرده که با فردی مثل او ازدواج کند؟.

 تا جایی که من میترا را می شناختم باورش مشکل بود. اما هرچه بود تا آن موقع به خوبی

پیش رفته بود.


 

 

 

 

« ۱٤ »

 

نیمه های شب که توی سلول ميان بقيه زندانی ها خواب بودم احساس کردم که کسی به پهلویم میزند. بی آنکه چيزی بگوید، پتو را از روی سرم کنار زدم، دستی به صورتم کشیدم و چشمهایم را بازکردم. همه جا تاریک بود. درتاریکی ِاتاق کسی بالای سرم ایستاده بود و نور چراغ قوه کوچکی را توی صورتم می انداخت، سرم را دور اتاق چرخاند. همه خواب بودند. برخاستم و نشستم. سعی کردم تا ازپس آن نورچراغ قوه صورت او را ببینم، دستی را روی بازویم حس کردم که مرا به طرف خودش می کشید.

 بی آنکه چیزی بگویم به آرامی از تخت پائین آمدم و درتاريکی پایم را روی زمين دور و برم کشيدم تا دمپائی هايم را پيدا کنم. دست بازويم را فشارداد:

« دنبال چی می گردی؟»

گفتم:«دمپائی هام.»

دمپائی هايم را روی سینه ام کوبید. دودستی آنها را گرفتم و درحالی که آن دست همچنان بازویم را می کشید، پای برهنه براه افتادم، از لابلای عده ای که کف زمین چفت هم زير پتوهايشان خوابيده بودند با احتياط گذشتیم.

هنوز از اتاق خارج نشده بودیم که دست بازویم را رها کرد و با دستمالی چشمم را بست. دم در تنم به فرد ديگری خورد که آنجا ایستاده بود. صدای قفل شدن در راپشت سرم شنیدم. از دو طرف بازویم را گرفتند و به راه افتادیم.«می خواهند باز شکنجه ام کنند؟

ترس و دلشوره سراسر وجودم را فرا گرفت. قدرت راه رفتن نداشتم. کمرم هنوز درد می کرد. سردرد وحشتناکی داشتم. از راهروی بلندی گذشتیم و از چند پله کوتاه پائين رفتیم

صدای ضجه های دختری می آمدکه در راهرو می پيچيد. پس از طی مسافتی کوتاه ايستادیم. درحالی که ایستاده بودم و آن دست بازویم را محکم گرفته بود، چند بار مرا دور خودم چرخاند و دوباره براه افتادیم، به چپ پیچیدیم، به راست پیچیدیم. هرچه جلوتر می رفتیم  صدای ناله های آن دختر که در راهروها می پیچید، نزديک ترمی شد و رعشه بر اندمم می انداخت و مرا می ترساند.« نکند قصد اعدامم را دارند؟

احساس می کردم که ُشل می شوم وآن دو دست مانع افتادنم می شوند و مرا با خود می کشانند. فاصله ای را رفتیم، بعد وارد اتاقی شدیم و ایستادیم. چشم بندم را برداشتند. نور چراغ اتاق چشمم را میزد، فکر کردم دوباره آقای فیلسوف آمده. ديدم که در دفتر رئيس زندان هستیم.

رئیس زندان مثل همیشه با آن پیراهن سفید یقه آخوندی اش و آن شلوار سبز تیره اش، پشت ميز نشسته بود و روی مبل کنارش، آخوندی لم داده بود و با خونسردی تمام تسبيه می گرداند. مقابل آنها، سه جوان که زودتر بيدارشان کرده و به آنجا آورده بودنشان دور میزی نشسته بودند و داشتند چيزی می نوشتند. خوب که دقت کردم دیدم یکی شان آرشیا برادرم است. انگار نه انگار مرا دیده است. دوباره سرش را روی ورقه خم کرد و مشغول نوشتن شد.

اول خوشحال شدم. فکر کردم آقای فیلسوف به قولش عمل کرده و حالا آرشیا دارد تعهد می نویسد تا آزادش کنند. اما مرا برای چی اینجا آورده اند؟! من که به آقای فیلسوف گفته بودم که نمی خواهد برای من کاری بکند و فقط اگر راست می گوید، آرشیا را نجات بدهد! چرا این دخترگریه می کند؟! چرا التماس می کند؟! 

سمت راست حاج آقا، دختر نوجوانی درحالی که قلم و کاغذی را در دست داشت و از نوشتن امتنان می کرد، با گریه و زاری و التماس کنان به سوی میزحاج آقامی رفت،  اما مأموری مرتب مانعش می شد.

« نکند که...؟»

تنم لرزید، قلبم طپش تندی گرفت، احساس کردم که در اتاق هوای کافی برای تنفس نیست. حاج آقا درحالي که هم چنان نگاهم می کرد به قلم و دفتر بزرگی با آرم  دادگاه انقلاب که روی میز بود اشاره کرد وگفت:«نمی خوای چيزی بنويسی؟»

احساس کردم که سردم است، چانه ام می لرزيد«چرافقط من می لرزم؟

 به آرشیا که وسط آن دو جوان دیگرکه بادقت و خونسردی تمام روی ورقه هایشان خم شده بودند و چیزهائی می نوشتند خیره شدم. تا خوب نگاهش کنم. اماسرش پایین بود. خوب نمی توانستم صورتش را ببینم. گوئی درجلسة امتحان بودند. گاه مکثی می کردند، با نوک انگشت چانه شان را می خاراندند و گاه به سقف اتاق نگاه می کردند و بعد نگاهشان را از سقف می گرفتند و با اشتیاق می نوشتند. دختر هم چنان ناله و زاری می کرد. نگاه کردن به دختر اضطراب و دلهره ام را بیشترمی کرد. کاغذ را بر داشتم. اما آنقدر دستم می لرزيد که نمی توانستم قلم به آن سنگینی را خوب توی انگشتانم نگه دارم. چند بار قلم از دستم روی میز افتاد و تمرکز آرشیا و آن دوجوان را بهم ریخت. بهم نگاه کردند، سرم را پائین انداختم، از خودم خجالت می کشیدم. برای لحظه ای به شجاعت آنها حسودیم شد. 

«چی بنویسم؟ جلسه امتحان که نیست به ورقه ی اونا نگاه کنم.»سرم را بلند کردم و رو به

حاج آقا گفتم:«حاج آقا، من حرف خاصی ندارم.»

آرشیا سرش را برداشت و نگاهم کرد. دختر لحظه ای از گریه ایستاد و مرا نگاه کرد. حاج آقا سری تکان داد و به پاسدارهائی که آنجا ایستاده بودند اشاره ای داد. دو پاسدار درحالی که تکه طنابی را به دست داشتند جلو آمدند. برم داشتند و دستهایم را از پشت، محکم بستند.

 آرشیا هم چنان نگاهم می کرد. سعی کردم تا خودم را کنترل کنم و این لحظات آخر را مقابل آرشیا ازخودم شجاعت نشان دهم. آخرهرچه بود من برادر بزرگتربودم. هم چنان که یکی از آن پاسدارها بازویم را گرفته بود، به آرشیا نگاه می کردم، کسی از پشت با همان دستمال سياه چشمم را بست.

 دقايقی بعد درحالی که هم چنان به خودم می لرزيد، دستی زير بغلم را گرفت و راه افتادیم. جیغ و دادهای دخترک بلندتر شد. قلبم طپش وحشتناکی گرفته بود و گوشم دوباره به صدا افتاده بود،

احساس کردم که صورتم دوباره دارد داغ می شود، دهان و گلويم مثل چوب خشک شد، صدای جيغ و داد آن دختر همراهی مان می کرد. دلم می خواست تا یک جوری در ضمن راه رفتن در کنار آرشیا باشم تاتنم به تنش بخورد.

چقدرآن لحظه دلم می خواست تابه آغوشش بکشم. راستی چرا از حاج آقا نخواستم تا اجازه بدهد که باهم وداع کنیم !؟.

 از چند پله پائين رفتیم. از سردشدن هوا و باد سردی که به صورتم خورد، فهميدم که وارد حياط شدیم، بعد درحالی که بازویم را گرفته بودند، ايستادیم. مرا یک بار سر جایم چرخاندند، فکر کردم باز به خاطر رد گم کردن مسیر است، دستها رهایم کردند، شنیدم که یکی شان گفت:«همين جا بايست و تکان نخور.»

دقايقی گذشت. احساس کردم که پاهایم قدرت تحمل وزن بدنم را ندارند و به اینور و آنور تکان می خورم. پشتم به ديوار نمناک آجری خورد. باخودم گفتم:«کارمان تمام است،

اينجا ديگرآخرخط است.»

 هوا خيلی سرد بود وحسابی مي لرزيدم. فقط زير پوشی که با آن خوابيده بودم، به تن داشتم. نوک انگشتان برهنه ام  توی دمپائی های لاستيکی ام حسابی يخ زده بود.

«شايد فکر کرده اند،آدمی که قرار است دقايقی ديگر اعدام بشود اشکالی نداردکه سرما بخورد.»

صدای پائی را شنیدم که به طرفمان می آمد. شاید دخترک دوباره با التماس کردنش ازجایش حرکت کرده و با چشم بسته اش به دنبال حاج آقا به طرفی رفته و حالا پاسداری آمده تا او را سرجایش کنار دیوار آجری برگرداند. شایدچشم بندکسی از روی چشم اش ُشل شده. دستی را روی شانه ام حس کردم.

«چیه؟ چته می لرزی؟ سردته، نه؟ نگران نباش الان گرم ات می شه؟»

گرمای نفسی را پشت گردنم حس کردم:«داری به چی فکر می کنی؟ به بابا یا به مامان جونت؟ به دادشی؟ نکنه اصلاً فکر نمی کنی و مغزت از کار افتاده؟»

سنگینی دستش را روی سینه ام حس کردم.

«به پرت و پرت افتاده. هنوز دیر نشده ها، می خوای چشمتو بازکنم و برگردی تو تخت ات؟ زیر پتوی گرم ات؟»

چیزی نگفتم. سعی کردم که نلرزم و خودم را محکم سرجایم نگه دارم، اما انگار اختیار بدنم دست خودم نبود و فقط کله ای بی تن بودم که توی هوا معلق مانده بود.

صدای قدم هایش را شنیدم که از من دور می شد. همان جا، پشت به ديوار، با دستان از پشت بسته کنار هم رو به ساختمان زندان ايستاده بودیم از بغل دستی ام آرام پرسیدم:«آرشیا تویی؟»

 صدایی نشنیدم. چند بار تکرار کردم جوابی نشنیدم. دخترک هم چنان با ناله و فریادهایش، مامان، مامان و گاه حاج آقا، حاج آقا می کرد و فضارا مملو ازدلهره و ترس کرده بود. کسی داشت چیزی می گفت. گوش هایم را تیز کردم، درمیان گریه های دخترک صدائی را شنیدم که به عربی متنی را می خواند.

 موجی از فشار را توی صورتم حس کردم که هرلحظه بیشتر و بیشتر می شد. نفس ام را بند بردم تا همه چیز را مثل همیشه با گوشم تعقیب کنم. صدای  حاج آقا را شنيدم. صدای جيغ و داد آن دختر که حالا باکمی فاصله ازمن ايستاده بود، نمی گذاشت تا دقيقاً بفهمم که چه می گويد. ازنوع ادای جملاتش می شد فهميدکه دارد از روی کاغذ چيزی می خواند. اسمهائی را شنيدم. اسم خودم و آرشیا را هم خوب شنيدم. بعد که حاج آقاتمام کرد. لحظه ای سکوت برفضا حاکم شد. صدای دخترک را شنیدم که فریاد زد:«پس چرا وایستادین بی شرفها، حیوانها؟ قاتل ها، چرا شلیک نمی کنید؟ شلیک کنید. من دیگه نمی ترسم.»

 بعد صدای قدم هایی را شنیدم که به اینور و آنور می روند. صدای گلنگدن تفنگ ها را که شنيدم. لرزش بدنم ايستاد. قلبم دیگر تند نمی طپید. انگار ديگرنفس نمی کشيدم و وحشت و ترس از من گريخته بود، با خودم گفتم:«چرا دیگرنمی لرزم؟ شايد هم قلبم ديگر از ترس کار نمی کند.»

 احساس کردم هواگرم شد و ديگرسردم نبود، دندانهایم دیگر به هم نمی خورد، فکرم آرام گرفت. دیگر ناله های دخترنمی ترساندم. آرشیا شروع به سرود خواندن کرد. کم،کم دحترک وآن یکی ها با او هم آواز شدند. بعد، صدای شليک گلوله ها سرود را خاموش کرد. کسی که سمت راستم ايستاده بود روی پایم افتاد. آرشیا بود؟ کدامشان بود؟ چه فرقی می کند که کداميکی بود؟ شايد اول مرا تيرباران کرده اند! همان لحظه که ديگر هيچ احساس سرما و ترس نداشتم؟ اما چرا هنوز صدای همهمه می شنوم؟ چرا بوی دود و باروت راحس می کنم؟چرا گوشم صدامی دهد؟ شايددارند خشوی تفنگ هایشان را پُر می کنند، نه، شايد دارند جلو می آیند تا تيرخلاص را توی مغزمان خالی کنند.

هيچ حسی نداشتم، نمی دانستم که به زمين افتاده يا ايستاده ام. زمان را گم کرده بودم. تا اينکه دوباره صدای چند شليک کوتاه تپانچه را بافاصله های اندک از هم شنيدم. حواسم را جمع کردم تا به همه چيز خوب گوش دهم. دستی به سرم خورد و چشم بندم را پائين کشيد، ديدم که همان پاسدار تنومند است. روبرويمان رئیس زندان و آخوند با آن ابایش و چند نفر دیگر درسایه نوری که از پشت سرشان می تابید و نمی گذاشت تا صورتشان را واضح ببينم، ايستاده بودند. صدای رئيس زندان را شناختم که خطاب به آن پاسدارگفت:«بذارکه نگاشون کنه، تا قدرعافيتو بدونه و بدونه که ما باکسی شوخی نداريم.» بعد خطاب به من گفت:«اخوی ات رو خوب ببین. و بعد قهقه زیر خنده زد.»

پاسدارتنومند، باتبسمی که به چهره داشت زيربغلم را گرفت و من بی آنکه چيزی بگويم، زيرشعاع نور افکنی که ازساختمان زندان می تابيد، به اجسادی که روی زمين افتاده بودند نگاه کردم. تا آرشیا را پیدا کنم.

دخترک درحالی که انگار زانوانش راشکسته باشی، به پشت روی دستهای ازپشت بسته اش افتاده بود و موهای صاف اش از زير روسریش بيرون زده بود و روی صورت خون آلودش افتاده بود و آرشیا وسط آن سه جوان درحالی که انگارکه سر به شانه هم نهاده اند، روی زمین کنار هم افتاده بودند. هنوز داشتم جسدها را نگاه می کردم که حالا خونشان روی زمین راه افتاده بود و کمی آنطرفتر، مثل جویبارهای کوچکی به هم می پیوست و پاسدارها داشتند تن های بی جانشان را بر می داشتند.

 دوباره چشمم را بستند و پس ازدقايقی زيربغلم راگرفتند و براه افتادیم. از گرمای فضا فهميدم که مرا به داخل ساختمان برگرداندند. پس از طی مسيری ايستادیم. دستمال را از روی چشمم برداشتند و روبروی ميز حاج آقا روی صندلی ای درحالی که کتف هايم را هم چنان از پشت بسته بودند نشاندند. حاج آقا درحالی که استکان چای تازه دم را از روی ميزش بر می داشت تا به دهان ببرد، باخنده ای که در چهره داشت روبه من کرد و گفت:«حال کردی؟ ديدی که ما با کسی شوخی نداريم.»

بعدجرعه ای چای خورد و درحالي که تکه ای قند را زير زبانش می گرداندگفت:«بين پسر، من به تو يه فرصت دیگه می دم. بهتره از اون استفاه کنی.»

بعد به آن پاسدار اشاره داد تا دست هایم را باز کند. کاغذ و قلم را دوباره جلویم گذاشتند. آخوند درحالی که داشت بيسکويتی را توی استکان چای اش فرو می برد رو به من کرد و گفت:«برو خدارا شکر کن وگرنه الان مثل آن برادرت، جسدت اون بيرون سرد شده بود.»

دیگر نمی ترسیدم. قلبم مثل آن دفعه نمی طپید. سردم نبود. درحالی که مچ دست هایم را میمالیدم، توی چشمان حاج آقا نگاه کردم وگفتم:«من چيزی براگفتن ندارم.»

رئیس باعصبانیت گفت:«چطور چیزی برای گفتن نداری؟ می خوای بگی که شما کاری نکرده ای؟»

گفتم:«تنها جرم من کتاب خواند بوده.»

آخوند درحالی که تسبيحی را ميان انگشتان سفيد و گوشتالودش می چرخاند توی حرفم پرید وگفت: «مگرآنهائی که الان به درک واصل شدند، کارديگری کرده بودند؟ همه چيز از اين کتابها بلند می شود ديگر. فراموش کرده ای که چند وقت پیش همين رفقای منافق شما چطور دفترحزب جمهوری را منفجر کردند و عده ای ازیاران امام را به خاک و خون کشيدند؟ بعد شما می گوئيد، ما فقط کتاب خوانده ايم حاج آقا. همين کتابهاست که شماها را  وادار به اين جنايات می کنند. اول از همين کتاب خواندن ها شروع می شود ديگر.»

با تنفر به چشمانش نگاه کردم. رئیس زندان استکان چای اش را بر داشت و گفت:«تا این استکان چای را می خورم به ات وقت می دم تا فکرهایت را بکنی، یاحرف می زنی و یا می فرستم ات پیش دادشی.»

 و چای اش را به دهان برد. همچنان استکان چای اش را نگاه می کردم که چقدر قرمز بود. آخرین قطره اش راکه بالا کشید، استکان را توی زیر استکان گذاشت وپرسید:«خوب؟»

برخاستم و قدم را راست کردم و سینه ام را جلو دادم و گفتم:«می خواهم چشمانم بازبماند.»

کسی سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت:«بگیر بخواب بابا، باززده به سرت؟!»

چشمانم را باز کردم همه خواب بودند و هوا به روشنی می رفت. ازآن پس شبی نبود که دچارچنان کابوسهایی نشوم. درحقیقت هرشب اعدام می شدم و یا شاهد اعدام آرشیا و دیگران می شدم. هم سلولی ها دیگر از دست کابوسهایم کلافه شده بودند.

هفته بعد دادگاهم بود. ما متهمان پنج نفرهمشهری بودیم که سه تایمان از بچه های اکثریت و دو تای دیگر اقلیتی بودند. جرم مشخصی که دال بر عملیات مسلحانه و یا اتهام های دیگر جز اتهامات کلیشه ای که هر روز و همه جامی شنیدی در آن جلسه شنیده نشد. در شهرکوچک ما هرگز اتفاق خاصی مثل میتینگ و اخلال و بهم زدن نظم عمومی و درگیری با نیروهای دولتی و... اتفاق نیافتاده بود. اغلب ما به زندانهای تأدیبی و تعلیقی محکوم شدیم. من به سی و شش ماه تأدیبی و پنج سال تعلیقی محکوم شدم که چهار ماه اش راپشت سر گذاشته بودم. فقط یکی از بچه های اقلیت به ده سال حبس تأدیبی محکوم شد. بقیه کما بیش مثل هم بودیم. سه روزپس از دادگاه آقای فیلسوف به دیدارم آمد. گفت که خبر خوشی دارد. پرسیدم:«موضوع آرشیا درست شده؟»

دور و بر را نگاه کرد و صدایش را پایین آورد وگفت:«هرچه فکر کردم، هیچ راهی نبود تا اینکه یکی از برادران دادستانی انقلاب مرکزگفت تنها راهش اینه که یک استشهادی بنویسیم وگواهی دکتر بیاریم که ایشان از قدیم مشکل روانی داشته و فاقد سلامت عقلی و روحی است. و اینکه درپرونده اش اشتباهی رخ داده . همین کار را کردیم و به لطف خداوند پذیرفتند و حالا دستورآمده تا پرونده اش را باز نگری کنند.»

خوشحال شدم. وقتی خوشحالی را درچهره ام دید گفت:«حالا باید خودش هم به این مسئله کمک کنه.»

آرشیایی که من می شناختم محال بود.گفتم:«یعنی خودشو به دیونه بازی بزنه؟»

گفت:«نه، لازم نیست. فقط هرکاری که من می گم بکنه.»

با خودم گفتم:«اگه اون هرکاری که شمامی گفتید می کرد، که دیگر به اینجا نمیرسید. پرسیدم:«مثلاً چه کاری؟»

گفت:«او تا جای که من اطلاع دارم توی زندان هم نمازش قضا نمیره. روزه هم می گیره. فقط جلوی دهنشو بگیره و بفهمه که بابا اینجا زندانه. بیرون که نیست. به کسی ازهم سلولی هاش اعتماد نکنه و چیزی نگه وکار و خراب نکنه.»

گفتم:«باهاش صحبت می کنم.»      

بعد به من هم توصیه هایی کردکه در مدت محکومیت مواظب رفتارم باشم و در برنامه های تربیتی زندان هم شرکت کنم و...که مورد لطف قرار بگیرم بلکه در محکومیتم تخفیف داده بشود و زودتر به آغوش خانواده برگردم.

ماه بعد بود که آرشیا به پنج سال تأدیبی تقلیل یافته بود.آقای فیلسوف باتفاق خانواده به خواستگاری میترا رفته بودند و حرف هایشان را زده بودند و قرار و مدارها را هم گذاشته بودند. میترا گفته بود که تا آزادی برادرانم آمادگی ازدواج ندارم وآقای فیلسوف به خودش مطمئن بودکه نظر میترا را عوض خواهد کرد. 

پس از سیزده ماه روزی باز به سراغم آمدند و به دفتر رئیس زندان رفتیم. واردکه شدم

رئیس با دست اشاره داد تا بنشینم. و بعد پرسید:«دلت برا خانواده تنگ شده نه؟ سری تکان دادم.»

گفت:«می خوای بری خونه؟»

نمی دانستم که چه نقشه ای دارد. هم چنان نگاهش می کردم. ادامه داد:«برادرجواد از شما راضی است و شفاعتتو کرده. با توصیه ایشون تو رو هم توی لیست بخششی های بیست و دو بهمن قید کرده بودیم و حالا شما هم جزو بخشیده شده ها هستی. و بزودی مرخص می شی.»

 قلم و کاغذی راجلویم گذاشت و گفت:«بنویس.»     

پرسيدم:«چی بنويسم؟»

گفت:«معلومه ديگه، توبه نامه. بنويس که ازاين به بعد هيچ اقدامی عليه انقلاب و اسلام نخواهم کرد و چنانچه مشهود گردد به اشد مجازات برسم و اينکه تا مدت يک سال حق خروج از شهر را ندارم و هرماهه می بايست به مرکز سپاه منطقه بروم و امضاء کنم.»

دلم می خواست که قدرت این را داشتم تا قلم و کاغذ را توی صورتش پرت کنم اما جرأتش را نداشتم. مسئولیت خانوادگی و آن مدت یک سال و.. زندان مرا درهم شکسته بود.

بالاخره همان کاری را که مدتها در زندان درعدم انجامش مقاومت کرده بودم و به خاطرتوبه نکردن شکنجه ها دیده بودم. انجام دادم. او ديکته کرد و من صفحه ای سياه کردم بعد امضايش کردم و چند روز بعد آزادم کردند.

 

  

 

 

 

 

«۱٥»

.

به خانه که آمدم. پدرم حسابی درهم شکسته بود. و دائم سیگار از دستش نمی افتاد کاملاً خانه نشین شده بود. بقیه دکانها را فروخته بود و هیچ کاری نمی کرد. زن پدرم دوباره حامله بود. ژینا و آنا را ازتحصیل و میترا را از اشتغال در مراکزدولتی محروم کرده بودند و حالا آنها هم خانه نشین شده بودند. من تازه از زندان آمده و آرشیا هنوز در زندان بود. چند بچه کوچکتر هم یکی دوتایشان مدرسه میرفتند. اگرچه من تا قبل از اين ماجراهای دستگيری سال تحصيلی را با موفقيت تمام کرده بودم، ولی دانشگاه ها را بسته بودند.

ازآنجاکه رژيم تمام گرفتاری ها و ناآرامی ها را ازهمين دانشگاه ها می ديد. می خواستند به قول خودشان انقلاب فرهنگی بکنند. تا توانستند، استاد و دانشجو و معلم و کارمند را از دانشگاه ها و مدارس و ادارات اخراج کردند. صدها استاد و هزاران دانشجو و محصل را به چوخه دار بستند و تيرباران کردند و همة دانشگاهها و مراکز عال آموزشی را تعطیل کردند. زمان پيش می رفت و تخم نفاق و دشمنی که حربه رژيم بود بين مردم کشورازجمله مردم شهر کوچک ما را که روزی با صفاترين شهر دنيا بود، روزبه روز بيشتر می شد.

 در تلويزيون مردی را می آوردندکه فرزندان کمونيست اش را لوداده بود و مادری که دختردوازده ساله اش را، و حالا از اعدام دخترش اظهارخشنودی می کرد و پسری که پدرش را، دختری که برادرش را و... با اين نمايشات، داشتند نوع جديدی از فرهنگ غير انسانی و عدم اعتماد را درجامعه رواج می دادند، تا روابط عمیق خانوادگی را از هم بگسلند و به اين وسيله مردم را ترغيب به جاسوسی عليه هم ديگر کنند و آنها را غيرمستقيم به نفع رژيم به خدمت بگيرند و نتوانند به هم اعتمادکنند و یا با هم متحد شوند. تا جائیکه ديگر کسی به برادر و ياپدرش و هيچ کسی اطمينان نداشت

 در فضائی از رُعب و وحشت زندگی می کردیم. برای همة اعضای خانواده ما و خانواده های مشابه ما که انگ کفار و عامل اجنبی برپيشانی شان خورده بود، روزگار سخت می گذشت.

پس از آزادی از زندان بازدست از سرمان برنمی داشتند. بارها روی ديوارمان با اسپری های رنگی ضربدرهائی می کشيدند و گاه می دیدیم که همان بچه های فایل و همسایه شعار مرگ بر کفار و کمونيست و مرگ براجنبی.. را روی ديوارمان می نوشتند. از لحاظ روحی تمام اعضای خانواده آسيب جدی ديده بوديم. تمام اقوام و فاميل از ارتباط با ما دوری می کردند.

شنیدم که شهرزاد هم بعد از دستگیری من  با احمد کله ازدواج کرده. بعضی شبها با سنگ و گلوله به شيشه های منزلمان می زدند و در می رفتند. تا اتفاقی درکشور می افتاد، پاسدارها علناً به خانه مان هجوم می آوردند و با پوتين واردخانه مان می شدند و همه چيز را بهم می ريختند و باخود می بردند و همانجا در اطلاعات محلی باز جویی مان می کردند و چند روزی را نگه مان می داشتند. ما که زندان رفته و درهم شکسته و محکومیت مان را ازسر گذرانده بودیم و ديگر چيزی درخانه نداشتيم که پيدا کنند. همان اوائل قبل از دستگيری مان، ما همه ی مدارک و کتابهای مهم را از خانه دور و یا نابودکرده بودیم.

 با رعب و وحشتی که آنها در مردم ايجاد کرده بودند وضعيتی را در کشور ايجاد کرده بودند که مردم خودشان تمام کتاب هائی را که شايددرطول سالها در کتابخانه شخصی خانه شان جمع آوری کرده بودند، شبانه همه را ازخانه به نقطه دوری ببرند و بادست خودشان نابود کنند و یا در بخاری هایشان بسوزاند.

از آنجاکه کارخاصی نداشتم. بيشتر اوقات خانه بودم و با پدر کلنجار می رفتم و او بافحش دادن به توده ای هاکه هم چنان در کنار رژیم ایستاده و به جنبش آزادیخواهی ملت پشت کرده بودند بدتر اوقات مرا تلخ می کرد. ماتم خاصی برفضای خانه ماسايه افکنده بود. هيچ فاميلی به خانه مان رفت وآمد نمی کرد. در آن شرایط فرصت خوبی بود تا از میترا بپرسم که آیا واقعاً قصد داردکه با آقای فیلسوف ازدواج کند. خندید وگ فت:«مگه چیه؟ اونم آدمه. دل داره.»

گفتم:«اینومی دونم اما دل تو چی می گه؟»

سری تکان داد و آهی کشید وگفت:« بذارآرشیا هم انشالله بیاد. حالا کو تا اون موقع.»

ماهی بعد ازآنروزخواهرآقای فیلسوف باتفاق شوهرش از بروجرد غیرمنتظره به خانه مان آمدند وگفتندکه آقاجواد به اتفاق عده ای که برای بازدیدی به جبهه رفته بودند مجروح شده و بستری بیمارستان است. بعد درحالی که اشک هایش را با پَر چادرش پاک می کردگفت: «دکترها می گن که قطع نخاع شده.»

 از میترا می خواست تا به عیادتش برود. با ورود آنها پدرم بلافاصله از خانه بیرون زد. نمی خواست تا با آنها روبرو شود. میترا به من نگاهی کرد. تاببیند که نظر من چیست. بعد ازاظهار تأسف گفتم: «متأسفانه من اجازة خروج از شهررا ندارم اما میترا و برادر کوچکم اهورا میتواند با شما بیاید. و بعد از ملاقات خودشان با اتوبوس برگردن.»

حالت اجبار داشت باید می رفت. باید این بازی را تا آخر ادامه می دادیم. بالاخره میترا به اتفاق اهورا با آنها رفتند و آن آخرین باری بودکه ما دیگر از آقا جواد چیزی شنیدیم. میترا هم دیگر به عیادت اش نرفت. آقاجواد خودش پیشنهاد داده بودکه میترا قضیه ازدواج را فراموش کند و به فکرخودش باشد.

 وقتی میترا برگشت. خیلی توی خودش بود. احساس کردم که نکند واقعاً به آقاجواد دل بسته بود! مدتی توی خودش بود. تا اینکه کم کم سرحرف را با او بازکردم. حالا که دیگر کتاب آقاجواد بسته شده بود میترا گفت:«می دونی دادش. حقیقتش توی زندان قصد داشتم تا خودم را فدای تو و آرشیا بکنم و با این آقاجواد ازدواج کنم. بعد از اونکه پیغام توروآورد. احساس کردم که تو به من ندائی دادی. برای آزادی آرشیا. منم باهاش قرار کردم که در صورت آزادی هردوی شما باهاش ازدواج می کنم. اما تصمیم داشتم تا بعد از ازدواج خودکشی کنم. با حالت مسخره ای نگاهش کردم.گفت:«نه دادش بخدا جدی می گم. مگه و توی زندان کم دخترای مث من اعدام شدند.»

چیزی نگفتم و ادامه داد:«حالاهم که این اتفاق براش افتاد. تا به دیدنش رفتم ازش متنفر بودم. اونجاکه بودم خواست تا بامن تنهایی حرف بزنه. همه بیرون رفتند و ما رو تنها گذاشتند. چیزهایی به من گفت که منو شوکه کرد.»

نفسم را بندکرده بودم تا ببینم میترا چی می گوید. و ادامه داد:«نمی دونم. چطوری بگم. اما فقط به تومی گم. نبایدکسی بدونه.»

گفتم:«باشه. قول می دم.»

گفت:«جواد بعد از اونکه ازم خواست تا به فکر خودم باشم. رازی رو به من گفت که حتی خانواده اش هم نمی دونند.»

«چه رازی؟»

«اوتوده ای بوده.»

گفتم:«غیر ممکنه توده ای ها از این کارها بکنن. این آقا می خواد کارهاشو توجیه کنه و خودشو پیش تو مقدس کنه. بلکه با اون وضعیت زنش بشی و...»

حالا میترا داشت اشک می ریخت. گفتم:«خواهر جون این تئاترش بوده. آخه توده ای کی میآد بازجو بشه. خودت بهترمی دونی که. بریز دوراین حرفها رو.»

اما میترا حسابی باور کرده بود. گفت:«نه دادش من مطمئنم.خیلی باهم حرف زدیم و فهمیدم که واقعاً راست میگه. حتی گفت که جریان مجروح شدنش هم مشکوک بوده.»

گفتم:«اینم از اون فیلم ها. مگه برا اینا کاری داره. همونجا توی زندان به جرم جاسوس می گرفتن و اعدامش می کردن.»

 باعصبانیت ادامه دادم:«هرکاری بکنی میتراجون من این یکی رو اصلاً قبول نمی کنم.

بهتره که دیگه اصلاً حرفشو هم نزنی.»         

گفت:«دادش تو که توزندان ما نبودی. من بودم و می دیدم که چطورهمه ازش راضی بودند. او که بازجو نبود. فقط میومد با بچه ها صحبت می کرد. تو فکر می کنی که فقط دنبال کار آرشیا بود؟ اونم براخودش عقیده ای داشت.

گفتم:«میتراجون حالا فرض کن توده ای بوده. دیگه هرچی بود، تموم شد. بی خیالش.»  

 پاسدارها هم چنان دنبال بهانه ای بودند تا دوباره دستگيرمان کنند. حتی چند دفعه رفته بودند سنگ قبر برادرم آرش را که به خاطر انقلاب جان باخته بود شکسته بودند. چون حالا فهميده بودندکه برادرم عضو يکی از سازمانهای چپ بوده. از آنجا که آرش قبل از انقلاب کشته شده بود و خاک اش کرده بودیم. حالا آنها می گفتند که جای قبربرادرم که کمونيست  بوده نبايد در قبرستان مسلمانها باشد..

چندین ماهی می رفتم و هرماهه خودم را معرفی می کردم و حق خروج از شهرمان رانداشتم. تا اینکه يک روز نزد دوستی بودم، پدرم تلفن کرد و گفت که پاسدارها دوباره به خانه مان حمله کرده و مرا می خواسته اند، آمده بودند تا دوباره دستگيرم کنند.

فردای آنروز صبح خیلی زود از شهرگریختم و به کرمانشاه رفتم. وقتی رسیدم به خانه دائی ام که حالا حاجی مؤمنی شده بود و چندبار هم به مکه رفته بود و هرروز جمعه هم در نمازجمعه شهرشرکت میکرد و درحالي که هيچ شغل دولتی نداشت از طرفداران پر و پا قرص رژيم بود و سرش با حجره خوار و بار فروشی که داشت مشغول بود رفتم.

دائی وضعیت مرا می دانست. اصلاً  از آمدنم به آنجا خوشحال نبود. یکروز زن دائی ام هراسان آمد و ازخواب بيدارم کرد و گفت:«يالا، يالا زود بيدارشو، بايد از اينجا بری.»

گفتم:«چرا؟ مگه چی شده؟ کجا با يد بروم؟»

گفت:«نمی دونم، فرار کن، دائيت رفته لوت داده، الانه که بريزن و بگيرنت، از اينجا برو.»

بعد مقداری پول اسکناس توی دستم گذاشت و ازخانه خارج شدم. وقتی که از کوچه شان دورشدم نمی دانستم کجا بايد بروم. حاضر نبودم تا دوباره دستگير شوم و به آن دوران وحشتناک زندان بر گردم. چون مطمئن بودم که این دفعه به خاطر تعهدی که داده بودم حتماً اعدامم می کنند. جائی را نداشتم که بروم. مسافرخانه هم هرشب توسط پليس کنترل می شد و می آمدند و ليست مسافران را از مديرآنجا میگرفتند.

یکی از رفقای اکثریتی را می شناختم اما شماره دقيق خانه اشان را خوب بياد نداشتم. به کوچه شان که رسيدم از مردی که از آنجا می گذشت آدرس خانة دوستم را پرسيدم. درحالی که نان سنگت تازه و داغی را بدست داشت، با آن يکی دست اش به درچوبی و رنگ  و رو رفتة قهوه ای اشاره کرد.

جلو رفتم و زنگ زدم. دقايقی بعد مادر دوستم در را ازداخل بازکرد. مرا شناخت و من خوشحال شدم. با مهربانی به داخل دعوتم کرد و وارد شديم. پس از ساعتی انتظار اصلان دوستم آمد. روبوسی کرديم  وگفت:«اوضاع خيلی خرابه. آن طرفها چطور؟»

گفتم:«آسمان همه جاهمين رنگ است.»

خنديد وگفت:«سرخ سرخ، نه؟»

چند هفته ای منزلشان بودم. پس ازساعتی گفت و گو، توضیح دادکه مدتی است توده ای شده. دوستی ام با اصلان به سالهای قبل ازآنکه او توده ای شود برمی گشت. شبها را تا دير وقت می نشستيم و بحث سياسی می کرديم. سال آخر مهندسی کشاورزی بود. حالا از زمانی که دانشگاهها تعطيل شده خانه نشین شده بود.گاهی شبها مردی می آمدکه وفا صدايش میکردند. مرد لاغراندام و نحيفی بود و قيافة 

معصومی داشت اما خيلی باهوش و نکته سنج و دانا بود. حرف زدنش به دل آدم می نشست. برای هرسئوالی جواب قانع کننده ای می داد.

خيلی متواضع و آرام بود. بعدها فهميدم که مسئول رده بالای حزب توده درغرب کشور است. هرشب جمعه به خانه دوستم می آمد. کم کم مراهم در بحث هايشان راه می دادند. آن مدت من اصلاً از خانه بيرون نمی رفتم و کارم فقط مطالعه بود.گاه که خسته می شدم نوار الهه که تنها نوارهای موجود درآن خانه بود را گوش می کردم. هرچند وقت یکبار مادر دوستم با ظرفی میوه و یا چای در می زد و وارد میشد. دوستم کتابخانه ای غنی و پر از کتابی داشت و هروقت سئوالی و يا نکته مبهمی برايم پيش می آمد وفا با جواب ساده ای حلش می کرد. کم کم مرا با بچه های دیگرتوده ای آشنا کرد. ديری نگذشت که خودم را يک توده ای تمام عياريافتم .

 وفا مرا به هسته ای از بچه های حزب پيوند داد و دیری نگذشت که مسئول عده ای بیست نفره شدم. بعد برايم نزديک گالری نقاشی فروشی، کاری پيداکرد، می بايست که بعنوان نقاش برايش سفارشات پرتره و منظره را بکشم. چنددهنه مغازه بودکه مملو از تابلوهای بزرگ وکوچک نقاشی بود. بعدها فهميدم که اين تابلوها راخودش نمی کشد. از یک گالری در تهران می خريد و بعد اسم خودش را زيرش می نوشت و بنام خودش به مردم می فروخت.

 حالا می خواست تامن برايش بکشم. ديری نگذشت که بساطی درگوشه گالری اش برای من راه انداخت. برای من هم درهمان حوالی اتاقی اجاره کرد و خودش هم ضامن اخلاقی و مادی من شد و مقداری پول به من داد و من مقداری وسائل و موکت دست دومی خريدم.

 










  

«۱٦»

 

حالا ديگر من ظاهراً نقاشی بودم که از راه نقاشی کردن زندگی می کردم و حقوق می گرفتم و اتاقی از خودم داشتم که شبها رفقای حزبی که تنها دوستانی بودندکه در آن شهر می شناختم به ديدارم میآمدند و بحث های سياسی و تحولات روز را رد و بدل می کرديم.

هرازگاهی هم برای خانواده ام مبلغی می فرستادم و غيرمستقيم ازشون نامه ای دريافت می کردم که اغلب هم توسط ميترا نوشته شده بود و مثل هميشه از اذيت و آزار حزب الهی ها که شيشه های خانه مان را می شکنند و فرار می کنند و اينکه جرأت نمی کنند از خانه بيرون بروند و از شهرزاد و از اينکه پدرم هم اوضاع روحی اش خيلی خراب  شده و بد اخلاقی می کند و هزاران مشکل ديگر.

وقتی که دیدم که دیگر درآمدی مختصری دارم. تصميم گرفتم تا خواهران جوانم را به کرمانشاه بياورم و ديری نگذشت که آمدند و هرچهار نفری درهمان يک اتاق من زندگی کرديم.

حقوق من کافی بود تا به زحمت هزينه ماهانه و خرج و خوراکمان را بدهيم. توسط يکی ازرفقای توده ای که در اداره آموزش و پرورش ِسمَت بالائی داشت توانستيم که هردو خواهر کوچکترم را دوباره در دبيرستانهای کرمانشاه ثبت نام کنيم. ميترا هم که ديگر لازم نبود و سالهای قبل دبيرستان را تمام کرده بود خانه ماند و مثل آن دوران بچه گی، زن خانه دارمان شد. غذامی پخت و لباسها یمان را می شست و برايمان مادری می کرد.

 دیری نگذشت که اوهم به ما توده ای ها پیوست و باگروه اصلان درحزب مشغول فعالیت شد. حالا فقط نگرانی مان آرشیا برادرم بودکه هنوز در زندان بود. وگاه به روستاها می رفتند و درصدد اقداماتی بودندکه دهقانان را برای اجرای بند جیم قانون اساسی ترغیب کنند و...

من هم هرروز صبح که بيدار می شدم سرکارم می رفتم و پشت سه پايه نقاشی ام می نشستم و مشغول می شدم و چيزی می کشيدم. اما در فروش تابلوها دخالتی نداشتم. هرچه بود برای صاحب کارم ارزانتر از دادشی تمام می شد. ديگرهم لازم نبودکه به تهران برود و سفارشات را من همانجا درگالری انجام میدادم.

یک روز زن پدرم تلفن کرد و گفت که برادرم آرشیا آزاد شده و می خواست تا اگر جا دارم او هم نزد ما بیاید. ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجيدم.

 پس ازچند روز آرشیا به کرمانشاه آمد و ازش خواست تا نزد خودم کار کند. اما میخواست تا به سربازی برود. گفتم منم مشمول فراریم. ازش خواستم تا مدتی صبر کند بلکه جنگ تمام شود اما او تصمیم خودش را گرفته بود. پس از ماهی استراحت به سربازی رفت. چند ماه بعد پدرم هم خانه مان را فروخت و با تمام خانواده به کرمانشاه آمدند و بار ديگر تمام خانواده به هم پيوستیم.

برخوردهای وفا میترا را هم یک توده ای تمام عیارکرده بود و دیری نگذشت که میترا و اصلان هم به حرمت هزاران مبارزی که هر روز در زندانهای رژیم اعدام می شدند بی هیچ مراسم و آدابی باهم ازدواج کردند. پدرم هم که بعلت افسردگی ای که دچارش شده بود دیگرنقشی در زندگی و تصمیمات ما نداشت. تنها منبع معاش خانواده ی سیزده نفری مان فقط حقوق ناچیز من بود. آرشیا هم سرباز بود و هزينه ی اداره کردن يک خانواده سيزده نفری آنهم درآن دوران بحرانی و جنگ کار ساده ای نبود.

يک روز که مثل هميشه سرکارآمده بودم، صاجب کارم روبه من کرد و گفت:

«پاشو با هم جائی می خوايم برويم.»

 درب مغازه را بستيم و از پاساژ بيرون زديم. با ماشين بيوک سفیدی که داشت به محله ای خيلی قديمی رفتيم. درمقابل يک ساختمان قديمی که قدمتش به دوران قبل از قاجار میرسيد توقف کرد و پياده شديم. دسته کليدی را ازجيبش درآورد و درب چوبی قديمی و بازکرد. از چند پلة خاک گرفته و نمورآجری بالا رفتيم و وارد ايوان دراز وآجرفرشی که حالا همه کف آجريش خزه زده بود شديم. درسمت چپ ايوان يک رديف اتاق دربسته قرار داشت که گوئی سالهاست دست کسی به دستگيره شان نخورده بود. درمقابل آخرين در ِاتاق ايستاديم و رو به من کرد و گفت:«ببين پسرم، از راه نقاشی نمی شه نونت رو در بیاری، فکر نکن که این همه ملک و معوایی که دارم از این قلم و رنگ در آوردم. قبلاً هم بهت گفتم، من از تابلو نويسی شروع کردم.»

بعد با انگشت به در اتاق اشاره کرد و ادامه داد:«من از اينجا شروع کردم و مُعينی شدم. من پر کاهی از پدرم به ارث نبرده ام. پدرم خرکدار بود و با خرخاک می کشيد.»

 توی حرفش پريدم وگفتم:«خواهش می کنم.»

دست اش را تکان داد وگفت:«نه اين واقعيتيه، من که عارم نمی آد.»

و ادامه داد:«حالا توهم اگه بخواهی می تونی مُعينی ای برا خودت بشی.»

کليد را در قفل درچرخاند و به زحمت در را گشود. اتاق بزرگی بودکه پر از خرت و پرت و تابلوهای قديمی و تبليغاتی بود. بزحمت چند ورق تابلوی کهنه شده را کنار زديم و کمی جلوتر رفتيم. ازهمه جور تابلوی کهنه آنجا روی هم تلنبارشده بود. از تابلوی تيغ ناست دو سوسمارگرفته تا تابلوی ارج و تلويزيون

شابلورنس و تابلوی بزرگ و تاج مانندی که به مناسبت پنجاهمين سالگرد رژيم شاهنشاهی پهلوی بصورت نقش برجسته با حروف طلایی رنگ ساخته بودند. از اتاق بيرون آمديم و در اتاق دیگری را گشود. از وسائل داخل اتاق که لایه زخیمی گرد و غبار رویشان نشسته بود، معلوم بودکه روزی اتاق پذیرائی خانواده ای اشراف بوده. هنوز کمُدِ گرامافون سرجایش بود و توی طاقچه هایش هنوز آینه و شمعدانی و تنگ و گلاب دانی قرارداشت و وسط اتاق مقدار زیادی اسباب و وسائل دیگر روی هم ریخته بود. خم شدم و آلبومی قدیمی را از روی میزی برداشتم و لایه زخیمی گرد و غبار نموررا با کف دستم پاک کردم و آلبوم راکه ورق زدم تمام عکسهای زمان قاجار بودند. باآن فرم لباس و هیبت آنچنانی و زنانی که با آن دامن های گلدار و کوتاه و پر از چین و روسری های سفیدتا زیرچانه بسته شان و ابروان بهم پیوسته و چشمان سُرمه کشیده شان درحالتهای مختلف و در اندرونی و بیرونی وکنار باغچة پر از گُلی که اکنون دیگر وجود نداشت و گاه خدمتکاران پژمرده و لاغراندام درپشت صحنه و عکسهائی از مردان درحالی که چند بزکوهی را شکار کرده بودندبه همراه نوکرانشان. حال و هوای عکسها مرا با خود برده بود که متوجه آقای مُعینی شدم که داشت هم چنان چیزهائی می گفت. درحالی که شلوارش را که حسابی خاکی شده بود می تکاند گفت:«اينه ديگه، اگه بخوای من کار تابلوسازی رو هم همين جا برات راه میندازم. همه وسائلش روهم داريم. يه چيزائی هم که لازمه می خريم و رديفش میکنيم. خداوکيل نصف تو نصف ما.»

من که همين طور به حرفهايش گوش می دادم، گفتم:«هرطور که شما بخوايد، منم حرفی ندارم.»

بعد درحالی که داشتيم از پله هاپائين می آمديم، دست خاکی اش را به سويم درازکرد و گفت:«پس ياعلی؛ بزن قدش و از فردا کارگر بگير و رديفش کن، هزينه اش با من.»

هفته ای نگذشت که آنجا را به کمک تعدای از رفقای جوان حزبی روبراه کرديم و بعد شروع به سفارش گرفتن کرديم. چند روز اول را خودش برای آموزش من می آمد. اما من خيلی سريع کار را فراگرفتم و بطوریکه سرمان حسابی شلوغ شد.

تا نيمه های شب در کارگاه می ماندم کار می کردم. گاه روزها خانه نمی رفتم و شبانه روزکار میکردم و فقط روزی يکی دو ساعت را درکارگاه چُرت می زدم. ده برادر و خواهر که همه مدرسه میرفتند. لباس و قلم و دفتر و کتاب می خواستند. از طرفی مسئولیت حزبی هم داشتم. ازهمه بدتر پدرم بودکه بعد از سرکوبهای سیاسی و به آتش کشیدن دفاتر حزب جبهه ملی و متواری شدندش، دوباره انگیزه اش را برای زندگی ازدست داده بود و دوباره وضع روحی اش وخیم شده بود و مرتب پرخاش گویی میکرد و گاه باپرخاش هایش فضای خانه را به حد غیرقابل تحملی می رساند.

 فهمیده بود که من و میترا توده ای هستم. تا قدم توی خانه می گذاشتم شروع می کرد به فحاشی کردن به توده ای های خائن و تاریخ خیانت هایشان را من می بایست هرشب از زبان ُپر نیش پدر بشنوم. زمان می گذشت و ما هرجوری بود خودمان را به آخرماه می رسانديم.

بعلت بمبارانها ماهی نبود که حداقل هفته ای را به دامنه کوهها فرار نکنیم. گاه بمباران ها ماهها طول می کشید و مادر پناه کوهها و یا روستاها زندگی می کردیم. و در آن شرایط بازار تعطیل می شد و ما درآمدی نداشتیم.

دوران سربازی آرشیا به آخر رسید و از اینکه به سلامت بازگشته بود همه خوشحال بودیم. چند هفته ای بی هیچ هدف و برنا مه ای را درخانه نشست. بيکار بود و گاه می خواست که کمک اش کنیم تا به  خارج  برود. هنوز از اعتقادش به راه مجاهدین دست برنداشته بود و می خواست تا ازکشورخارج و به آنها بپیوندت. گاه بی آنکه من بدانم با افرادی تماس گرفته بود تا ازطریق قاچاق و از راه کردستان که آنجا سرباز بود به عراق برود. می گفت پشیمان است که زمانی که در جبهه بوده از همانجا به آنطرف به سوی مجاهدین فرار نکرده. چند بار غیرمستقیم  وفا به خانه مان آمد و باهاش صحبت کرد. حرفهای وفا رویش اثر کرد و قدری آرام شد. ازش خواستم تا نزد خودم بيايد و کارکند و مشغول شود. می گفت که از این کار خوشش نمی آید. بوی تینر اذیتش می کند. من هم نم یخواستم مجبورش کنم.

 تا اينکه شهردوباره توسط هواپيماهای عراقی بمباران شد. مردم شهر را از ترس بمباران های بعدی ترک کردند و ماهم مثل همه مردم به روستاهای اطراف رفته بوديم و شهر هرروز بمباران می شد.

ما در مدرسه ی روستا پناه گرفته بوديم و تلويزيون کوچکی هم با خودمان داشتيم. آنجا بود که از تلويزيون ديدم که رهبران حزب توده را آورده بودند تا باصطلاح به خيانت هايشان اعتراف کنند. فهميدم که کار حزب تمام است. پدرم می خندید و مرتب به من می گفت: «دیدی؟ من چقدر به توگفتم که اینها خائنن. توی گوشت نمی رفت که نمی رفت و..»

دچار شوک روحی شدم. به شهرآمدم تا هرطور شده وفا، را پيدا کنم و ازش توضيح بخواهم که اين کار رهبران يعنی چی؟

زنگ درخانه اش راکه زدم درحالی که زيرشلوار طوسی رنگی به پا داشت در را باز کرد و در حالی که صورتش ژوليده و حسابی بهم ريخته بود و مثل کسی که از خواب بيدارش کرده باشد ، بی آنکه چيزی بگويد با اشاره دست به داخل دعوتم کرد.

ازکنار حوض خشک شده شان که چندگلدان و شيشه و خمره ترشی و رب گوجه کنارش چيده بودند گذشتيم و از پله بالا رفتيم و واردخانه شديم. تنها بود و اين اولين باری بودکه من واردخانه اش شده بودم.  با صدای گرفته ای گفت:«چای می خوری؟»

گفتم:«نخيرمن توضيح  می خوام.»

بعد برايم توضيحاتی دادکه  مراقانع  نکرد. با عصبانيت گفتم:«يعنی چه آقا برا حفظ نيرو هاست. باکاری که اونا کردن، ديگه نيروئی نمی مونه. شهامت آقایون به اندازه یک دختر دوازده ساله ی مجاهد نبود.»

توی حرفم پرید و بآرامی گفت:«موضوع این حرفها نیست.»

من بدجوری عصبانی بودم و سرش داد می زدم. او آرام و خونسرد مثل همیشه اول گوش می کرد و بدجواب می داد. گفتم:«تازه، حالا با اين مُهلتی که دولت داده تاخودمون رو معرفی کنيم چکار کنيم؟ از کجا معلوم که نگيرن همه مون رو اعدام کنن؟»

گفت:«نگران نباش، اگه عزت نفس داری که نام کسی رو نبری و کوتاه جواب بدی اتفاقی نمی افته.»

گفتم:«يعنی می گين برم خودم رو معرفی کنم؟»

با همان لحن آرامش گفت:«من صلاح رو در اين می بینم  و این دستورحزبه.»

گفتم:«کدوم حزب؟ مگه دیگه حزبی هم مونده؟»

تازه با تعهدی که درگذشته دادم چکارکنم؟ شماکه می دونيد من قبلاً چريک فدائی بوده ام، زندان رفته ام و يک بار توبه نامه نوشته ام، فکر می کنی باز با اين حال صلاحه که برم و خودمو معرفی کنم؟»

گفت:«شما راه ديگه ای داری؟ تاکی می تونی فرارکنی؟»

باکمی عصبانيت گفتم:«من اومدم تاراه ديگه شو ازشما بپرسم والله اينهارو خودم می دونستم.»

گفت:«اهل سفر باشی ما راهشو هم می گيم.»

« بفرمائيد. ما ازهمون اولش اهل سفر بوديم.»

«باشه من چندروز ديگه باهات تماس می گيرم.»

پرسیدم:«شما خودتان چکارمی کنید؟»

گفت:«من فعلاً باید بمونم و جوابگوی رفقا باشم.»

بلند شدم و بی آنکه منتظر بدرقه اش باشم ازخانه اش خارج شدم.

پس از دوهفته ای ديگر از بمباران خبری نبود و مردم به شهر برگشته بودند و زندگی عادی خودشان را از سرگرفته بودند. دراين مدت هم وفا مادریکی از رفقای حزبی ام را دنبالم فرستاد تا درجائی مخفی هم ديگر را ملاقات کنيم. به اتفاق مادر دوستم به خانه ای رفتيم و آنجا وفا به من گفت:«همه لو رفته ايم. حالا یا باید بری خودتو معرفی کنی تا دستگيرت نکردن و يا از کشورخارج بشی.»

گفتم:«از کشورخارج بشم؟چطور؟»

 گفت:«اونش با من.»

«کجا؟»

 با لحنی عصبانی گفت:«عزيز من چه فرقی می کنه؟ يه خراب شده ای. حاضری؟»

«بايد روش فکرکنم. آخه من خانوده ام رو چکارکنم؟»

«پس برو خودت رو معرفی کن. چون فرصتی برا فکرکردن نیست.»

 روز آخر مهلت داده شده بود که تصميم خودم را گرفتم. من نمی توانستم خانواده ام راکه من تنها نان دربیارشان هستم در آن شرايط طوفانی رهاکنم و خودم را نجات دهم، بايد به هر قيمتی شده تن به آن ریسک بدهم و بمانم. آرشیا را متقاعدکردم که خانواده مان در این شرایط طوفانی کسی جز مارا ندارند. به پدرم که سخت دچار مشکل روحی است هیچ امیدی نیست و این بچه ها را باید هر طورشده بزرگ کنیم و اگرمن دستگیر و اعدام شدم او باید خودش را به خاطرخانواده و برادر و خواهرهای کوچکمان حفظ کند. بالاخره قبول کرد تا پیش خودم بیاید و کار را یاد بگیرد و مشغول شود. تا اگر اتفاقی برای من افتاد کار را ادامه بدهد. همان روزهای اول متوجه شدم که استعداد خوبی دارد. دیری نگذشت که از کار خوشش آمد. برایش وسایل خطاطی خریدم و تا بیکار بود تمرین می کرد. از اینکه میدیدم صحیح و سالم درکنار خودم است، احساس خوبی داشتم.

چند روز بعد رفتم تا خودم را معرفی کنم. دم درکه رسیدم ازهمانجا روی چشمم را بستند و دوباره کسی سرتسبیه اش را دست من داد و مثل اسب و يا الاغی درحالی که روی چشم را بسته بودند دنبال خودش می کشاند.

توی حیاط چندبار مرا دور ماشین پارک کرده ای چرخاند و بعد وارد ساختمانی شدیم. بالاخره پس از طی مسافتی به محل بازجوئی رسیدیم. ازسر و صدای افرادی که آنجا آمده بودن میشد فهمیدکه خیلی ها برای معرفی خودشان آمده بودند. ساعتها طول کشیدتا نوبت به من رسید. خیلی کوتاه نام و مشخصاتم و آدرس و شماره تلفنم را پرسیدند و بعد ازساعتی بازجوئی درکمال ناباوری، شخصی دوباره سرتسبیه اش را دستم داد و به طرف درب خروجی راهنمائیم کرد. به خاطر ازدهام زیاد توده ای ها برای معرفی خود در آن روز بازجویی ها خیلی سریع و کوتاه بود. چشم بندم راکه باز کردند و چشمم را که پس از ساعتها گشودم، نور آفتاب چشمم را آزار می داد و دیدم که بیرون از ساختمان اطلاعات هستم. دقایقی کنار دیوار ایستادم تا چشمم دوباره با هوای روشن بیرون عادت کند. بعد به طرف روستائی که خانواده ام آنجا بودند براه افتادم و ماجرای حزب درهمان روزبرای من تمام شد. دربین راه مثل سرباز شکست خورده ای که از میدان نبرد برمی گردد احساس بیهودگی میکردم. به روستاکه رسیدم رفتم و بالای تپه بلندی که در مجاور روستا بود نشستم.

 دلم می خواست تا به هیچ چیز فکرنکنم. تا هواحسابی تاریک شدآنجا ماندم و سیگار کشیدم و علارغم میلم فکر کردم. به همه چیز. به سرنوست جنبشی که آخرین سنگرش را هم از دست داده بود، به خانواده ام که دیگر منبع معاشی نداشت، به پدرم که با از دست دادن مغازه های منو و آرشیا ضربه ای دیگر برمغزش وارد شده بود و ترس و وحشتش را بیشتر می کرد، به شهرزاد و به همه  چیز.

                                         

 

 








« ۱۷ »

 

چند ماهی بخوبی گذشت و درآمد خوبی داشتیم و خیلی راضی بودیم. آرشیا هم دیگر همه فوت وفن کار را فرا گرفته بود و به تنهایی می توانست آنجا را اداره کند.  تا اینکه یک روز که برای خرید جنس به تهران رفته بودم در بین راه توسط پست بازرسی دستگیر شد. جرمم غیبت از سربازی بود. از همان جا یکراست مرا به عجبشیر فرستادند.

درعجبشیر پس ازچندروز عذاب آوردرحالی که همه ما را درمحوطه ی حياط به صف کرده بودند و از تخصص و شغل مان می پرسيدند.

به من که رسيدند، گفتم خطاط هستم. فردای آن روز مرا صداکردند و به خاطرخط خوبم منشی گردان شدم و در دفتر فرماندهی گردان کارم منشی گری شد.

هفته ای نگذشت که تعدادی سرباز جديد آورده بودند و من مأمور شدم تا بروم آنها را که سهم گردان ما بودند تحويل بگيرم و بين گروهانهای گردان تقسيم کنیم. وقتی که به آنجا رسيدم ليستی را که از قبل تحويل گرفته بودم بازکردم تا با صداکردن نامشان ازصف بيرون بيايند و گوشه ای بايستند. نامها را يکی يکی خواندم تا به نفرهشتم رسيد. با نا باوری ديدم که نام احمد کله شوهر شهرزاد است و بی آنکه مطمئن باشم خود اواست، نامش را تکرارکردم. ديدم درحالی که موی سرش را از ته ماشين کرده بودند و کيسه سربازی اش را بدوش داشت از صف بيرون آمد و به چند نفرديگری که درگوشه ای ايستاده بودندپيوست. بين ما هيچ حرفی رد و بدل نشد. در آن لحظات نمی دانستم چطور بايد با او برخورد کنم. نمیدانستم بايد ازش بدم بيايد و يا به خاطر اينکه بوی شهرزاد را می دهد دوستش داشته باشم.

روزها گذشت و کم کم با هم سلام و احوال پرسی کوتاهی می کرديم. هفته ها جدالی در درون من درگرفته بود بالاخره آرام  و تبديل به محبت شد. ديگر از او بدم نمی آمد. بلکه اگر يک روز او را نمیديدم دلم می گرفت و هروقت که می ديدمش انگار شهرزاد را می ديدم. او را هم درسفر ماه عسل به خاطر سرباز فراری بودنش گرفته بودند و یک راست به عجب شیرفرستاده بودنش. ازآنجاکه من مسئول فرستادن سربازان به مرخصی بودم او را هم درليست اولين کسانی که به مرخصی رفتند قرار دادم. اگرچه جزء سربازان گردان ما بود، اما هرگز بیشتر از سلامی باهم حرفی نزدیم.

 ازطرف خواهرم نامه ای دریافت کردم که در آزمون دانشگاه آزاد قبول شده ام. بی درنگ به مرخصی رفتم. چشن کوچکی گرفتیم و با خوشحالی و هزاران امید به عجبشیر برگشتم وبه خیال اینکه به دانشگاه می روم در انتطار فرا رسدن آن روز شدم. اما بعدها بعلت تحقیقات و محرومیت از تحصیل رد شدم.

در یکی از مرخصی هایم برای پسری که بعد از چند سال زندان سیاسی آزاد شده بود به خواستگاری خواهرم ژینا آمدند. پدرم خودش را کنارکشید و گفت که او دیگر مرده و وجود ندارد. هرکاری که دلمان می خواد بکنیم. بناچار من چون فرزند بزرگ خانه بودم مسئولیت پدر بودن و رتق و فتق امور ازدواج ژینا را بعده گرفتم و بعد از رضایت خواهرم، آنها پس از مدت کوتاهی ازدواج کردند و من خوشحال از اینکه دو نفراز اعضای خانواده سر و سامان گرفتند با بغض به عجب شیر برگشتم.

آخرهای دوران به اصطلاح آموزش بود و بالاخره چهار ماه به آموزش که جزء تنبيه های روحی و بدنی و رژه رفتن جلوی روحانیون و چند افسر چاپلوسی که هرروز درجايگاه مراسم رژه می ايستادند و بابادی که به غبغب انداخته بودند به سربازانی که درمقابل شان رژه میرفتند می نگريستند وآنها ازآن بالاکيف می کردند، چيز ديگری نبود، بی آنکه چيزی ازجنگيدن ياد گرفته باشيم. به جبهه جنوب به منطقه عملياتی فکه اعزام شديم. ازآن روز به بعد نفهميدم که احمد شوهر شهرزاد به کدام جبهه منتقل شد. تازه برایم چه فرقی می کرد.

از تبريز تا تهران و ازتهران تا انديمشک را با قطار رفتيم. چند صد نفر سرباز می شديم. که از انديمشک دسته، دسته باکامیونهای ارتشی بسوی بگردانهای مختلف در خط حرکت کردیم.

پس ازچندساعت درحالی که ديگر شب و هوا تاريک شده بود وکاميونها با چراغ های خاموش زيرشعاع نور مهتاب به خط مقدم نزديک می شدند. و ما همه ازترس نفس هامان را درسينه حبس کرده بوديم. به آسمان صاف و پرستاره خيره شده بودم که هرازگاهی جرقه های آتش که به رعد و برق می ماند هوا را روشن می کرد و گاه صدای انفجار خمپاره ای که درچند صدمتری مان کنارجاده به زمين می خورد، ما را حسابی می ترساند. فکر می کرديم که به محض ورود و پياده شدن ازکاميونها بايد اسلحه مان را برداريم و بجنگيم.

به منطقه ای که مادرآن تاريکی هيچ اطلاعی از آن نداشتيم که کجا هستيم رسيديم. از کاميون ها پيدا شديم. چندنفر با چراغ قوه هائی که در دست داشتند، منتظرمان بودند. زيرشعاع نور چراغ قوه يکی يکی اسم مان را خواند وآنجا هرچند نفر را به سنگری نزد سربازان قديمی فرستادند. تا به اصطلاح بخوابيم. اما مگر زير آن همه غرش توپ و خمپاره می شد خوابيد. من تا هوا روشن شدبه اتفاق بهداد که بچه تهران بود بيدار نشستیم و سيگار کشيديم.

صبح آفتاب نزده همه مان را ازخواب بيدار کردند و دوباره درصف های طولانی قرار گرفتيم و دوباره بين گروهانهای مختلف که دو کيلو متری جلوتردرخط مقدم بودند تقسيم کردند. مرا باز در مرکز گردان نگه داشتند و دوباره منشی گردان شدم. بعداً فهميدم که از عجب شيردر پرونده من قيدکرده بودند که خط خوشی دارم و به کارمنشی گری وارد و نقاش خوبی هم هستم .

چند ماه گذشت. منشی گری گردان درجبهه با مرکز آموزشی فرق می کرد. هرروز تعدادی را ازخط که دوکيلومتری با ما فاصله داشت درحالی که غرق خون بودند و يا نيمی از اعضای بدنشان را نداشتند اول به گردان می آوردند. اگر مرده بودند، من مأمور بودم تا پلاک گردنشان را بکنم و محتويات جيب شان را خالی کنم و همه را درکيسة نايلونی  بيندازم  بعد با ماژيکی روی قسمت سالمی از بدنش نامی و گاه  شماره ای  بنويسم و اگرهم زخمی بودکه کناری می خوابانديم تا خودروی بهداری برای انتقال شان به بهداری قرارگاه بيايد. امکانات بهداری گردان فقط درحد کمک های اوليه بود با یک آمبولانس. بعضی ها آن قدر آنجا در انتظارآمدن آمبولانس و يا هر ماشينی تا بيايد و آنها را به درمانگاه لشکرکه درپشت جبهه بود برساند می ماندندکه خون بدنشان همه می رفت و تمام می کردند. خیلی های آنها را می شناختم. ازهمقطارانم در عجبشير بودند و یا همانجا درخط با آنها آشنا شده بودم. اين کار هر روزمان بود. چند بار هم خمپاره به گردان خودمان خورد و چند نفر از بچه های بهداری گردان کشته و مجروح شدند. اوائل ديدن کشته ها و زخمی هائی را که روزانه به گردان می آوردند ناراحتم می کرد. اما بعداً برايم عادی شد. اما نه آنقدرکه مثل بقيه، درحالی که جسد چند جوانمرگ معصوم درحالی که کنار زمين واليبال گردان درانتظارآمدن ماشينی برای انتقالشان به قرارگاه بودند بروم  واليبال کنم.گاه برای سرکشی به خط می رفتيم و نامه هائی که برايشان آمده بود می بردیم و از آن طرف هم نامه هائی ازشان می گرفتيم تا برايشان پُست کنيم.

 روزی نامه ای از آرشیا برادم آمده بودکه کار تابلوسازيش حسابی گرفته و اوضاع و احوال خوبی دارند و تنها نگرانی شان منم و سفارش کرده بودند تا مواظب خودم باشم. و این خبر نگرانی مرا برای خانواده کم می کرد.

هروقت که به خط می رفتم  و اوضاع اسف بار آن سربازان  بيچاره  را که می ديدم.  بغض گلويم را می فشرد و ازخودم  بدم می آمدکه چرا من جای امنی دارم. چند ماه گذشت و تا اينکه يک روزنامه ای ازطرف عقيدتی سياسی لشکر آمد. ازآنجاکه منشی بودم  و نامه ها را خودم اول باز می کردم، نامه را باز کردم. خواسته بودند تا مرا به آنجا انتقال دهند. به یک نقاش و خطاط نیاز داشتند. بعدجريان را به فرمانده گردان، سروان مجيدی که اهل نيشاپور بود دادم و گفت:«جناب سروان من دوست ندارم به عقيدتی برم، من می خوام همين جا بمونم.»

 سروان گفت:«چرا؟ هرسرباز ديگه ای بود، ثانيه ای مُعطل نمی کرد و حتماً می رفت.»

گفتم:«نه قربان، خواهش می کنم کاری کنيد که من اينجا بمونم.»

گفت:«آخه چرا؟ اين یه شانسه  براتو، اونجا در امان تری.»

گفتم:«نه من به هيچ قيمتی  دوست ندارم که برم.»

 سروان درحالی که کاغذ را روی ميزش پرت کرد و گفت:«بيچاره اينجا می مونی و نفله می شی ها، فکر نکن که اينجا امنه...»

گفتم:«خون من که ازشما و اين همه جوان معصوم که رنگين ترنيست.»

سری تکان داد و گفت:«خيلی خوب حالا که اينطوره ببينم که چکار می تونم بکنم.»

فردای آنروز نامه ای از قول او نوشتيم. که به علت نياز ِمبرم منشی گری گردان به ايشان، چنانچه مقدور است از انتقال سرباز نامبرده  صرف نظرگردد. امضایش کرد و با پیک روزانه  فرستادیم.

چندروز بعد دوباره نامه جوابيه ای از عقيدتی آمدکه ضمن عدم موافقت با درخواست فرمانده، خواسته بود تا من در اسرع وقت به آنجا بروم و خودم رامعرفی کنم. به سروان گفتم به هرقيمتی که شده نمیروم. خودم نامه ای نوشتم و مسئوليت سرپيچی از دستور را بعهده گرفتم و در نامه ذکر کردم که بنابه عدم رضايت سرباز از ارسال ايشان معذوريم.

هفته ای نگدشته بود که باتفاق چند هم قطار دم سنگرروی پوکه های توپ که دم سنگر فرماندهی گردان توی شن فروکرده بودیم نشسته بودیم که پاترول آبی رنگی وارد محوطه ی گردان شد. مقابل ما ایستاد و موجی از گرد و خاک را رویمان ریخت. ستوان ریشوئی با راننده اش از ماشين پياده شدند و يک راست به سوی ما آمدند. برخاستیم و سلام کردیم. ستوان عقيدتی با آن ريش بلندش که به سفيدی می زد پرسيد:«فرمانده کجاست؟»

فرمانده که بالای تپه ی نه چندان بلندی روی چمن های وحشی با سرگروهبان نشسته بودند و چائی می خوردند. سربازی دوید و صدايشان کرد و فرمانده درحالی که دم پائی پايش بودجلو آمد. بعد ستوان عقيدتی درحالی که درجه اش از فرمانده ما کمتر بود و در حقيقت می بايست او اول احترام نظامی میداد. بی هيچ احترام نظامی به فرمانده، با لحن تندی رو به سروان مجيدی کرد و گفت:«اين چه وضعیه آقا؟ شمابه جای اينکه درمحل کارتون باشين، انگار تو پيک نيک هستين.»

فرمانده که از قبل او را می شناخت و می دانست که حق آن را نداشت تا جواب دندان شکنی به مأمور عقيدتی بدهد گفت:«هوا خوب بود قربان. هوس کرديم تو هوای آزادیه چائی بخوريم.»

ستوان عقيدتی با دست به سنگر فرماندهی که هم دفترمان بود و هم محل خواب مان اشاره کرد و گفت:«يالا بريد خودتونو آماده کنيد و اون سربازياغی رو(منظورش من بودم) راهم با خودتون بيارين. حاج آقا شما رو می خواد.»

سروان مجيدی نگاهی به من کرد. معنی اش اين بودکه دیدی چه گرفتاری برایمان درست کردی. احساس می کردم که ازدست من عصبانيست.

ستوان عقیدتی بالحن نه چندان تندی روبه من کرد و گفت:«تمام وسایل ات رو هم جمع کن و اسلحه ات رو هم تحویل بده و زود بیا.»

معنی اين حرفش اين بود که، من ديگر بر نخواهم گشت و برای هميشه ازآن گردان رفتنی هستم. آماده که شديم ستوان با حالت غضبناکی به من که ريشم را تازه تراشيده و سبيل به قول او کمونيستیم را تاب داده و ادکلن زده بودم، نگاه کينه توزانه ای انداخت و باعصبانيت، با دست اشاره دادتا سوارشويم.

 


 

 




 

 

« ۱۸»

 

من و فرمانده مجیدی پشت نشستيم. ماشین در آن بیابان می رفت و گرد و خاکی از خودش به جای می گذاشت. گاه که سرعتش راکم می کرد تا بپیچد، تمام ماشین در توده ای ازگرد و خاک گم می شد. ساعتی نگذشت که به قرارگاه لشگر رسيديم. ماشين توقف کرد. دم سنگری که در زیرزمین ساخته بودند پياده شديم. پشت سرستوان وارد دهانه ی زیر زمین شدیم. از چند پله که باگونی های شنی ساخته بودند و به زيرزمين عمیق می رفت پائين رفتيم.

آن پائين از راهروئی که دو طرفش را اتاقهای کانتينری مدرن قرارداشت، گذشتيم. کمی آنطرفتر مقابل درب دفترحاج آقا رئيس عقيدتی سياسی لشکر ايستاديم. ستوان با انگشتش  به در زد و وارد شد و پشت سرش فرمانده مجيدی و بعد من با آن کيسه سربازی ام که به زحمت حملش می کردم وارد شدم.

سالن مدرن و بزرگی بود که دورتادورش افسران و سرهنگان و درجه داران پشت ميزهايشان مشغول کارهای اداری بودند. با ورودمان فرمانده مجیدی احترام نظامی گذاشت و به ته سالن رفتيم. مقابل ميزحاج آقا که درحال گفت و گو با سرهنگی بود ايستاديم. فرمانده دوباره برای حاج آقا احترام نظامی داد و ستوان مارابه حاج آقا معرفی کرد. حاج آقا صحبتش را باسرهنگ قطع کرد و رو به فرمانده مجيدی که روبروی ميزش خشک و خبردار ايستاده  بود کرد و با لحن خيلی عصبانی گفت:«مرتيکه قرمساق، هنوز بعد ازاين همه سال خدمت، نفهميدی که چطور دستوری رو که بهت میدن اجراء کنی؟»

 ازپشت ميزش بلند شد و درحالی که بسوی فرمانده  می آمد ادامه داد:«توکه ازپس یه سرباز چلغوز برن می آیی، چطور یه گردانو فرماندهی می کنی؟»

فرمانده توضيح دادکه:«قربان بنده دستور جنابعالی رو به ايشان ابلاغ کردم. خود سرباز سر پيچی کردند.»

آن لحظه چقدر دلم برای سروان مجيدی سوخت. حاج آقا نگاهش را از فرمانده گرفت و به سوی من آمد و مقابلم ایستاد. توی چشمانم ذُل زد و گفت:«آره؟ راست می گه؟»

گفتم:«بله حاج آقا.»

با لحن تند گفت:«می دونی در زمان جنگ جرم سرپیچی از دستور چیه؟ داد زد:«ها؟ ها؟ چرا سرپيچی کردی؟ مگه ياد نگرفته ای که در ارتش، هر دستوری که بهت داده می شه بدون چرا بايد انجام  بدی.»

گفتم:«حاج آقا من دوست دارم اونجا باشم.»

صدایش را بلندترکرد و گفت:«غلط کردی که دوست داری اونجا باشی. مگه اينجا خونة خاله س؟ اين مائيم که تعین می کنيم که شماکجا باشيد و ادامه داد:«اينجا ارتشه و زمان جنگ و توهم سربازی. می خوای بفرستم ات خط مقدم؟»

گفتم:«حاج آقا، من که الان توخط هستيم.»

با عصبانيت نوک سبيلم را گرفت و کشيد به طوري که دردم گرفت و ادامه داد:«اينها چيه؟ مگرتو بچه مسلمان نيستی؟ اين سبيل ها چيه؟.»

گفتم:«نخيرحاج آقا من مسلمان نيستم.»

همه سرشان را از روی پرونده هاشان برداشتند و به ما خیره شدند.با عصبانیت پرسید:«اگه مسلمان نیستی پس چی هستی ؟ گبری؟يهودی هستی؟ کافری؟ چی هستی؟ ها؟»

گفتم:«حاج آقا من زرتشی هستم.

باگفتن اين حرف کمی آرام شد و با لحن آرامی پرسید:«بچه کجا یی؟»

گفتم:«لُرستان.»

«مگر لرُها هم زرتشتی دارند؟»

چیزی نگفتم. گفت:«نکنه از اون کمونيست ها هستی؟»

 گفتم:«حاج آقا اگه کمونيست بودم، اينجا توخط چکار می کردم؟»

باعصبانیت دست اش را بسوی چانه ام دراز کرد و گفت:«زبونت هم که خیلی درازه.»

دکمه جیب روی سینه ام باز بود و گوشه ی کاست سنفونی که موقع آمدن با عجله توی جیبم گذاتشته بودم بیرون افتاده بود. حاج آقا دست توی جیبم برد و کاست را بیرون اورد و با عصبانیت گفت:

« این چیه؟.»

نگاهی به کاست کرد و گفت:«موسیقی مبتذل هم که گوش می دی؟»

گفتم:«مبتذل نیست حاج آقا. سنفونیه.»

«سرفونی دیگه چه کوفتیه؟»

سرهنگی که کنارش ایستاده بود به سویمان آمد و کاست را از حاج آقا گرفت و به جلدش نگاهی کرد و خطاب به حاج آقا گفت:«موسیقی کلاسیکه حاج آقا.»

دستش را دراز کرد و کاست را ازحاج آقا گرفت و به من اشاره داد و گفت:«خيلی خوب برو بيرون وايسا تا خبرت می کنيم.»

سرهنگ مرا از آن وضعیت کشنده ی روحی و مکالمه خطرناک نجات داد. نیاز به یک سیگار داشتم. از عصبانیت دهنم خشک شده بود. از اتاق خارج شدم و از راهروی نيمه تاريک ستاد زیرزمینی گذشتم و ازپله های شنی بالا آمدم و به فضای روشن و آفتابی روی زمين آمدم. روی چندگونی شنی که برای محافظت از ترکش خمپاره های احتمالی که هرازگاهی تا قرارگاه می آمدند و به محلی اثابت می کردند، دم در ورودی روی هم چيده شده بودند نشستم و سيگاری روشن کردم.

 با خودم گفتم حتماً الان مشغول تماس با زادگاهم هستند تا سوابقم را دربياورند. اگر بفهمند که من واقعاً کمونیستم و سابقه ی زندان و فعاليت عليه رژيم داشته ام؟ حتما ًهمين جا خودش حکم اعدامم را به جرم ستون پنجم و منافقين صادر و تيربارانم می کنند.

لحظات به کندی می گذشت ازمرگ ترسی نداشتم. از لحاظ خانواده خيالم راحت بودکه آرشیا را هم دیگر به آنجا رسيده که خرجشان را بدهد. من کس ديگری نداشتم تا نگرانش باشم. شهرزاد هم که حالا دیگر ازدواج کرده بود. پس مردن من اهميتی نداشت. می دانستم که اگرهم از دوران سربازی جان سالم بدر ببرم. باسابقه سياسی ای که دارم امکان تحصيل هم برایم مقدور نیست. پس ديگر چيزی نداشتم تا از دست بدهم. فقط خانواده ام مدتی عزادارم می شدند و بعد از مدتی هم فراموش می شدم. در اين افکار بودم که صدای همهمه بيرون آمدنشان را از دهانه ی زيرزمين شنيدم. از پله ها که بالا آمدند، حاج آقا با آن نعلين هايش جلوتر از همه می آمد و بقيه سرهنگ ها و نظاميان ديگرپشت سرحاج آقا تعريف کنان می آمدند تا برای نماز ظهربه مسجد لشکر که در آنطرف دیگر قرارگاه بود بروند. حاج آقا نگاهی که حاکی از تنفر بود به من کرد. سرهنگ با ديدن من گفت:«خوب بيا اينجا ببينم.»

کيسه ام را برداشتم به طرفش رفتم. بعد رو کرد به حاج آقا و گفت:«حاج آقا اجازه بفرماین بنده با ایشون میام. شما تشریف ببرید.»

همه درپی حاج آقا بسوی ماشین هایشان رفتند تا به مسجد بروند. سرهنگ با اشاره از من خواست تا همراه او راه بیافتم. کیسه ام را برداشتم و درکنارش راه افتادم. کاست را ازجیبش بیرون آورد و درحالی که آن را به سویم دراز می کرد، گفت:«موسیقی کلاسیک هم که گوش می دی؟»

گفتم:«گاهی وقتها؟»

بعد با لحن دوستانه ای گفت:«چيزی ازت بپرسم راستشو می گی؟»

کاست را گرفتم و توی جیبم فرو کردم و گفتم:«بله جناب سرهنگ.»

زير ريشش را خاراند و گفت:«چرا به حاج آقا گفتی زرتشتی هستی؟ و ادامه داد:«من پرونده تو نگاه کردم که مسلمان اثنی عشری هستی.»

کمی نگران شدم. گفتم:«آخه جناب سرهنگ مسلمانی که نماز نخونه که مسلمان نيس.»

خنديد و گفت:«اين شد جواب درست و حسابی. حالا چرا نماز نمی خونی؟»

«نمی دونم جناب سرهنگ، حقيقتش هيچ وقت تو عمرم نماز نخوندم.»

«اصلاً بلدی يانه؟»

«نخيرجناب سرهنگ.»

«خوب می خوای ياد بگيری؟ کارمشکلی نيست ها، سوادکه داری، من کتابی بهت میدم ياد بگيری.»

چيزی نگفتم. حالاکه باهم به طرف مسجد آرام آرم قدم میزديم پرسيد:«حالا چرا نمی خوای بيای عقيدتی؟ نکنه ترس ات از نماز خوندنه؟»

کیسه ی سربازیم را روی شانه ی دیگر انداختم و گفتم:«نه جناب سرهنگ. مسئله فقط نماز خوندن نيس. حقيقتش من به درد اينجا نمی خورم.»

نگاهش را توی هم کرد وپرسید:«يعنی چه که به درداينجا نمی خوری. مگه اينجاچه خبره.»

گفتم:«حقيقتش من اهل تظاهر و نماز و دعای کميل و اين حرفا نيستم. بذاريد برگردم به گردانم و يا هرجای ديگه  که می خواین.»

 از قدم زدن ايستاد و گفت:«پس اینطورکه شما می گین، ما همه اهل تظاهر و ریا هستیم که توعقیدتی خدمت می کنیم؟»

«نه جناب سرهنگ منظورم این نبود. عقيدتی مال آدمهای واقعا ًمعتقده، من توعمرم يه رکت نماز هم نخواندم.»

«این که مشکلی نیست. خوب از این به بعد توهم بخون و مؤمن شو. کجای این بده؟»

«آخه جناب سرهنگ برای من مشکله واقعاً.»

«چه مشکلی؟ حالا حداقل از روی اعتقاد چند رکت نماز نمی خونی به خاطر خانوادت اين کار رو بکن. من تو رو اينجا نمی ذارم. به مشهد می فرستم ات. اونجا بهت نیازه. خطاط و نقاش لازم داریم. براخودت می شينی توُگل و سنبل نقاشی می کشی و پلاکاردی چيزی می نويسی.»

و ادمه داد:«چند رکت نمازخوندن که ازجنگيدن توی اين بيابونهای سوزان که سخت تر نيست.» کمی لحنش را تندکرد و ادامه داد:«می دونی که هزاران نفرحاضرند ميليونی پول بدند و پارتی بازی کنن که بچه شون روبه پشت جبهه منتقل کنن. بعد تو اينجور موقعيتی رورد میکنی!. آخه براکی می خوای کشته بشی پسرخوب؟ جنگه، جبهه س، نُقل که پخش نمی کنن. اينجا بمونی نفله  میشی ها.»

برايم باورکردنی نبود، آخرمگرمی شود سرهنگ عقیدتی آنهم درچنين مقامی که سرتيب و ژنرانها جلويش خبردار می ايستند. چنين بگويد! آنهم بایک سرباز عادی و مفلوکی مثل من. از خودم پرسیدم: «اگر اعتقادی به نظام نداره پس چرا تو این سازمان خدمت می کنه؟.

 انگار سرهنگ با آن حرفش می خواست غیرمستقیم اشاره ای به من بدهد. درمسیر مسجد خیلی صحبت کردیم. ازنقاشی و هنرصحبت کرد و بعدگفت که پیانیست است و درخانه پیانو دارد و ...

تا آن موقع من تصور و تحليل ديگری از این گونه افراد داشتم.  همه را يک جور می دانستم. اما آنروز برخورد ايشان تمام افکارم را بهم ريخت. تاجائی که رفتم و پشت سرش به نماز ايستادم و بعد از نماز که مرا ديد پشت سرش در رديف نمازگزاران نشسته ام درحالی که هنوز داشت با تسبيحی که دردستش می گرداند و لبش به آرامی می جنبید، با تبسمی آرام بخش، نيم گاهی به من کرد.

ديری نگذشت که سفره های دراز نهار را کف مسجد در چند رديف پهن کردند و نهار مفصلی که روی سینی های استیل توسط سربازان دست به دست پخش می شد روی سفره ها چيدند و سرهنگ را دیدم که درحالی که کنارحاج آقا نشسته بود و پچ پچ می کرد مرا مینگریست. بعد از نهار به خوابگاه رفتيم. 

خوابگاه عقيدتی درگوشه ای ديگراز محوطه قرارگاه که بیابانی خشک و سوزان بود قرار داشت. به آنجا که رسيدم می بايست خودم را به سرگروهبان طالبی معرفی کنم. تا مرادید اولين سوالش اين بود که«اين چه ريختيه که درست کردی؟»

منظورش سبيل هايم بود. بالاخره جائی درداخل سنگرکه کانتينری بودکه تاسقف توی زمين فرويش کرده بودند و مثل يخچال با کولر گازی هوای داخلش سردبود نشستم. غروب سرهنگ مرا خواست و از کانتينر که بيرون زدم او را درحالی که فقط زیر پیراهنی سفید روی شلوار ارتشی اش پوشیده و دمپایی پایش بود،  بالای تپه نه چندان بلند مقابل سنگر قدم می زد. از تپه ی شنی بالا رفتم  و سلام کردم.

با هم قدم زنان از سنگرها دور شديم. انگار می خواست مطمئن شودکه کسی حرف مارا نمی شنود. همين طورکه کنار هم قدم می زديم پرسید:«پدرت چکاره است؟»

«بیکار.»

«ازخانواده ات خبرداری؟»

«بله جناب سرهنگ.»

«چندوقته نرفتی مرخصی؟»

«دوماهه.»

«خيلی خوب من می گم تا برات دو هفته مرخصی بنويسن و از فردا می تونی بری. بعد از مرخصی هم ميای مشهد. من خودم اونجا هستم و يک راست اول میآی به دفتر خودم معاونت نظامی.»

چیزی نگفتم سری تکان دادم و راه افتادم. از پشت سر صدایم کرد. نگاهش کردم. دیدیم دست توی جيب شلوارش کرد وگفت:«ببينم، پول و مول که داری ؟»

«یه مقداری دارم.»

سری تکان داد و گفت:«البته که امریه می گيری و هزينه قطار نداری. از اينجا هم فردا با جيپ پُست تا انديمشک می گم ببرندت.»

بعدکه خواستم به سنگر بروم از دور صدايم کرد وگفت:«ببین، اين سبيلتو هم اگه می شه بزن. با دست به سرماشین شده و سفیدش کشيد و ادامه داد :«ريشتو هم يه کمی بزار.»

 بعنوان اعتراض، که اين را ديگر ازمن نخواهيد نگاهش کردم. با عصبانيتی دوستانه با دست اش اشاره داد و گفت:«برو ديگه، هرغلتی می خوای بکن و فقط سبيل هاتو بزن. خوبه؟.»

به کرمانشاه که رسيدم و قضيه را برای خانواده تعريف کردم خيلی خوشحال شدند. بعد به ديدار دوستم رضا که حالا برای تعطلات تابستانی دانشگاه  از کرج برای به کرمانشاه آمده بود رفتم. از رضا شنيدم که بنان فوت کرده. به خاطرعلاقه خاصی که به ايشان داشتم  و جايگاه و نقش مهمی که در هنر وطن داشت. بی اختيار گفتم:«بچه ها من ايده ای دارم.»

 رضا گفت:«چی؟»

گفتم:«اگه هزينة مصالح اش رو بتونیم آماده کنيم، تو اين دوهفته ی مرخصی ام مجسمه ای برا مراسم چهلم اش می سازم و به تهران میبريم.»

از همان روز دست به کارشديم  پولهایمان را مثل بچه ها روی هم گذاشتیم وکيسه ای گچ خريديم و مقداری قاشق و چنگال و کارد آشپزخانه از مادر رضا قرض گرفتيم و با فرقونی به باغهای دامنه طاق بُستان برديم. هرروز از صبح می رفتيم و تا تاريکی هوا آنجا بوديم. رضا هم مرتب چای می ريخت و شعری می خواند و گاه فريددوست مشترکمان ستارمی زد و تا غروب دوباره جمع  و جور می کرديم و قبل از تاريکی هوا به خانه بر می گشتيم. صبح که از خانه بيرون می زديم همه چيز را مثل نهار و کتری و کبريت و استکان و ضبط و چندکاست سنفونی را هم  باخودمان می برديم وآنجا آتشی روشن می کرديم و خانم استاد که موضوع را از طریق رضا شنیده بود، به کرمانشاه آمد و چندروزی را به اتفاق به همان جنگل سرسبز طاق بستان می رفتیم و باحضور خود ایشان بالاخره مجسمه تمام شد و من مرخصی ام دیگر تمام شده بود و می بايست خودم را به مشهد برسانم.

پس از آنکه من به مشهد رفتم رضا و فرید مجسمه را که دو برابر طبیعی شده بود داخل پتو پیچیده بودند و بطوری که بتوانند براحتی از ایستگاهای بازرسی بین راه عبور دهند، به هر زحمتی بود مجسمه را که انگار می خواستند محموله ی قاچاق حمل کنند به خانه استاد در تهران منتقل می کنند. چون تا آن موقع هنوز مجسمه سازی حرام و غیر شرعی بود.

چند ماه بعد عکس مجسمه را روی کاست یادواره استاد و هم درکتاب زندگانی استاد چاپ کردند. بعد از ماهی بالاخره توانستم جناب سرهنگ را راضی کنم تا چند روز مرخصی بگيرم و خودم را برای مراسم چهلم استاد برسانم.

به اتفاق رضا و بقیه ی دوستانم، به خانه استاد رفتيم. خانم ایشان با دیدن من مادرانه به آغوشم کشيد و پس ازتحسين و تعريف و اظهار رضايت ازکاری که آنهم در آن شرايط کرده بودم، قدردانی کرد و به اتفاق فردايش برای اجرای مراسم چهلم به امامزاده طاهر کرج رفتيم. همه هنرمندان نامی از هر هنری آمده بودند. برای من فرصتی بود تا بسياری از هنرمندان نامدار را از نزيک ملآقات کنم. آقای بوستان که گرداننده مراسم بود تعدادی از شعرای نامدار را مثل مشيری و ابوالحسن ورزی و معينی کرمانشاهی، ابراهيم صهباح و حسنعلی ملاح و تبریزی غیره رايک به يک به پای تريبون دعوت کرد و آنها هرکدام رفتند و شعری و یا نوشته ای خواندند و بعد ام مرا برد تا پای تريبون بروم و چند جمله ای بگويم. برای من غير منتظره بود و سنگين که برای جمعی از بزرگان هنر ايران زمين لب به سخن بگشايم. بالاخره پشت تريبون رفتم و خودمم نفهمیدم که چی گفتم. وقتی که می ديدم جمعيت هم چنان دارند برای من دست می زنند. مثل خواب می ماند. هم چنان ايستاده بودم به جمعيت هنرمندان سرشناس کشور که مقابلم نشسته بودند و با احساسات دست می زدند می نگريسم. درآن لحظه نمی دانستم چه می گذرد. به خودم می گفتم که اين همان بچه گدا و آدامس فروش کوچه های غريب آبادان است؟ که بالاخره از آن همه طوفان گذشت و نشکست و به بار نشست؟

نفهميدم کی و چطور درميان آفرين و احسنت های حُضار، آمده بودم و سر جايم کنار آقای قوامی(فاخته) نشسته بودم. مراسم که به پايان رسيد و از داخل مسجد بيرون آمديم خيلی از هنرمندان که تا آن موقع من فقط در فيلم ها و مجلات وکتابها آنها را ديده بودم، به من دست می دادند و آفرين و احسنت می گفتند و من احساس غروری توأم با بغض داشتم. بعداً هم استاد احمدعبادی از من خواست تا مجسمه ای هم از ايشان بسازم. چند ماه بعد پرتره ای هم از ايشان ساختم و از ان پس ارتباط نزدیکی با هم داشتیم. بعد پرتره های ديگربرای هنرمندان مختلف ساختم و همين خودش برای من عاملی جهت ارتباطم با بسياری ازهنرمندان مهم کشور شد و به زندگيم معنی و جهت داد و از آن پس خودم را مجسمه سازمی دانستم.

 

  

 

 








  

«۱٩»

 

  خيلی زود به مشهد آمدم. سرهنگ مرا درقسمت تبليغات لشکرمشغول کرد. کارم فقط نوشتن پلاکارد و چهره ی سربازان کشته شده ی لشکر درجبهه برای اهداء به خانواده هایشان بود. آنروزخودم را قانع کردم که اين کار بهتر از کشتن انسانها و جنگيدن درجبهه هاست.

شب اول میان آن همه سرباز ریشوی عقیدتی احساس یک آدم خائن را داشتم که به دسته دشمن پیوسته است. از خودم بدم می آمد. آرام نداشتم از آسایشگاه بیرون زدم. تاجای خلوتی برای فکرکردن بیابم. تا درمورد همه چیزخوب فکر کنم.

 رفتم روی نیمکتی زیردرختان مقابل آسایشگاه نشستم. باخودم اندیشیدم«آیا آمدنم به اینجا خیانت به خون تمام آنهمه اعدام شده نیست؟

آیا می توانستم درمقابل حاج آقا و سرهنگ بیشترمقاومت کنم و نیایم؟. آیا بهتر نبود همان وقت که سرهنگ به من مرخصی داد فرار می کردم و به مشهد نمی آمدم؟

اما تا کی می تونستم فراری باشم. کجامی تونستم بروم؟. اگه قرار بود تا به این نظام کمک کنم پس آن همه بدبختی و عذاب و زندان و شکنجه که دیدم برای چه بود؟. اگه خودکشی کنم چه می شه؟ اینجا که اسلحه زیاده. یه فشنگ و.. بعد چی می شه؟ بجز خانواده کک کسی هم نمی گزه. فکرمی کنی فردا میآرن و توی روزنامه ها توی صفحة اول می نویسند«که  سرباز.. چون نمی خواست در ارگان ضد بشری رژیم خدمت کند قهرمانانه به زندگی خود پایان داد؟ نه دو انگشت کاغذ می نویسند که سرباز... در اثر سهل انگاری ..و پرونده ات رو می بندن.. وکس دیگه ای میارن. خوب بیارن. مهم اینه که من.. باید فرارکنم. باید در اولین فرصت فرار کنم. باید خوب روی موضوع فرار فکرکنم. که بعد از فرار به کجا بروم. باید فرار کنم... 

با این تصمیم چند روز دیگررا سرکار رفتم. امانه مثل بقیه مسجد می رفتم و نه نماز میخواندم. شاید می خواستم تا ازآنجا بیرونم کنند و به خط مقدم بفرستندم. هرچند وقت سرهنگ به محل کارم که درطبقه بالا بود می آمد تا سروگوشی آب بدهد وکم و بیش فعالیت هایم را زیرنظر بگیرد. یک روزکه مثل همیشه بالا آمد و سرباز خدمه برایمان چای آورد. هنگام صرف چای گفت:«می دونی که من مسئول رفتار شما در اینجا هستم. خدای نکرده اگه رفتار غیر معقولی از شما سربزنه من مسئول خواهم بود و حاج آقا یقه منو میگیره؟»

منظورش را فهمیدم. من مسجد نمی رفتم. در آسایشگاه مثل بچه های دیگر نماز و قرآن نمی خواندم بلکه ُرمانهایی که باخودم برده بودم می خواندم و با بقیه قاطی نمی شدم و .. منظورش این بودکه مواظب خودم، رفتارم و حرف زدنم باشم که دسته گلی به آب ندهم. و به هیج کس اعتماد نکنم و مثل بقیه به وقت نماز به مسجد بروم و خودم را با بقیه هماهنگ کنم. می گفت:«اینجا مثل یه ارکستره اگه یکی با بقیه نزنه، رهبر ارکست خیلی زودمی فهد.»

نمی دانم چرا فکر می کردم که او در حق من خوبی کرده و چرا باید به خاطر او کارهایی که با روحیه و اعتقادم سازگاری ندارد بکنم! نمی دانم شاید اگر او نبود من بهر قیمتی این ذلت را نمی پذیرفتم. هروقت سرهنگ تنها بود و حوصله اش سرمی رفت کسی را دنبالم می فرستاد و به دفترش که درطبقه هم کف ساختمان عقیدتی بود می رفتم و از هردری صحبت می کرديم.

از پدرم و اعتقادات فلسفی اش که اوجالب می دانست صحبت می کردیم. گاه شک می کردم که او تمام سابقه مرا می داند. چون با من بحث فلسفی و ادبی می کرد با هم از نیچه و دکارت و کامو و بکت و سارتر و یونسکو و کافکا و دریدا ... می گفتیم.

آنروز راجع به کتاب صدسال تنهایی مارکزکه بتازگی  بیرون آمده بود راجع به شخصیت آئورلیانو می پرسیدکه بعداً فهمیدم که آن کتاب را دست دختر دانشجویش دیده که در خانه می خوانده.

می گفت که خودش هم آنرا خوانده و بدش نیامده. می گفت از شخصیت آئورلیانو خوشش آمده و اینکه چرا در ایران اینجور نویسندگان توانایی ظهور نمی کنند و من پیش خودم می گفتم :«این مرد اینجا چکار می کند؟»

آنقدر با او خودی شده بودم و با اواحساس نزدیکی می کردم که همه چيز را گفتم و اینکه حقيقتش من اينطورگذشته ای داشته ام، کمونيست بوده ام و زندان رفته ام. بعد ازآنکه همه چيز را به اش گفتم، تبسمی کرد و گفت:«فکرمی کنی من نمی دونستم؟»

پس از شنیدن اعترافاتم ازمن خواست که لرُبازی در نيارم و به کس ديگه ای چيزی نگم و بعد ادامه داد:«حالا که تو ديگه نيستی، يه زمانی جوون بودی و اشتباهاتی کردی. اشتباه در طبیعت جوانی است. تا اشتباه نکنی که درست را یاد نمی گیری و حالا هم که مثل بچه مسلمان های ديگه، داری خدمتت رومی کنی.»

 چقدربا شنیدن این حرف عصبی شدم. ادامه داد:«فکر نکن که همه ی این درجه دارایی که تو این سازمان هستند معصوم اند و معتقد. قسم می خورم که خیلی هاشون خونه که میرن سر به مُهر نمیذارند.»

چيزی نگفتم. سرهنگ برای آنکه خیال حاج آقا را راحت کند خیلی از من پیش اوتعریف کرده بود. يک روز ديگر مثل هميشه مرا خواست تا به دفترش بروم. واردکه شدم بادیدن من از پشت میزش بلند شد.کلاهش را از سرش برداشت و گفت:«با من بيا. من هم پشت سرش از ساختمان چند طبقة عقيدتی بيرون زديم. توی پارکينک ساختمان، پاترول طوسی متاليک و پرده کشيده اش درحالی که راننده پشت فرمان نشسته بود، منتظرمان بود. سوار شديم و به ساختمانی در قسمت ديگر پادگان رفتيم. پياده شديم و راننده مثل هميشه توی ماشين ماند. وارد ساختمان که شديم، سربازی که نگهبان آنجا بود از اتاقی بيرون آمد. سرهنگ روبه سرباز کرد و به در سالنی اشاره داد و گفت:«کليد اينجا را بيار و بازشکن.»

دقايقی بعد سرباز با دسته کليدی برگشت و در سالن را باز کرد. سرهنگ رو به سربازکه می خواست همراه ما وارد سالن بشود کرد و گفت:«با شما کاری ندارم بريد و در رو هم ببندید.»

به سالن بزرگ که مملو از کتابهای ريز و درشتی بود که روی هم انباشته بود وارد شديم. هيچ ايده ای نداشتم که چرا آنجا هستيم. سرهنگ نگاهی به اطراف کرد و رو به من کرد و گفت:«ببين اين کتابهائی روکه می بينی، همه رو از تیپ ها و گردانهای لشکر و ادارات دولتی و مدارس و دانشگاههای استان خراسان و جاهای ديگه جمع کردن و همه رو آوردن اینجا. میگن که طاغوتی اند و بايد پاک سازی بشن.

وقتی شنیدم که کلمه ی «می گن»را استفاده کرد پیامم را گرفتم. یعنی که این نظر او نیست پرسیدم:«منظورتون از پاکسازی چیه جناب سرهنگ؟»

سرش را تکان داد و آهی کشید و گفت:« دستور از بالا اومده که همه رو بسوزونن. منتهی من فکر کردم شاید چيزهائی شون به درد بخور باشه و قابل استفاده. مکثی کرد و پرسید: می فهمی که؟»

ياد حرف پدرم افتادم که هميشه می گفت: اعراب شش ماه تمام تون حمام ها را با کتابهای علمی گرم کردند.

سرهنگ ادامه داد:«حالا من از تو می خوام که از اين به بعد کارت همين باشه، يکی يکی اينها رو نگاه کنی و اونهائی رو که بد و به مزاق آقایون غير اخلاقی و چه می دونم غير اسلامیه جدا کنی و اونهائی رو که می دونی یه جوری می تونیم دوباره استفاده کنیم، کناری بذاری تا بين تيپ های لشکر تقسيم کنيم و ادامه داد: «منظور منو گرفتی که؟»

«بله جناب سرهنگ.»

موقع رفتن لحظه ای برگشت و گفت:«خیلی احتیاط کن. حاج آقا آدم راحتی نیست.»

باصدای گرفته ای گفتم:«چشم قربان.»

 از او خواستم تا اگر ممکنه دوستم بهداد را به کمکم بفرستتد. سری تکان داد و گفت:«فکر خوبیه. بهداد هم بچه ی مطمئنیه.»

آنروز و این حادثه ی نجات کتابها مرا در تصمیم فرارم سُست کرد. بخودم گفتم کارکمی نیست. حتی اگر شده به این خاطرهر روز را به مسجد بروم و نماز بخوانم و هر پنج شنبه شب را به دعای کمیل بروم و توی سرم بزنم ارزشش رادارد.

بهداد را از روزهای اولی که به جبهه رفته بودم می شناختم. بچه تهران بود و پدرش فرش فروش معروف و تاجری صاحب نام در تهران بود. اما خودش اهل ادبيات بود و قلم خوبی هم داشت و قصه هائی هم در مجلات ادبی به چاپ رسانده بود و دوست و محَرَم راز هم بوديم. خطاط خوبی بود و مدرک ممتاز خط را هم داشت. از بعضی لحاظ با هم وجه اشتراک و سازگاری داشتیم. با پول و پارتی آنجا افتاده بود. آدم رندی بود براحتی می توانست باهرکس و هرمحیطی خودش را سازگارکند. می گفت: «خوب نماز بخونیم مگه چیه؟ دعای کمیل هم میریم چه اشکالی داره؟ اینم براخودش عالمیه، فرصتیه که اگه از اینجا بریم دیگه گیرمون نمیاد. بذار اینها رو هم تجربه کنیم. چه اشکالی داره.» بالای لبش را خاراند و ادامه داد:«پسر با این چیزا حال کن. خودتو از دور و برت جدا نکن. بعد به شاخ و برگهای بالای سرمان نگاه کرد و به آرامی گفت:«شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را، گرمی لانة لک لک را رو ادراک کنیم، روی قانون چمن پا نگذاریم و دهان را بگشائیم اگر ماه درآمد. و نگوئیم که شب چیز بدیست، و نخواهیم که مگس از سرانگشت طبیعت بپرد بیرون، و بیاریم سبد، ببریم این همه سرخ، اینهمه سبز و... بعد قهقهه زیرخنده زد و بادست محکم روی زانویم زد و گفت:«راحت باش پسر.»  

از فردای آنروز ما کارمان را شروع کرديم. اما هرساعت چند بار عیوض سرباز نگهبان که حضورش مزاحم مان بود به بهانة چای آوردن می آمد و آنجا می ماند. بهداد می گفت: «باید دست به سرش کنیم. واله برامون مشکل درست می شه. اینجا نباید به هیچ کس اعتماد کرد.

من کتاب تیره بختان داستایوفسکی را از میان تودة کتابها برداشت و به اش دادم تا از شرش راحت بشویم. بهداد عصبانی شد و گفت:«به این بیچاره چکارداری؟»

گفتم:«منظورت چیه؟»

 گفت:«چرا دنیاشو بهم می ریزی؟ بذار تو دنیای خودش بمونه. برا خودش دنیای کوچیکی داره. نمیدونه کون خر چند طبقه است. فردا دیگه نمی تونه از زندگی اش لذت ببره. چرا می خوای مث خودت بیچاره اش کنی؟»

گفتم:«این فلسفه ی شماست. گناهش به گردن من.»

بی آنکه جوابم را بدهد به طرف تپه ی کتابها رفت و باخودش گفت:«من سپوری دیدم، می رفت و آواز چکاوک می خواند.» 

عیوض کتاب را گرفت و به اتاقش رفت و تا غروب دیگر او را ندیدیم. حتی برای نماز مغرب هم نیامده تا اینکه بهدادرفت و صدایش کرد.

آنروز تا غروب مقدار زيادی کتاب راکه ما فقط به عنوان و نام نويسنده اش نگاه کرده بودیم جداکرديم. اما کار کنترل آن دهها و شاید صدها هزارها کتاب که در طول دهها سال در کتابخانه های مختلف لشکر و تيپ و گردانها و دانشگاه و مدارس مختلف و مستقر در استان پهناوری مثل خراسان، کاری نبود که با يک ماه  و دو ماه با تمام برسد. بعد ديدیم که ما همة کتابها را خوب تشخيص داده ایم و تا آن موقع به اعتقادمابه هيچ کتاب ضد اخلاقی بر نخورده بوديم. خوب چطور می شدکتابهای آندره مالرو وياتولستوی و منظومه های پوشکين و رمانهای داستایوفسکی، کازانتاکيس، سروانتس، شکسپير،کامو، بالزاک و سارتر، میلان کوندرا و هدایت و چوبک و کسروی و صدها اثر نفيس و کمياب ديگر را به آتش سپرد. اما آیا با این کار ما سرهنگ زیر سؤال نمی رفت؟ آیا حاج آقا مشکوک نمی شد؟ فردای آنروز با هزارزحمت و خواهش توانستیم که عیوض را از اتاق بیرون بیاوریم تا برایمان وسائل چای را بیاورد که لااقل خودمان چای درست کنیم.

اهل روستا های اردبیل بود. دوتا بچه داشت و تاکلاس سوم راهنمایی بیشتر نخوانده بود. از آن روز به بعد کتابی می برد و تاتمامش نمی کرد به سراغمان نمی آمد. می گفت:«منِ خراین همه مدت روی این گنج نشسته بودم و نمی دونستم. ازبیکاری داشتم خُل می شدم.»

کار جدا سازی ما هم چنان ادامه داشت. ريسکی کرديم و چند روز همانطور ادامه داديم. من و بهداد تصميمی گرفتيم که اعتماد سرهنگ از ماصلب نشود. تا توانستيم مقداری کتابهای چاپ قديم و که اغلب پليسی و جنائی و يا مربوط به حزب رستاخيز بودند را در گوشه ای بعنوان کتابهای غيراخلاقی روی هم تلنبار کرديم. گاه ازيک کتاب ده ها نسخه وجود داشت که روی صفحه ی اولشان مُهر لشکرو يا تيپ و گردان و یا مدرسه و دبیرستانی حک شده بود و گاه نام اهداء کننده افراد و سازمانهای مختلف زمان شاه.

بالاخره بعد از چند روزی غیر منتظره حاج آقا به همراهی سرهنگ آمد تا نگاهی به اوضاع بیندازد و ببیند که ما به کجارسيده ايم. وقتی وارد سالن شد کنار تپة کتابهای به اصطلاح خوب رفت. ما کتا بهائی از سعدی و حافظ  و شاهنامه و کليله و دمنه و قاآنی و نظامی و دستغیب و مطهری و.. غيره را بطور مشخصی روی بقيه چيده بوديم. حاج آقا هم آدم احمقی نبود وکتابهائی که در رديفهای زير قرار داشت می ديد. با نوک نعلین اش به کتاب قطوری زد و گفت: «اينودر بياريد  ببينم چيه.»

بیرونش آورديم. کتاب نسبتاً بزرگ و قطوری بود که توسط انگليسی ها با طراحی های هنرمندانه در مورد تاريخ باستان ايران وآثار باستانی اش از جمله تخت جمشيد بود. حاج آقا که حالا کتاب قطور را روی تپه ی کتابهای جداشده که مثل ميزی برايش شده بود ورق زد و بعد رو به ما کرد و پرسيد:«کدوم يکی از شما تصميم می گيره که کدوم کتاب خوب وکدوم بده؟»

گفتم:«حاج آقا. خوب معلومه که چه کتابائی مُضره، اما اين يکی رو من جداکرده ام، کتاب کم ياب وگرونیه.»

سرهنگ پیش دستی کرد وگفت:«بذارش کنار. من می خوام ببرمش خونه بخونمش، ببينم که اين انگليسی هاچه غلطی کردن.»

حاج آقا به آنهائی که می بايست سوزانده شوند نگاه کرد، کتابهای پليسی و جنائی وتعداد زيادی از کتابهائی مثل انقلاب سفيد و الغای رژيم ارباب و رعيتی و چيزهائی در مورد حزب رستاخيز و ايران نوين خانواده پهلوی و بسوی تمدن بزرگ و غيره.

بعد خودش به سمت تپه کتابهائی که هنوز ما به آنها دست نزده بوديم رفت وکتاب تاريخ هيجده ساله آذربايجان احمدکسروی را برداشت و گفت:«کتابهای اين مردک را همه بندازيد دور ها.»

چیزی نگفتیم و فقط نگاهش کردیم. اما من کتابهای کسروی را بعداً  از آنجا خارج کردم و در یک مرخصی که شهرمان رفتم برای پدرم بردم. بعد سرهنگ با صدای بلندکه حاج آقاهم خوب بشنود گفت:«برا اينکه جلو دستتون خالی بشه گفته ام که از تيپ ها بيان و اصلاح شده ها رو ببرن و اونائی که بايد سوزونده بشن ببرند.»

گفتيم:«باشه جناب سرهنگ.»

درحال رفتن بودند که حاج آقاکتاب دیگری را برداشت. نگاهی به جلدکتاب کرد و از همانجا پرسید: «این میلان کون دِرا دیگه چه خریه؟»

من و بهداد توی حرفش پریدیم و هرکدام چیزی گفتیم. حاج آقا گفت:«پس از اون کمونیست هاست.»

گفتم:«نه خیر حاج آقا. یه نویسندة چکه که سالها پیش به فرانسه مهاجرت کرد.»

کتاب را روی کتابهائی که باید سوزانده شوند پرت کرد و بی آنکه دیگر چیزی بگوید از آنجا رفتند. تا از درخارج شدند من و بهداد بسرعت دویدیم و کتاب را برداشتیم و گوشه امنی گذاشتیم. مسئوليت سختی به عهده ی ما واگذار شده بود. بعد از رفتن حاج آقا و سرهنگ درحالی که قلبمان  طپش تندی گرفته بود من و بهداد نفس عمیقی کشیدیم و روی کتابها نشستيم تا سيگاری بکشيم. بعد به بهداد گفتم: «چکارکنيم؟ حيف اين همه کتاب. کاش می شد يه جوری همه رو از اينجا نجات می داديم.

بهداد که داشت دود سيگارش را بيرون می دادگفت:«کاری نداره.»

گفتم:«چه طوری؟»

گفت:«پسر، ناسلامتی ماسربازعقيدتی، سياسی هستيم ها!.»

با تعجب پرسيدم:«خوب که چی؟»

گفت:«ما که از پادگان بيرون می ريم، کسی خايه نداره جلومونو بگيره که.»

گفتم:«خوب آخه چه  چطوری؟ اونم اين همه کتاب رو کجا ببريم؟»

بهداد دستانش را به هم ماليد و گفت:«من فکرشو کردم. می بريم به کتابفروشی مهدی که بامن دوسته می ديم.»

«بفروشيم؟»

« برا اینکه شک نکنن، شاید یه چیزی هم گرفتیم.»

«نه،کاش بشه اينارو از اينجا بيرون داد و مجانی هم که شده به کتابفروشی ها داد و یاهمین جوری دم خونه ها گذاشت.»

روزها گذشت و ما لیست بلندی از کتابها برداشتیم و ابتدا نزدچندکتابفروشی که می شناختيم  رفتيم و با ريسک بزرگی که کرديم، جريان راتعريف کرديم. اما نگفتيم که ازکجا میآوريم. به هرکدام چيزی گفتيم. از آنجاکه ماسرباز عقيدتی سياسی بوديم لباس شخصی به تن داشتيم. خودمان را شهروند مشهد معرفی کردیم و گفتيم که می خواهيم به تهران اسباب کشی کنيم. بعد صفحه ای ازکتابها راکه آرم اداره و يادانشگاه و لشکری رویش بود پاره کردیم و بالاخره تا توانستيم با نيسان آبی رنگ عقيدتی که در اختيارمان بود،کارتون کارتون ازکتابها را از پادگان خارج کردیم و بين کتاب فروشی ها توضيح کرديم. تاجائی که بعد ازچند ماهی که کارمان به آخررسيد و مقدارزيادی کتابهای پليسی و بی خود را درگوشه ای روی هم تلنبار کرديم.

حالا هفته ای بودکه بهداد با کاروانی از مردم نیشاپور که به سوی تهران برای زیارت امام پیاده راه افتاده بودند رفته بود. موقع رفتن بهش گفتم:« تو دیونه ای پسر، تو که اعتقادی به این جماعت نداری چرا چاپلوسی می کنی؟»

خنده ای کرد و گفت:«پسر جای تو بودم می اومدم. چند سال دیگه همه مُردیم. این فرصتیه که کم گیرمی آد. میدونی چندشب و روز پیاده با جماعتی به این احمقی توی مسیری به این درازی راه رفتن چه اتفاقاتی می افته و چه تجربیاتی رو من خواهم دید؟ چه شبهای رو من حس خواهم کرد. توی اینجور سفرهایی کمک کردن و یا کمک گرفتن را تجربه میکنی. عملاً حس می کنی که در سختی ها و پستی و بلندی های راه در تاریکی و روشنی وجودت برای دیگران و وجود دیگران برای تو مؤثراست. بهم نیاز داشتن رو تجربه می کنی. به هم تکیه کردن را و...

چیزهای می گفت که برای من غیر قابل فهم و درک بود. فقط می دونستم که می گه از هرفرصتی استفاده کن و تا زنده ای سعی کن همه چیز روحس و تجربه کنی. خودتوتوی هیچ  قوطی فلسفی ننداز، آزاد، آزاد باش و ازطبیعت هرآنچه در اوست سعی کن لذت ببری.

 می گفت:«بزرگترین بدبختی انسان اینه که روزیش تکراری داشته باشه. اگه نتونستی روز خوشی رو بسازی، روز بد و زجر آوری رو بساز. اگه خوشی و لذت رو نیافتی دنبال یه چیز زجرآور بگرد و روز تو از تکرار در بیار و...

برای خودش فلسفه ی عجیبی داشت که باهیج فلسفه ای که من می شناختم همخوانی نداشت. خودش هم همیشه می گفت:«آب بی فلسفه بخوریم. واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد... بگذاریم که احساس هوائی بخورد. بگذاریم که غریزه پی بازی برود،

کفش ها را بکند و به دنبال فصول ازسرگلها بپرد. و...     

یه روزکه خیلی غمیگین و گرفته زیرسایه درخت تبریزی مقابل آسایشگاه نشسته بودم و سیگار می کشیدم. باتبسم همیشگی ای که برلب داشت جلو آمد و مثل همیشه باکف دست به پشتم زد و گفت:«بازچی شده. پاشو بروتو، اینجا جای تونیست.»

گفتم:«چی میگی؟»

گفت:«زیر سایه درخت به این زیبایی نشستی و زانوی غم بغل گرفتی. اینجا باید من بشنیم ودر افسون این گلهای سرخ شناور باشم. پاشو، پاشو برو ببینم.»

گفتم:«معنی شعر مردمو خراب نکن. با این تحلیل ات ارزش شعرشو پایین آوردی.»

خنده ای کرد و برای اینکه بحث را عوض کندپرسید:«خوب بگو ببینم به چی فکر می کردی؟»

«خوب به نتیجه ای هم رسیدی؟»

«نه.»

«چرا؟»

«برا اینکه نمی دونم خوشبختی چیه و از چه راهی می شه به خوشبختی رسید.»

مثل همیشه با کف دست روی زانویم زد و به آسمان نگاه کرد وگفت:«هیج راهی به سوی خوشبختی نیست ، بلکه خوشبختی خود ِراهه.»

چند روزی بعد از اینکه بهداد با کاروان رفته بود. سرهنگ آمدکه نتيجه کار را ببيند با تعجب پرسید:«کتابها چی شدن؟ آب رفتن؟»

گفتم:«جناب سرهنگ بين تيپ ها تقسيم کرديم. خيلی ها رو هم داديم بردن و سوزوندن و حالااين فقط ِسری آخر کتابهای ضد اخلاقیه.»

بعد دفتر رسيد تحويل را برداشتم و نشان سرهنگ دادم. بی آنکه نگاهش کندگفت: «خوبه ديگه چی نشون من می دي، حالا جمع کن وقت نمازه و از فردا هم برگرد سرکارِت.»

منظورش همان کار پارچه نويسی و پرتره کشی بود. بعد من و عیوض که پشت سرش راه افتاديم برگشت و به من گفت:«راستی فردا مهمون داريم ترتيب نصب پلا کاردها را بده.»

 پرسيدم:«کيه جناب سرهنگ؟»

گفت:«آقای خامنه ای رییس جمهوره ديگه لرُگه مگه نمی دونی.»

از اينکه سرهنگ به من اعتماد کرده بود و آن مسئولیت سنگین را بعده من گذاشته بود تا آن همه کتاب را نجات دهیم احساس خوبی داشتم و مطمئن بودم که از سرنوشت کتابها خبر داشت و خودش را به ندانستن می زد.

               

 

 










 

«۲٠»

 

جریان آن کتابها هم مرا از تصمیم فرار منصرف کرد و هم من و سرهنگ را بهم نزدیکتر کرد. هنوز چندماه از آمدنم به آن واحد نگذشته بود که یک شب جمعه مرا برای شام به منزلش دعوت کرد. راننده اش ما را از پادگان به اتفاق به منزلش واقع در منطقة خوش آب و هوای مشهد رساند.

واردخانه که شدیم خانم اش با چادرسفیدگلداری که حسابی صورتش را پوشانده بود و من نفهمیدم که چند ساله است و نه چه قیافه ای دارد با خوش آمدگویی ای محترمانه و احولپرسی از مادرم و خانواده ام، بار اهنمایی سرهنگ که پیشاپیش من میرفت وارد پذیرایی بزرگ و ال مانندشان شدیم. و پس از آنکه با خانواده اش آشناشدم دفتری ازاصول پایه ای طراحی راکه قبلاً سرهنگ ازم خواسته بود به پسر دوازده ساله اش دادم. تا من درمورد ورق به ورقش توضیحاتی به پسرش دادم سرهنگ هم نمازش را خوانده و خانم اش هم شام را روی میز چیده بود و برای صرف شام به اتاق مجاور پذیرایی رفتیم.

حالا دیگر شام راخورده بودیم و من و سرهنگ توی پذیرایی نشسته بودیم اخبار تلویزیون که تمام شد و سخنرانی امام شروع شد. چند دقیقه ای که گوش کردیم سرهنگ کانال را عوض کرد. برنامه ای دیگر بنام راهیان نور بود که دوربین تعدادی بسیجی و پاسدار را در عملیات تعقیب می کرد و... سرهنگ زیرلب چیزی گفت و تلویزیون را خاموش کرد.گفتم:

« چیزی فرمودید قربان؟»

باتبسمی که به لب نشاند گفت:«می بینی؟ هیچ فرقی بین خونه و سرکار برا آدم نمی ذارند. از صبح تاشب که خونه میام یا موعظه ی آخونهاها رو می شنویم و یا...»

چیزی نگفتم. برخاست و به سوی پیانویش که گوشه ی پذیرای بود رفت. در پیانو را بالا زد وچند نوک انگشت روی نت ها زد و بعد روبه من کرد و پرسید:«چی دوست داری بشنوی؟»

گفتم:«جناب سرهنگ من زیاد موزیک های پیانوی را نمی شناسم.»

گفت:«شوخی نکن، بگو چی دوست داری بشنوی؟»

باید چیزی می گفتم. سرهنگ مرا به خانه آورده بود تا هنرنمایی اش را به من نشان دهد. باید چیزی می گفتم. برای آنکه خیلی تند نرفته باشم گفتم:«از آقای معروفی چیزی بزنید.» 

گفت:«مطمئنید؟»

گفتم:«بله. اون خوابهای طلایی اش روخیلی دوست دارم.»

به طرف پیان برگشت و شروع کرد. او که مرانمی دید. چشمهایم را بستم وگوش به صدای نواختنش سپردم. تمام که کرد به طرفم برگشت و گفت:«البته استاد معروفی کجا و ماکجا.»

گفتم:«استاد.. ببخشید جناب سرهنگ واقعاً دستتون درد نکنه. بی نظیر بود. عالی بود.»

 گفت:«پس خوشت اومد؟»

«معلومه. محشربود.»

گفت:«پس حالا که خوشت اومده یکی هم من انتخاب می کنم و برات می زنم.»

 دفتر نُت اش را ورق زد و بعدشروع کرد. تا حالا نشنیده بودم اش. ریتمی سنفونیک داشت. تمام که کرد برخاست و پرسید:«فهمیدی ازکی بود؟»

«نخیر قربان.»

گفت:«سونات شماره ١٠بتهون بود.»

گفتم:« من اینقدرها هم سنفونی شناس نیستم. از بتهون چند تایی دارم و خیلی گوششون می کنم. اما این تیکه رو من نشنیده بودم.»

به شوخی گفت:«پس حالا دیگه شنیدی.»

درحالی که  می آمد تا بنشیند پرسید:«کیارو می شناسی؟»

«تعدادی رومی شناسم.»

«مثلاً؟»

« از باخ گرفته تا موتزار و دبوسی، و بتهون و شوپن و شوبرت و واگنر و دبیلیوس و هایدن و... روسها هم از چایکوسفکی و کوروساکف و شوستاکویچ و...

پرسیدم:«جناب سرهنگ سؤالی بکنم حمل برفضولی نمی کنید؟»

دانه ی انگوری را به دهان برد و گفت:«نه اینجا هرچه دلت می خواد بگو، چون مهمونی و مهمون حبیب خداست.  

پرسیدم:«با این روحیه و هنری که شما دارید چرا در عقیدتی خدمت می کنید.»

نگاهی به من کرد. بطوری که ترسیدم تند رفته باشم. قدری سکوت کرد و گفت:«من یه نظامی ام. انتخاب نمی کنم که کجا خدمت کنم.»

خانمش در زد و باسینی چای تازه وارد شد و دیگر مواظب بودم تا سؤالهای بی خود نکنم. موقع رفتن که برخاستم تاخدا خافظی کنم. سرهنگ بسته ی قطوری راکه با سلیقه خوب کادوپیچ شده بود از روی میز برداشت و به سویم دراز کرد. پرسیدم:«این چیه جناب سرهنگ؟»

تبسمی کرد و گفت:«هدیه ی ناقابل برا پدرت.»

فکر کردم که بدون شک قرآن بزرگی است که پدرم از دیدن آن حتماً عصبانی می شود. فردای آنروز مرا خواست. به دفترش رفتم و گفت:«من عازم جبهه هستم، بعد از من لرُبازی در نياری ها! حاج آقا هستش. خيلی مواظب رفتارت باش.»

گفتم:«جناب سرهنگ حقيقتش من هم ازاينجا ديگه خسته شدم. میشه دستور بفرمائيد منم به منطقه بيام؟»

گفت:«نه فعلاً نه. اوضاع جالب نيست.»

گفتم:«جناب سرهنگ چه حرفائی می فرمائيد.»

خواهش کردم. بالاخره گفت:«خوب حالا برو سرکارت تا ببينم چی می شه.»

روز بعد در محل کارم پشت سه پايه نقاشی نشسته بودم تاعکس افسر کشته شده ای را که آورده بودند بِکِشم. وقتی خوب به عکس نگاه کردم، سروان مجيدی فرمانده گردان خودم بود. بی اختيار اشک توی چشمانم زد. از درجه دار عقيدتی پرسيدم که کی و چطور کشته شده؟

گفت:«مگر می شناختيش؟»

گفتم:«فرمانده ام بود. پنج ماه تمام شب و روز زير يه سنگر بوديم.»

درجه دار گفت:«سروان مجيدی برای بازديد از گروهان چهارگردان، به خط رفته بود که مجاهدین حمله ای کرده بودند و دوتا گروهانمان را شبانه غافل گير کرده بودند و خيلی ها رو هم شهيدکردن. ايشون هم تو اونشب شهيد می شه.»

بعدازتمام کردن پرتره اش، خود من هم برای تشيح جنازه اش به روستائی در اطراف بجنورد رفتيم و با خانواده اش هم تسليت گفتم. دوتا بچه ی پنج و شش ساله اش را که خودش زمانی که جبهه بودم عکس شان را نشانم داده بود شناختم و پدر پيرش راکه به زحمت با آن عصای خود ساخته اش که شاخه درختی بود، همراه جمعیت قلیلی که جنازه را روی دست حمل می کردند لنگان لنگان راه می آمد.

هفته ای گذشت و سرگروهبان عقيدتی مرا صداکرد و کاغذی دستم داد و گفت:«بگير، دو هفته مرخصی داری و از اونجا میری جبهه.»

خوشحال شدم. بدون معطلی وسائلم راجمع کردم و کادوی سرهنگ راهم درکیسه ی سربازی ام به زحمت جا دادم و به ایستگاه قطار رفتم. داخل کوپه که نشسته بودم، از بیکاری و اندکی کنجکاوی برآن شدم تا کادوی سرهنگ رابیرون بیاورم تا ببینم چیست. بازش که کردم دیدم که همان کتاب قطور آثار باستانی ایران است که انگلیسی ها نوشته و طراحی اش کرده بودند. 

 به تهران آمدم و از آنجا به کرمانشاه رفتم. آرشیا برادرم که کارش حسابی گرفته بود و به خانواده می رسید. با خیال راحت به جبهه رفتم.

آنجا هم کارمان همان تبليغات و نوشتن پلاکارت و تقسيم هدايای مردمی که کاميون کاميون می رسيد بين گردانها و تيپ های مستقر درخط بود. گاه برای سرکشی به خط می رفتيم. حالا دوماهی بود که درجبهه بودم. يک روز سرهنگ که داشت بالای تپه ی مقابل سنگر آفتاب می گرفت، باز مرا صداکرد. ازتپه بالا کشيدم و نزدش رفتم. نفس نفس زنان سلامی کردم. پرسيد:«دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟»

گفتم:«کاريش نمی شه کرد جناب سرهنگ .»

گفت:«می خوای يه چند روزی بری سربزنی؟»

گفتم:«نیکی پرسش داره جناب سرهنگ.»

فردای آنروزحرکت کردم. توی مرخصی از راديو شنيدم که عملياتی درقسمت لشکرما شروع شده. تمام روز راديو برنامه های عادی خودش را قطع کرده بود و مارش نظامی پخش می کرد. فهميدم که سرهنگ می دانست که عملياتی درپيش بود و می خواست که مرا از خطردورکند.

عمليات چند روز طول کشيد و درتمام مدت مرخصی ام نگران سرهنگ بودم که درجبهه بود. دوهفته مرخصی ام که تمام شدبه جبهه برگشتم. تغيیراتی رخ داده بود. اما آثاری از خرابی و جنگ نديدم. از اينکه سرهنگ سالم به مشهد برگشته بود، خوشحال بودم. در آن عمليات ارتش ماتوانسته بود مقدار زيادی از خاک وطن را ازعراقی ها باز پس بگيرد.

 من درجبهه ماندم. چندماه گذشت و دولت ایران قطعنامه پانصد و نود و هشت سازمان ملل را پذيرفت. همه خوشحال بوديم که ديگرجنگ تمام می شود. سرهنگ که تازه به جبهه آمده بود. یک روزمراعصبانی خواست وگفت:«پسرتونمی تونی جلوی دهنتو بگيری؟»

گفتم:«چی شده جناب سرهنگ؟»

گفت:«همه پی درپی شکايتت رو می کنن.»

هرهفته و يا هرماه، افراد و شخصيت های دولتی و يا روحانی برای بازديد از جبهه ها به

آنجا می آمدند. از قرارگاه لشگر که جای امنی با کانتيرهای خنک و امکانات رفاهی مجلل، با بهترين غذاها و آب معدنی پذيرای می شدند و بعد برمی گشتند. از قرائتی گرفته تا خامنه ای که رئيس جمهور بود رئيس مجلس و علمای بلند پايه حوزه ی علميه و غيره که میآمدند. محل اقامت شان عقيدتی بود. رئيس جمهور و رئيس مجلس را که من نديدم بيشتر از چند ساعت در قرارگاه بمانند و با اسکورتهای طولانی خيلی سريع می رفتند. اما بقيه گاهی چند روز می ماندند و در مسجد قرارگاه سخنرانی می کردند.

اغلب با آن لحنهای تند و عصباني شان خطاب به ارتشيان هشدارمی دادند، که اگر در وظايف شان کوتاهی کنند و خطائی ازآنها سربزند و.. به خط مقدم تنبيه می شوند و ازاين جور حرفها. بعد شبها بعد از شام و اقامه ی نماز شب در مسجد که درحقیقت اجباری بود، یعنی به این صورت که غذا را فقط در مسجد لشکر می دادند و می بایست اول موقع نماز وارد مسجد می شدی و در صف نماز گذاران نمازات را می خواندی و بع سخنرانی های کسل کننده و طولانی و تهدید وتوهین آمیز امام جماعت را با شکم گرسنه می شنیدی و بعد همانجا می نشستی  تا سفره های غذا را پهن کنند.. به محض شروع نماز در مسجد را می بستند تاکسانی که برای نمازخودشان را به موقع نرسانده اند. از غذا هم محروم شوند. پس همه ی اهل لشکر بالجبار برای غذاهم که شده می بایست نماز را هم بخوانند.

 روحانیون مهمان بعد از باصطلاح اقامه ی نماز و صرف شام به سنگر عقيدتی که محل استراحت شان بودمی آمدند و ما اهالی عقيدتی را همه جمع می کردند و می گفتندکه اگر مسئله ای درمورد اسلام داريم سئوال کنيم.

يک شب که يکی از اين آقايان روحانی که پُست مهمی هم درکابينه دولت هم داشت، آمده بود و همه ی ماپرسنل عقيدتی هم بالجبار دورش نشسته بوديم و ايشان هم که داشت از دهها نوع ميوه و تنقلاتی که جلويش گذاشته بودند ميل می فرمودند پرسيدم:«حاج آقا درحالی که امام جبهه راجبهه نور عليه ظلمت و معراج شهدای اسلام می داند، چرا شما در سخنرانی امشب تان خط مقدم را مثل مجازات گاه خلاف کاران و خاطيان جلوه داديد؟ و خطاب به فرماندهان می گويدکه اگرفردی خطائی يا خلافی مرتکب شد، به خط مقدم تنبيه اش کنيد؟ مگرخط مقدم تبعیدگاه و تمام افرای که درخط مقدم هستند و با آن همه مشکلات با لب تشنه می جنگند و شهيد می شوند، خلافکارند؟»

حاج آقا باعصبانيت درحالی که ديد درحضور آن جمع کثير حاضر، من غافلگيرش کرده ام،  سيب پوست کنده ای راکه به دهان برده بود، توی دست اش تف کرد و باعصبانيت و چشمان دريده با انگشتش به من اشاره کرد وگفت:«من به منافق بودن شما شک ندارم. اين حرف منافقين است.»

همه نگاهم کردند. درحقيقت حکم مرگ مرا با اين حرفش صادرکرد. درحالی که همه به من نگاه میکردند، گفتم:«حاج آقامن اين موضوع برام فقط سوال بود. منظور خاصی نداشتم. شما خودتان فرموديد که اگرمسئله ای و سئوالی داريم بپرسيم. خوب اين برای من مسئله بود.»

سرگروهبان محمدی که سه پسرش رادرجبهه ازدست داده بود وکنارمن نشسته بود، دست روی شانه ام گذاشت و خطاب به روحانی گفت:«حاج آقا ايشان يکی ازسربازان خوب و مؤمن ماست.»

من بعنوان اعتراض ازسنگر خارج شدم. بيرون که آمدم هوا مهتابی و پرستاره بود. بالای تپه ی مجاور آنجا که با پوکه های خالی توپ و خمپاره و حلبی تخت های خوابمان راساخته بوديم، رفتم کنارتختم ايستاده تکيه دادم و سيگاری روشن کردم ساعتی سرگروهبان محمدی که حاج آقا صدايش می کرديم درحالی که آفتابه ای پرازآب و چراغ قوه ای روشن رادر دست داشت و میرفت تا به توالتی که کمی آن طرف تر، توی دره کم عمیقی بود برود، مرا زير نور مهتاب ديد و با نورچراغ قوه توی صورتم انداخت و پرسيد:« شما هستيدآربُد؟»

باصدای گرفته ای گفتم:«بله حاج آقا

جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:«من ازشهامتت  و مسئله ای که مطرح کردی، خيلی خوشم آمد. من سه پسردلبندم رو درخط مقدم فدای اسلام و انقلاب کردم و سالهاست که از اين آقايان که بچه های خودشون رنگ جبهه رو تاحالا نديدن همين حرفارو شنيدم. آخه معنی نداره! اين توهين به شهداست. شمابه نکته ی مهی اشاره کردي.

 چيزی نگفتم و سرگروهبان با انگشت روی سینه ام زد و ادامه داد:«توفکرش نرو. بعد از شما ما با ايشون صحبت کرديم و مسئله روختم کرديم. درضمن ايشون هم مثل بقیه  دوسه روزی مهمونن و میرن...»

من هم چنان سکوت کرده بودم و او با آفتابه  ای که در دست داشت، درحالی که در آن تاريکی  نور چراغ قوه را جلوی پايش می انداخت، از من دور شد.

حالا جريان به گوش سرهنگ که دوباره به جبهه برگشته بود رسيده بود. صدايم کرد و از من توضيح خواست. من هم جريان را برايش تعريف کردم و او گفت:«اگه قضيه فقط اينطور بوده که شما حق داريد. اما من چيزهای ديگه ای شنيدم.

گفتم:«چی شنیدی جناب سرهنگ؟»

گفت:«شنيدم که به قرآن توهين کرده ايد.»

گفتم:«کی این اینوگفته؟.»

کمی عصبانی شد و گفت:«چه فرقی می کنه کی گفته. خود حاج آقا. به قرآن توهین کردی یا نه؟»

گفتم:«جناب سرهنگ، شما باور می کنيد که من چنين کاری کرده باشم؟ من درحضور همه پرسنل يک سئوال دينی از ايشون پرسيدم و چون نتونست جواب قانع کننده ای بمن بده گفت که اين سئوال مشرکين است و منوکافراعلام کرد و ...»

حالا من داشتم جريان را برای سرهنگ توضيح می دادم. گفتم:«جناب سرهنگ من تعجب می کنم که شخص روحانی آنهم با اين مقام مهم دينی و دولتی، به اين راحتی و به ناحق دروغ بگه.»

به کانسکی که محل کارم بود رفتم. رادیو را بازکردم. از راديو شنيديم که مجاهدين از طرف مرزخسروی به کشورحمله کرده اند.

با شنيدن خبرحمله مجاهدين، همه پرسنل به سرعت به سوی مسجد قرارگاه رفتيم و مقابل تنها تلويزيون همگانی لشکرکه به ديوارمسجد نصب کرده بودند نشستيم. پيشروی  مجاهدين به طور مستقيم پخش و دنبال می شد. روز بعد بود که مجاهدين اسلام آباد را فتح کردند و به طرف کرمانشاه درحرکت بودند. می دانستم که خانواده ام که ساکن کرمانشاه بودند دوباره آواره خواهند شد. روز بعد طاقت نياوردم. ازسرهنگ خواستم تا اجازه دهد تاسری به کرمانشاه بروم، گفت:«بندة خدا با اين وضعيت که نمی تونی که به کرمانشاه بری، مگه نمی بينی که مجاهدين به کجارسيدن؟ تا توبرسی، کرمانشاه روهم گرفتن.»

گفتم:«جناب سرهنگ من طاقت ندارم. خواهش می کنم شما اجازه بدين، من يه جوری خودمو به اونجا می رسونم.»

گفت:«حالا که خودت اصرار داری باشه. فردا با ماشين پُست برو.» فردای آنروز با ماشین پُست تا اندیمشک رفتم و از آنجا با اتوبوسهایی که به تهران می رفتند تاسه راهی پلدختر و از آنجا با چند بار عوض کردن ماشین های مختلف بالاخره به سه راهی اسلام آباد رسيدم، از ماشین که پیاده شدم، بوی باروت و گوشت سوخته همه جا را فراگرفته بود. نيروهای دولتی، مجاهدين را که تا چندکيلومتری کرمانشاه نزديکی های ماهيدشت پيشروی کرده بودند. ساقط کرده بودند.

 در جاده هيچ ماشين شخصی رفت و آمدنمی کرد. چون من سرباز بودم و برگه عبور هم داشتم با وانت لندکروزی که پُر بود از نيروهای پاسدار و بسيجی و به طرف کرمانشاه میرفت سوارشدم. کنارجاده تاچشم کار می کردجسد نفرات و ماشين های مجاهدين بودکه درحال سوختن بودند. وقتی به گردنه ی حسن آباد رسيديم، جسد دختر مجاهد مرده ای را ديدم که به صخره کنار جاده آويزانش کرده بودند و آن طرفتريک بسيجی گلوله خمپاره ای را ميان رانهای جسد دختر مجاهد دیگری که کنار جاده افتاده بود، گذاشته بود و با غرور به ماشين هائی که اغلب نظامی و درحال عبور بودند دست هايشان را بعنوان پيروزی بالا می بردند و شادی و رقص می کردند. درطول آن مسير بارها ازآن صحنه های بی حرمتی و بلاهائی را که بر سر اجساد دختران مجاهد که کنار جاده افتاده بودند قلبم می گرفت.

هنوز تانکها و خودروهای ساقط شده ی مجاهدين درحال سوختن بود. کاميون های کنسرو و مواد غذائي شان کنار جاده واژگون شده بود. درتمام عمرم آنقدر جسد نديده بودم. خيلی از جسدها را به درختان بلوط کنار جاده درحالی که شلوارشان را تا نيمه پائين کشيده بودند، آويزان کرده بودند. با خودم گفتم ببين مثلاً اينها خودشان را سرباز اسلام می دانند. از ديدن آن صحنه ها ديگر خانواده ام برايم اهميتی نداشت. لندکروز هم چنان به طرف شهر میراند و من در آن پشت، به حال آن همه جوان معصوم که بعد از سالها دوری از وطن به اعتقاد خودشان برای آزادی ملت از چنگال ارتجاع آمده بودند تا باصطلاح حماسه بيافرينند و دمکراسی بياورند گريه می کردم.

به کرمانشاه که رسيدم، شهراز سکنه خالی بود و کم و بيش ماشين شخصی در رفت و آمد بود. اغلب ماشين های نظامی سپاه و بسيج و آمبولانس ها را می ديدی که با سرعت به اينور و آنور می رفتند. شهرحسابی قيافة يک شهرجنگی را به خودش گرفته بود. همه جا پُر بود از پاسدارن و بسيجی های تفنگ بدست.

تا خانه مان پياده رفتم. هرچه در زدم کسی درب را باز نکرد. همه شهرراترک کرده بودند. در کوچه مان پرنده هم پر نمی زد. از ديوار حياطمان بالا کشيدم و وارد حياط شدم. در وروی هالمان قفل نبود. انگار با عجله فرار کرده بودند و يادشان رفته بود که قفلش کنند. نمیدانم شايد هم شانس من بود. وارد هال که شدم به آشپزخانه رفتم گلويم حسابی خشک شده و تشنه بودم. درب يخچال را که باز کردم به اندازه کافی مواد غذائی بود. شيشه ای آب سرد برداشتم و به هال برگشتم و روی کاناپه نشستم و تلويزيون را روشن کردم و فقط سيگار کشيدم. هوا ديگر تاريک شده بود و من اصلاً متوجه نشده بودم. تمام ساعاتی را که آنجا نشسته بودم به صحنه های مسيرجاده، به اجساد کنار جاده و آن همه فجايع میانديشيدم. نمیدانم چه کسی را بايد مسئول آن همه فجايع می دانستم.

دلم می خواست مقصری برای آن همه جنايات بشری می يافتم. اما چه کسی؟ و اين وسط جايگاه من کجا بود؟ بايد به حال کدام طرف می گريستم؟ بايد به کدام طرف لعنت می فرستادم؟ بالاخره کسی مقصر بود! اما چه کسی؟.

بی آنکه جوابی درستی برای سئوالم بيابم آنشب را با هزار جور بختک و خواب های وحشتناک با جيغ و داد و ازخواب پريدن، به صبح رساندم. بی آنکه پوتين هايم را هم در آورده باشم با همان يونيفرم خاک آلود سربازیم، توی هال روی کاناپه خوابم گرفته بود که با همهمه ای بيدار شدم.

خانواده ام بودند که برگشته بودند و حالايکی يکی وارد خانه می شدند. به روستاهای اطراف گري خته بودند و حالاکه هجوم مجاهدين سرکوب شده بود و راديو مردم را به باز گشت دعوت کرده بود. اينها هم با اطمينان خاطر برگشته بودند. با دیدن من همه خوشحال شدند. من هم.

چند روزی را نزدخانواده ماندم. روزآخرمرخصی که خواستم به جبهه برگردم که از راديو شنيدم که باوجود اعلام آتش بس نيروهای عراقی ازقمست عملياتی لشکرماحمله کرده اند. درحالی که خمینی قطعنامه را پذيرفته بود و کسی انتظار عملياتی ديگر را نداشت. چند روزی برگشتنم را عقب انداختم. تا اينکه شنيدم نيروهای عراقی دوباره عقب نشينی کرده اند.

از خانواده خدا حافظی کردم و اين آخرين باری بودکه مرخصی می آمدم. چون ديگر به آخرين ماه خدمت سربازيم رسيده بودم. يک ماه ديگر به اتمامش نمانده بود. وقتی وارد منطقه شدم، بعد از دهها بار ماشين عوض کردن بالاخره به قرارگاه رسيدم. قرارگاه بهم ريخته بود. بعد از من قرارگاه برای چند روز به تصرف دشمن درآمده بود. خيلی ها را از قرارگاه کشته و يا به اسارت برده بودند. سرهنگ را نیز اسير کرده بودند. باشنیدن خبر اسارت سرهنگ من یاد آخرین مکالمه ام با او افتادم.

 خيلی ها مشغول بازسازی قرارگاه بودند. من همش می پرسيدم که ديگر چه کسی کشته و يا اسير شده. همه می گفتند که تو خوب موقعی به مرخصی رفتی. بعد از آن روز، کارما اين شدکه به اتفاق دسته های شناسائی و جمع آوری شهدا، بعنوان مأمور و ناظر عقيدتی برای شناسائی و جمع آوری اجساد کشته ها که توی بيابانهای شنی، همه جا زير آن آفتاب داغ جنوب به حال خود رها شده بودند شديم، دردسته های مختلف به گردانها و تيپ ها و گروهان های خط می رفتيم . اما ديگر نه تيپی مانده بود و نه موجود زنده ای. هرجا که می رفتيم تلی از خاکستر شده بود. بيابانها مملو از اجساد پراکنده و گنديده بود. بوی تعفن همه منطقه را فرا گرفته بود. اجساد دسته دسته چه اسير و چه همانجا دسته جمعی تيربارانشان کرده بودند ويادر  درگيری به کشته شده بودند. همه ی اجساد بوی تعفن و گوشت سوخته می داند.

خيلی ها در سنگرها يشان درحال خواب غافل گيرشده و سوخته بودند. خيلی ها پا به فرار گذاشته و عاقبت يا از پشت مورد اثابت گلوله و ترکش قرار گرفته و يا درآن بيابانهای سوزان شنی سرگردان و از تشنگی هلاک شده بودند. خيلی ها هم در جادة نيمه آسفالتی که به سمت يکی از تيپ های لشگر می رفت، روی آسفالت با دست و پای بسته کنار هم چيده شده و با تانک از رويشان عبور کرده بودند.

حالاکه ما رسيديم چند روزی زيرتابش آن آفتاب سوزان جنوب مانده و سیاه و ورم کرده و کرم زده بودند. روی آسفالت که راه می رفتی پايت درآسفالت نرم  فرومی رفت.

با زحمت فراوان سعی کرديم که آنها راکه مثل مجسمه نيمه برجسته ای توی آسفالت له شده و قابل شناسائی نبودند بيرون بکشيم و شناسائی کنيم. بالاخره تکه تکه درحالی که حسابی چربی بدنشان تا چندمتری آسفالت را چرب کرده بود و همه اطرافشان کرم های زرد و قهوه ای دررفت وآمد بودند، بيرون کشيديم. آنقدر ماشين از رويشان ردشده بود که شناسایی شان ممکن نبود. چون خيلی از سربازان پلاک را به گردن نمی انداختند.

کمی آن طرفتر جسدی مشابه که کنارجيپ سوخته شده ای که هنوز از روی شماره اش می شد تشخيص دادکه جيب يکی از فرمانده های لشکراست افتاده بود. کنارجسد رفتم.  

سياه و ورم کرده و چربی تاچند متری اطراف جسد را روغنی کرده بود. با دیلم و بیل هایی که داشتیم جسد را که وارونه کنار آسفالت افتاده بود و کرم زده بود برگردانیدیم. خم شدم  و زنجیر پلاک گردنش را که حسابی چرب و سیاه شده بود به زحمت از لای سینه و توی گوشتش بیرون کشیدم. به پلاک مهره ی فیروزه ای آویزان بود. با دیدین مهره توی دلم ریخت. اما برای اطمینان پلاک را خوب پاک کردم و نامش را نگاه کردم. خدای من کامران بود. کامران بچه تهران و دوست خوبم بودکه هرازگاهی که حوصله ام سر می رفت، پيش اش می رفتم  و تانيمه های شب به اتفاق بچه های ديگر توی سنگرشان که نزديک  سنگرهای ستاد بود می رفتم و گپ می زديم و گاه رمانهایی ازش می گرفتم و می خواندم و یا اگرخودم چیزی داشتم به او قرض می دادم. آخرین کتابی که بهش داده بودم بارهستی میلان کوندرا بودکه نفهمیدم که تمامش کرد یا نه چون دیگر فرصتی پیش نیامد تا در موردش صحبت کنیم. 

جيب هايش را که خالی کرديم بسته سيگاروينستونی که انگار در روغن داغ سرخش کرده بودی و چند تایش را کشیده بود و دفتريادداشت کوچکی که تعدادی آدرس و شماره تلفن از جمله شماره خانه مان را که چند ماه پیش خودم بهش داده بودم راهم تویش نوشته بود و حالا برگهایش حسابی قهوهای و چرب شده بود. همه را در نايلونی انداختيم و بعد جسد ش را در وانت نیسانی که به همين خاطر گروه ما را همراهی می کرد روی اجساد ديگر انداختيم تا برای انتقال به قرارگاه و از آنجا به زادگاه شان انتقال يابند. کامران راننده سرهنگ ستاد لشگر بودکه غافلگير شده بودند وگويا درحال دورزدن جيپ اش مورد اثابت گلوله تانک قرار می گيرد.

کمی آن طرف ترچند جسدديگرکه شناسائی شان مشکل بود و حسابی نيمه سوخته بودند، با فاصله هائی از هم در اطراف، روی زمين افتاده بودند. جسد فرمانده ستاد را نتوانستيم در ميان آن اجساد پيدا کنيم. بعداً شنيديم که به اسارت درآمده بود.

کامران تنهاهم قطاری نبودکه بی گناه جان باخت. بعد از آمارگيری هاروشن شدکه گردانی که من اوائل منشی اش بودم اغلب کشته و يا اسير شده اند و تنها تعداد اندکی توانسته بودند که جان سالم به در ببرند.

بالاخره دوماه آخرهم به اتمام رسيد و موقع ترخيصی ام فرارسيد. برای تسويه حساب به مشهد رفتم. با دیدن محوطه ی پادگان یاد سرهنگ افتادم و از اینکه می دیدم که کسی عین خیالش نیست و هرکسی با خیال راحت و خنده و شوخی کنان مشغول کارخودش است احساس بدی داشتم. خیلی سریع کارهایم را انجام دادم و از پادگان بسوی ایستگاه قطار خارج شدم.

 

 

 










«۲۱»

 

 بعد از آنکه به سربازی رفته بودم رشته ی هنردردانشگاه دوباره باز شده بودند و نام دیگری (هنرهای تجسمی و ابعاد حجمی) امامن به خاطر سابقه ی سیاسی و زندانم شانسی برای تحصیل در رشته ای که بزرگترین آرزویم بود را نداشتم.

 سرخورده و مأيوس از ادامه تحصيل هم چنان بی هيچ آينده روشنی درخانه پدری زندگی می کردم. بعد به ناچار مدتی را درشرکت آرشیا برادرم مشغول شدم و او را کمکم کردم.

 او هزينه خانواده پدری را تأمين می کرد و من هم می خواستم تا در اين مسئوليت سهيم باشم. هنوز تعداد زيای برادر وخواهر مدرسه رو و پُر هزينه درخانه داشتيم. پدرم هم که ديگر آنقدر پير شده بود که هیچ انتظاری از او نمی رفت.

حالا ديگر جنگ تمام شده بود و روزگار می گذشت و من هم تنها لذتی که اززندگی داشتم کتاب خواندن و گاه مجسمه ای درست کردن و نقاشی کشيدن و ارتباطی بودکه با دوستان اهل قلم و هنر بومی داشتم. که همواره آرشیا برادرم اعتراض می کرد. داشتم خودم را آماده می کردم تا نمايشگاهی بزنم، اما از آنجا که برادرم معتقد بودکه از راه مجسمه سازی نانت را نمی توانی دربياری و هميشه می گفت:«حيف از اين همه وقت که تو روی اين کارها صرف می کنی.»

معتقد بود که اگر من وقت و خلاقيت ام را روی کارهای تجاری بگذارم، بيشتر موفق تر و مفيدترم. از همه دوستانم که اغلب اهل قلم بودند متنفر بود. حرفهای پدرم را که همیشه به من میزد تکرار می کرد و  می گفت:« میدونی دادش، اینها همه کون گشادن. اهل کار و زندگی نیستن. می شینن و چرت و پرت می نویسن و می خونن. با اینها بیچاره می شوی. به جای اینها با دو نفر اهل تجارت و زندگی معاشرت کن. به فکرآینده ات باش و...

اینقدر پدرم این حرفها را بهم گفته بود که دیگه حالت تهو می گرفتم. بهش گفتم:« برادر، بیست و چندسال پدرم با این حرفها تلاش کرد که مرا عوض کند تا دست از این گلبازی بردارم. اما می بینی که هنوز با این گلبازی زنده ام.»

گفت:« اشتباه می کنی برادر، به زندگی خودت لطمه می زنی، پدرم درست می گوید که فکر نان باش، خربزه آب است. اماخوب، حالا که واقعاً اینطوره پس هرکاری دوست داری بکن.»

حرفش را قطع کردم و گفتم:«دادش تو نگران من نباش، سر بارت نمی شم..»

گفت:«مسئله اینها نیست برادر، تو هم یکی مث این ده دوازده نفر. من نگران خودت هستم. فردا آینده ای می خوای. تو از من بزرگتری من دردم میاد که درحالی که از تو کوچکترم پول تو جیبی ات رو بدم.»

گفتم:«اینطوری نمی مونه،  دنبال کار هستم. کار گیر میارم.»

چیزی نگفت. آهی کشید و رفت. از آن به بعد برآن شدم تا جائی کار پيدا کنم و استخدام اداره ای، جائی بشوم. هرجایی می رفتم با جواب نه مواجه می شدم. بیکاری بیداد می کرد. در آزمون اداره برق شرکت کردم. وقتی آنجا رفتم، درحالی که فقط ده نفر نياز داشتند. بيشتر از صدها نفر جوان بيکار برای شرکت در آزمون آمده بودند و انسان را به ياد آزمون های دانشگاه می انداخت.

جمهوری اسلامی برنامه ای در کشور رواج داده بود که هرکس که قصد استخدام در سازمانها و شرکتهای دولتی را داشت، می بايست دریک آزمون عقيدتی و دينی شرکت کند و چنانچه نمره ی لازم را کسب کرد می توانست جزء کانديداهای آن شغل شود و تمام سئوالهای آن آزمون همه سئوال های دينی و شرع و اصول ديدنی اسلامی و رساله های خمينی و بقیه آخوندها بودند. به طوريکه فقط آنانی که به اصطلاح رژيم تقوايشان بيشتر و به مسائل دينی اسلامی بهتر و بيشتر آشنائی داشتند، موفق می شدند تاجزء کانديداها شوند. و اين خودش يک جور تبعيض آشکار بين مردم بود. یعنی اينکه در اين کشور فقط مسلمانان حق زندگی و کاردارند. درحالی که در ايران اقليت های مذهبی مختلفی زندگی می کردند. که اغلب به شغل های آزاد روی می آوردند. تازه بعد از آن همه آزمون و تحقيقات می ديدی که همان شغل ها را هم ازطريق باند بازی و پارتی بازی به افراد نزديک خودشان می داده اند. چه جوانهای بسياری پس از فارغ التحصيلی درهمين آزمونهای کذائی عقيدتی به کرات رد شدند و نا اميد و مأيوس از آينده شان، دست به خودکشی زدند و يا دنبال شغل های آزاد و دستفروشی ارزاق عمومی و دارو و کوپن به کنار خيابانها رفتند.

با وضعيتی که بود شانسی برای استخدام نداشتم. به دنبال کار دم هرمکانیکی و جوشکاری چلوکبابی و کارگاهی رفتم. بی فایده بود. تا اینکه توی زیر زمین خانه مان  برای خودم آتلیه ای درست کردم و با قاشق و چنگال  و سیم و مفرغ هایی که درکوچه ها و خیابان پیدا می کردم،  لوازم مجسمه سازیی برای خودم درست کردم،  ازکناره های رودخانه ای که در نزدیکی محله مان بود می رفتم مقدار زیادی گِل جمع می کردم و می آوردم و مشغول می شدم. و هر روز چیزی می ساختم. وقتی دیدم که تعداد زیادی مجسمه ساخته ام، برآن شدم تا نمایشگاهی بزنم. اما از آنجا که توی آن شرايط بحرانی و جنگزده جامعه ی ماکه فقر و فحشا و محروميت بيداد می کرد و مردم به نان شبشان محتاج بودند، چه کسی به مجسمه اهميت میداد و يادل خوشی داشت که به نمايشگاه بيايد. به هرقيمتی بود با گذر از دهها مشکل مجوز و تائيديه از وزارت ارشاد اسلامی و غيره نمايشگاهی زدم و عده ای که اغلب جوانان بودند و صرفاً جهت وقت گذرانی می آمدند، برای بازديد آمدند و بی آنکه حتی يک مجسمه هم فروش برود همه را جمع کردم بردم توی زیرزمین خانه پدرم انبارکردم. وقتی داشتم آنها راتوی انباری می بردم پدرم آمده بود و با پوزخند تمسخرآمیزی که برچهره داشت، مسخره ام می کرد و می خنديد، در ميان خنده هايش گفت:«بچه ها پول شهريه و کتاب ندارن.»

گفتم:« خوب چرا به من می گی؟»

گفت:«اگه می تونی به هرکدام يکی از اين ِجن هائی که ساخته ای (منظورش مجسمه های مدرن من بود) بده تا بجای شهريه به مدرسه ببرند.»

منم باعصبانيت گفتم:«بچه های تواند پدر، نه من؟. قبل از اونکه انداختی شون، اول فکر شهريه مدرسه شونو می کردی، بعد می انداختی.»

پدر چيزی نگفت و به داخل رفت و من متأثر ازحرفی که به پدرم زده بودم. ازخانه بیرون زدم و تا پاسی ازشب به دامنه ی کوه طاقبستان پناه بردم. و از آن پس هم دیگر برای مدتی مجسمه سازی را رهاکردم. محیط خانه برایم مثل جهنم شده بود. پدرم دست از سرم بر نمیداشت. یک روزکه به خانه آمدم، دیدم که همه مجسمه هایم را توی کوچه ریخته اند. به خانه آمدم خواهرم گفت که پدرم بوده. وارد اتاق شدم و ازپدرم پرسیدم:«چرا اینکار را کردی؟»

گفت:«برای اینکه این جن ها نمی گذارند که توکارکنی.»

چیزی نگفتم ادامه داد:«تو پسر بزرگ هستی و در قبال این بچه ها مسئولیت داری، به جای اینکه وقت و فکرت را روی درست گل بازی می گذاری مثل برادر آرشیا غیرت داشته باش و به فکر یه کاسبی باش...»

گفتم: پدر برای کاسبی سرمایه لازمه. واله من هم تخصص اش را دارم و هم آرزومه که درآمدی داشته باشم و بتونم شما را هم کمک کنم.»

گفت:« برو وام بگیر. آرشیا با چی شروع کرد؟»

شب که آرشیا به خانه آمد و جریان را شنید، گفت که برو تقاضای وامی بکن ضامنت می شوم. خوشحال شدم. از فردا دنبال وام رفتم و در آن فاصله هم به شرکت آرشیا می رفتم و کمکش می کردم. تا اینکه بعد ازچند ماه بالاخره کار وامم درست شد و شرکت تبلیغای زدم و از همان ماههای اول درآمدخوبی داشتم و هرماه بهترمی شد. و حالا خوشحال بودم که دوباره من خرج خانواده را می دهم. چون از زمانی که من شرکت زدم آرشیا دیگر چیزی به خانه نمی داد. می گفت که نوبت توست. دوسالی که من به سربازی رفته بودم او خرج خانواده را میداد. همین دوسال خسته اش کرده بود. دیده بودکه هرچی در می آورد خرج خانواده ده، دوازده نفری مان می شود.

در اوقات فراغتم به زیرزمین می رفتم و چیزی درست می کردم. این مسئله که من هنوز دست از گلبازی بر نمی دارم پدرم را نگران می کرد. می ترسید که به تجارتم لطمه ای بخورد و مثلاً ورشکست شوم و بچه هایش بی نان شب بمانند.

می خواست تا تمام فکر و روحم را روی شرکت و پول درآوردن و تأمین خانواده بگذارم. کار به جایی رسید که دیگر هرشب درگیری و مشاجره داشتیم. بارها سعی کردم تا خانه ی کوچکی برای خودم اجاره کنم، اما هيچ کسی به آدم مجردی مثل من خانه اجاره نمی داد. به ناچارتختی و يخچالی و مقداری لوازم خریدم و همانجا، دريکی از اتاقهای شرکتم اتاقی درست کردم و می خوابيدم. روزگار به تلخی می گذشت اما من ديگر مستقل بودم، لازم نبود که خانه پدری بروم و بد اخلاقی های پدر را تحمل کنم و در فعاليت های هنری ام هم آزاد بودم. شرکتم پاتق دوستان اهل هُنرشده بود. ازطرفی کارتجاريم حسابی رونق گرفته بود و تمام درآمدم را به خانواده می دادم. پس از آنکه اعتبار بانکی ام بالا رفت وام ديگری گرفتم و خانه خيلی بزرگی برای خانواده ام که تاآن موقع درخانه کوچکتری زندگی میکردند خريدم. من يک نفر بودم و هزينه آن چنانی نداشتم. با ساندویچی یک روز را پشت سر می گذاشتم. تنها هزینه ی من اجاره و پول آب و برق و تلفن شرکت وگاه کتابی بود. سرماه هر چه میماند به نحوی صرف احتیاجات خانواده می شد.

 روزهای جمعه می رفتم به خانواده سر می زدم تا دیر وقت آنجا می ماندم. دفتر کارم بی آنکه خودم بدانم پر از مجسمه هائی که ساخته بودم شده بود. تا اينکه يک روز دوستی با تکه روزنامه ی بریده ای به دفترم آمد و گفت:«ببین چی برات آوردم.»

تکه ی روزنامه را که خواندم دیدم اطلاعيه ای است که از مجسمه سازان و طراحان داخل و خارج کشور خواسته تا طرحهای حجمی خود را با موضوع دفاع مقدس برای موزه ی درحال تأسیس جنگ را به آدرس بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس بفرستند و گفته بودکه با برنده گان طرح قرارداد پروژه بسته خواهد شد. اطلاعیه را که خواندم گفتم:«خوب که چی؟»

گفت:«از این بهترچی می خوای. تو هم طرحی بزن و بفرست.»

توی حرفش پریدم و تکه روزنامه را روی میز پرت کردم وگفتم:«مسخره تر از این پیشنهاد دیگه ای نداری؟»

گفت:«چی می گی پسر؟ این یه فرصتیه که خودتو امتحان کنی. توکه نمی خوای بری چهرة امام رو درست کنی؟ موضوعش دفاعه. دفاع ملتی که به خاکش تجاوز شده پسر. تو می تونی ایده خودتو بفرستی گرفت، گرفت، نگرفت به تخم ات.»

دستم را بعنوان بس است دیگر بلندکردم و گفتم:«خواهش می کنم ادامه نده بهروز.»

گفت:«نه من بس نمی کنم. برام دلیل بیار.»

گفتم:«پسر خوب اگه من می خواستم برای جمهوری اسلامی کار کنم که الان اوضاع دیگه ای داشتم.»

گفت:«همین الان هم داری برا جمهوری اسلامی کارمی کنی.»

گفتم:«منظورت چیه؟»

گفت:«اولاً که تو برا رژیم رفتی سربازی و خدمت کردی، دوماً تا حالا من شاهد بودم که صدها تابلو و مهر و غیره برای ادارات دولتی ساختی. به تابلوی تبلیغاتی بزرگی که توی کارگاه بود و هنوز تحویل نشده بود اشاره کرد و ادامه داد:« بفرما اینم نمونه اش. توی حرفش پریدم و گفتم:«این فرق می کنه کاسبی اینطور نیست. من که نمی تونم که یه کاغذ ی به شیشه ام بچسبونم که به ادارات و ارگان های دولتی چیزی فروخته نمی شود. ضمناً تجارت با هنر فرق می کنه. درتجارت تو مشتریتو انتخاب نمی کنی بلکه این مشتریه که تو رو انتخاب می کنه.»

گفت:«این درست، اماجوری که تو داری می گی هیچ شاعر، نویسنده، هنرپیشه و..که توی این مملکت زندگی می کنه نباید کارکنه. چون جمهوری اسلامیه.»

گفتم:«اگرعلیه جمهوری اسلامی نمی شه چیزی نوشت یا درست کرد، دلیلی نداره که به نفعش نوشت یادرست کرد.»

گفت:«کدوم نفع. تو لازم نیست که از او دفاع کنی. من که نگفتم بیا برای مراسم مرگ خمینی چیزی درست کن. اینجا مسئله دفاع مردمیه. تو می تونی موضوعی رو در ارتباط با دفاع مردمی علیه نظامی گری و تجاوز درست کنی. از این گذشته اگه همه مجسمه سازها کنار بگیرن و چیزی درست نکنن که.» 

به فکر رفتم. ادامه داد:«اگه بخوای اینطور فکر کنی همه ی این مردم به نوعی دارند به رژیم خدمت می کنن. معماری که ساختمانی می سازه. و بعداً  اداره ی چه می دونم بنیاد ایکس و ایگریک می شه. کشاورزی که گندم تولید می کنه و کارگری که جنسی تولید می کنه. و معلمی که به بچه ها درس میده... و ادامه داد:« شجریان رو ببین. بچه هایی که توکار نمایشن رو ببین که چطور به بهانه ی جشنواره ی فجر چه کارهایی رو صحنه می برن، فیلمها رو ببین، شُعرا رو ببین که بمناسبت ایام کذایی چه حرف خودشون نو تو لفافه می زنن. تو هم از این تریبون استفاده کن. حرفتو بزن. البته اگه حرفی داری. شد، شد، نشد به ُتخمِ ات.

خندیدم با عصبانیت پرسید:«جوک گفتم؟»

درمیان خنده هایم گفتم:«یادته اونزمان که اقلیت بودی و هنوز زندان نرفته بودی چطور از هسته های سرخ کارگری( جوخه های رزمی) دفاع می کردی و....»

توی حرفم پرید و گفت:«همون گوجه های نارس رو به خوردمون دادن که عاقبتمون به اینجا کشید.»

گفتم:«پس چرا اون موقع می خواستی سرمنوبه بخاطر اکثریتی بودن بکنی؟»

موضوع حرف را عوض کرد و گفت:«فهمیدم یه کار مدرن بزن. ایناکه ازبیخ عربند. هیچی

حالیشون نیس. اما اونایی که می فهمند، می فهمند. از روی صندلی اش برخاست جلوی میزم آمد و ادامه داد:«می دونی زمانی هم که اعراب ایرانو گرفتند مث الان موسیقی رو حرام و ممنوع کردن. میدونی هنرمندا چکارکردن؟ رقص و موسیقی رو با نقش های تذهیب حتی تا توی طاق محراب مسجد ها هم بردند. تو هم اینطور بکن.»

گفتم:« بس کن بهروزجان. حرف دیگه ای بزن. بی خیالش.»

عصبانی شد و گفت:« اصلاً می دونی چیه؟ با این افکارت موندی اینجا چکار؟»

گفتم:«منظورت چیه؟»

گفت:«چرانمیری خارج تا اونطورکه دلت می خواد درست کنی؟.»اینجا ایرانه و جمهوری اسلامیه. یا باید دور مجسمه سازی رو خط بکشی و یه کاسب خرده بورژوای سر به زیر بشی و یا اونی که من می گم بکنی. راه سومی نیست. خود دانی.»

پس ازآنکه رفت و من تنها شدم. نمی دانم چرا درمورد حرفهایش به فکر نشستم. چرا من تا حالا به خارج رفتن فکر نکرده بودم. دنیا که فقط ایران نبود. چرا بگذارم بی آنکه خودم هم بدانم درمناسبات آن حل شوم؟. اما مسئولیت خانوادگی را چکار کنم؟ آرشیاکه رهایشان کرده. پدرم که...

اگر بمانم؟.. مجسمه سازی ؟..خورده بورژوای سر بزیر؟... آیا راه بهروز درسته؟

 نه نبايد درمشروعيت دادن به چنان ديکتاتوری سهمی داشته باشم و شرکت در هرنوع فعاليتی هم سویی با رژيم است. توی سربازی که دست خودم نبود اما اینجا که اجباری ندارم. من نمی خواهم که بازاری و تاجر بشوم و مجسمه سازی تنها چیزی است که زندگی را برای من قابل تحمل می کند. همیشه آرزویم بوده تا فارغ از هرگونه مسئولیت خانوادگی مجسمه سازی و ازاین راه هم امرار معاش کنم. همیشه حاضر بوده ام تا با نان خشک قناعت کنم و فقط مجسمه بسازم.

 اما اگر این کاری که بهروزمی گوید بکنم؟ شاید از این طریق بتوانم بطور حرفه ای مجسمه سازی روی بیاورم و کارتجاری را کم کم رها کنم. درميان شک و ترديدکه موضوع جنگ است و من می توانم با کارم عليه جنگ طرحی بزنم مشغول شدم تا مدلی بسازم.

شب بود وسايلم را بيرون آوردم. چای تازه ای درست کردم و شروع به کارکردم. صبح که شد احساس خوبی داشتم. طرحی مدرن از یک خانواده که تکه هایی از پیکره شان خالی بود را به این عنوان که مردم را تصویر کرده باشم درحالی که ضربه های جبران ناپذیر دیده اند ولی هنوز از پای درنیامده و ایستاده اند و آن تکه های خالی سمبل هایی بود از همه ی آن چیزهای اجتماعی، روحی و فرهنگی و.. که مردم ما در اثر جنگ و یا ...از دست داده بودند. 

چند روز بعد مدل گچی ای از آن ساختم و به مرکز مربوطه ارسال کردم. مدتی بعد با من تماس گرفتند و کارم مورد تأیید قرارگرفته بود. دیگرکاری را شروع کرده بودم باید تا آخرش می رفتم. وقتی برای توضیح طرح به آن مرکز رفتم. دریافتم که طرح به تهران ارسال شده و در تهران درآن مورد تصمیم گرفته اند. حالامی بایست به استانداری برویم تامقدمات قرار دادش را بچینند. من هم مبلغ چهار میلیون تومان را برای اجرای آن در خواست کردم. در کمال ناباوری با مبلغ درخواستی موافقت شد و پیش پرداختی هم دادند و بقیه مبلغ قرار شد تا درچند مرحله تا اتمام پروژه به من پرداخت شود. دیری نگدشت که کار را تمام و درموزه جنگ درغرفه ای که به همین مناسبت ساخته بودند نصب شد.

این اولین کاررسمی من بعنوان مجسمه ساز حرفه ای بود. این یعنی رسیدن به یک رؤیای کودکی.  این یعنی پاداشت تمام کتک ها یی بودکه از پدر خورده و رنجهایی که درآنهمه سال کشده بودم.

پس از آن کار دریافتم که بهروز تا حدودی حق داشت و حتی اگر یک نظام مارکسیستی و یا ملی هم سرکار بود و از من طرحی می خواست بهتر از آن نمی دانستم که درست کنم. و از طرفی هم مبلغی که بابت دو ماه کار روی آن گرفته بودم در مقایسه با هرکار تجاری دیگر عالی بود.

از آن پس ازمن خواسته شد تا طرح دیگری با موضوع دفاع مردمی برای نصب درمیدانی بزنم. داستان نقره زنی گیلانغربی که پس ازآنکه سربازان عراقی به روستایان حمله می آورند قصد تجاوز به او را دارند با تبردو سربازعراقی متجاوز را از پای در میآورد. حماسة این زن رو ستایی مرا تحت تأثیر قرارداد و باخودم گفتم این روح پزدآفرینها است که هنوز درکالبد زن دلاور ایرانی زنده است و حماسه می آفریند.

بیدرنگ دست به کار شدم و طرحی و بعد ماکتی ساختم، اما از آنجا که نمی شد پُست اش کرد، ازمن خواسته شده تا خودم آنرا برای تحويل و توضیح حضوری به تهران ببرم.

 آنجا که رسیدم ديدم که چقدر طرح و ماکت برای همین پروژه جاهای دیگر دنيا ارسال شده بود. اما با خودم گفتم چه اهميت دارد بالاخره من هم طرحم رازده ام و مدل را تحويل دادم و برگشتم.

مدتی گذشت و خبری نشد تا اينکه تلفن زنگ زد. برداشتم از مرکز بنياد حفظ آثار دفاع مقدس مجری طرح بود. از من خواستند تا دوباره به تهران بروم. وقتی که به آنجارسيدم ابتدا مهندسی را که معاون امور هنری بنياد بود را ملاقات کردم وآنجا بودکه فهميدم طرح من مورد قبول واقع شده بعد به اتفاق آن مهندس به دفتر آقای مهدی چمران رئيس بنيادرفتيم. وارد سالن کنفراس شديم و نشستيم. دقايقی بعد رئیس آمدند و تا آن موقع من ايشان را فقط در تلويزيون ديده بودم. آمد و مقابل مانشست و درحالی که مجسمه ام روی ميز بود، باهم راجع به همه موارد اجرايش گفتگوکرديم. برای اجرای پروژه اعلام آمادگی کردم و درهمة موارد اجرايش به توافق رسیديم. با ايشان خدا حافظی کرديم و برای عقد قراداد و تشريفات اداری آنجا را ترک کرديم.

طرح پيکره ی نقره همان زن گیلانی بود درحالی که يک سرباز متجاوز عراقی را از پای در آورده و زير پايش افتاده بود، طبری را مثل عصابدست گرفته بود و به افق دوردست خیره شده بود و ارتفاع مجسمه طبق قرارداد می بایست شش متر باشد.

من می بايست پس از آنکه مجسمه را به اتمام برساندم و قبل ازانتقال به تهران برای قالبريزی برنز آن، آقای چمران که خودش تحصيلات آکادميک داشت وآرشيتکت بود و قبل از آن که به سِمت معاونت فرهنگی فرمانده کل قوا و رئیس بنیاد شود چند سالی رئيس دانشگاه معماری بوده می آمد وکار نهائی مجسمه را تائيد می کرد.

کار را به نیمه رسانده بودم که با اسکورت چندين پاترول و دهها نفر به اتفاق مسئولان بلند پايه محلی به کارگاه من آمده بودند و دور مجسمه با آن هيبت بلند و استوارش ايستاده بودند و مو به مو همه جای مجسمه را بازديد می کردند. من گوشه ای ايستاده بودم. که آقای چمران درحالی که ليوانی نوشابه بدست داشت چيزی از من می پرسید. از آنجا که من متوجة سوالش نشدم. گفتم:«چی گفتین؟»

با تبسمی گفت:« خونه ات پراز ونوس نيست که؟ نه؟»

منظورش از ونوس مجسمه زن برهنه بود. خنديدم وگفتم:«هنوزاولی اش راگیر نیاورده ام آقای مهندس.»

بعدگفت:«قبل از انقلاب زمانی که من دانشجو بودم برای يکی از واحدهای درسی مان میبايست ونوس را درست می کرديم.»

منم به شوخی گفتم:«بالاخره خوب درست کرديد؟»

خنديد و گفت:«اگر درست نکرده بودم که مهندس نمی شدم» و ادامه دادکه آنزمان اينطور بود.»

پس از ساعتی از آنجا رفتند و مدتی بعد کارمجسمه به اتمام رسيد و آنرا را درميدانی دم موزه جنگ نصب کرديم. هنوزکارنصب مجسمه درمحل مورد نظرتمام نشده بود و درحالي که دور تا دورش را پرده زده بوديم و من به اتفاق چند نفرکمکی که داشتم مشغول کارهای نهائی بعد از نصب بوديم که يک باره چند نفرمسلح از لابلای پرده ها که ما دور مجسمه زده بوديم، با خشونتی که در چهره داشتند وارد شدند و درحالی که مرا که بالای داربست بودم نشانه گرفته بودند، با صدای بلند و بی ادبانه از من خواستند تا تکان نخورم و همانجا بی حرکت بمانم. پرده کناررفت و امام جمعه شهردرحالی که توسط دونفرمسلح ديگر اسکورت می شد وارد شد. سرش را برداشت و مجسمه را نگاه کرد. بعد رو به من که همآنجا بالای داربست مانده بودم کرد وگفت:«بياپائين ببينم.»

پائين که آمدم گفت:«شما فکر کرديد اينجا ميدان سرخ مسکواست پسر؟»

گفتم:«حاج آقا منظورتان چيست؟»

با عصبانيتی که من نمی دانستم علتش چيست گفت:«ما شهيد نداده ايم که شما بيائيد و

مجسمه زنِِ عريان اينجا وسط شهر بسازيد و داد زد، يالا خرابش کن و گرنه می دهيم

بولدوزر بيايد و شُخمش کنند و خودت را هم باز داشت کنند.»

گفتم:«اولاً که حاج آقا اين رو من سرخود درست نکرده ام و پروژه است که امضای خود ِ رهبر پای دستورش هست و چند ميليون هم من بابت اش پول گرفته ام تابه اينجا برسانم اش، دوماً، اين زن همان زن گيلانی است که...»

حرفم را قطع کرد و گفت:«تعطيلش کن ديگر، من تاشب به شمافرصت می دهم که خرابش کنيد وگرنه دستور می دهیم که دستگيرتان کنند.»

بی آنکه منتظرجواب من باشد پرده را با عصبانيت کنارزد و به اتفاق محافظانش از آنجا رفت. آن لحظه با عصبانیت یاد بهروز دوستم افتادم که مرا به این مرداب انداخته بود.

به تهران تلفن کردم و موضوع را اطلاع دادم و تکليف خواستم تا من چکارکنم. ازمن خواسته شد تا چند روزی صبرکنم. امام جمعه تهديد کرده بودکه نمازگزاران روز جمعه را ترغيب خواهد کرد تا بيايند و مجسمه را خراب کنند. وقتی که خواسته بود تا نمازگزاران رابه سوی مجسمه حرکت دهد که از طرف استانداری و با ممانعت نیروهای پلیس روبرو و از تهران گفته بودند که صلاح نیست که آن کار را بکنند. چندبار درخطبه هاي نمازجمعه اش که از راديو همزمان پخش می شد، شنيدم که با جملات رکيکی عليه مجسمه و مجريانش صحبت کرد و آنرا خيانت و توهين بخون شهدايش ناميد. تا اينکه يک روزساعت پنج صبح نمایندگی بنیاد استان تلفن زدند و مراخواستند تا به محل مجسمه بروم.

 آنجا که رسيديم چند نفرکه من آنها را نمی شناختم و ازتهران آمده بودند تا فيلمبردای کنند، نمایندگی حفظ آثاردراستان گفتندکه این آقايان ازطرف خود مقام معظم رهبری آمده اند و ايشان شخصاً خواسته اند تا از مجسمه در محل فيلم بگيرند و برايش ببرند. چراکه امام جمعه به ایشان اطلاع غلط داده اند وگفته اند که مجسمه زن عریانی است.

پس از آنکه خامنه ای فيلم مجمسه راديده بود، دستورکتبی آمد تا موهای زن را که از روسری اش بيرون زده بود و توسط باد به سوئی زده شده بود بتراشم و روسری زن رابلند ترکنيم. به اصطلاح کمی پوشیده ترش کنیم. امامگراين چنين کاری ممکن بود؟ من نپذیرفتم و گفتم که من طبق قرارداد کارم راتمام کرده ام و ديگر کاری ندارم. اما آنها می خواستند تا خودم آن کار رابکنم. بالجبار مقداراندکی ازموهای زن که بیرون زده بود رابزحمت تراشیدم. اما اين تغیيرات امام جمعه را قانع نکرده بود. بطوريکه بعدها ديدم که افراد خودشان سينه های زن را با طبَر بريده بودند و با فايبرگلاس روسری بلندی که تا روی زانويش آمده بود را سرش کرده بودند و مجسمه ديگرچيزی ناهمگون و بی معنی و تهی از هرگونه ظرافتی که من با دقت و زحمت فراوان رويش کارکرده بودم شده بود. وقتی ديدم که چه روزی برسرمجسمه ام آورده بودند به خودم گفتم:«نباید دیگر برای این آقایان کار کنم. و ازآن پس هر چه ازمن خواسته شد تا برای خرمشهر و جاهای دیگر طرح بزنم در خواستشان را ردکردم. ازآن پس دوستان مجسمه ساز دیگری را می دیدم که پروژه هایی را برایشان اجرا می کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

« ۲۲ »

از آن به بعد از شهرداریهای مختلف ازمن دعو ت می شد تا برای پارکها و میادین کارهایی بکنم. به فکرم رسیدکه فقط درزمینة زیباسازی کارکنم. و همانطور هم شد. با شهرداري های شهرهای مختلف، قراردادی می نوشتم و ازطرفی هم کارتجاريم راتوسعه داده بودم و تعدادی پرسنل و منشی داشتم وکارگاه مجسمه سازی بزرگی درحومة شهردرست کرده بودم و هرماه قرارداد تازه ای می بستم و دائم در سفر بودم. بطوریکه کارهايم در خيلی از شهرها در ميادين و پارکها نصب شده بود. کم کم آوازه مجسمه سازی ام بین شهرداری های کشور پخش شده بود و پشت سرهم برای اجرا و یا عقد قرارداد از من دعوت می شد.

شهردار زادگاهم به من تلفن زد و خواست تاطرحی برای یکی از میدانهای زادگاهم بزنم. گفتم حقیقت اش من اهل طرحهای انقلابی و اینجور کارها نیستم. بشوخی گفت:«پس فقط طرحهای ضد انقلابی بلدی؟»

 پس ازخنده ای طولانی گفت ایده اش را بعده خودم می گذارد. طرح یک بنای سنتی را که روی دیواره هایش نقش برجسته هایی از آداب و سنتهای محلی و عشایری که درحال فراموشی بودند و ارتفاع آن را حدود پانزده متر بود را زدم و با توضیحی کوتاه برای شهردار ارسال کردم . پس ازهفته ای تلفن کرد و دعوتم کرد تابرای صحبت های بعدی به آنجا بروم. پس ازعقد قرار داد خیلی زود کار را شروع کردم و تا بنا ساخته شد نقش برجسته های گلی را هم به لاله جین همدان منتقل کردیم و پخته و سفالی شدند.

همه چیز طبق نقشه پیش رفت و مدت اجرایش حدود دوماه بطول انجامید و در آن روزها که بالای داربست بودم که یکی از دوستان قدیمی که به دیدارم آمده بود و آن بالای داربست کنارم نشسته بود و چای می خوردیم. گفت:«پایین رو نگاه کن. ببین می شناسیش؟»

نگاه که کردم زنی درب و داغان درحالی که چادر سیاه و رنگ و رو رفته ای راسرش کرده بود و می لنگید ازخیابان می گذشت.گفتم:« نه از این بالا نمی تونم صورتشو ببینم. حالاکی هست؟»

خندید و گفت:«شهرزاده و اونها هم بچه هاشن.»

شهرزاد؟!. تا ان زمان همیشه از شهرزاد تصویر زیبایی که سمبل تمام زیباییهای زندگی است را درذهن داشتم. اما امروز چطور می توانستم باورکنم که این زن درهم شکسته شهرزاد است؟!

پرسیدم:«برا چی می لنگه؟»

گفت:« مگه نمی دونی؟ که زمان جنگ خانه شان بمباران ...»

گفتم:« نه، نشنیده ام.»

تعریف کردکه باچه وضعیتی از زیر آوار بیرونش آورده بودند وکسی فکر نمی کردکه زنده بماند و ادامه داد:«الان هم مدتیه که شوهرش را به جرم حمل مواد مخدرگرفتن و احتمالاً حکم اعدامش را می دن.»

مکثی کرد و گفت:«حیف این زن ...»

و من یاد شبی افتادم که  فاضل داستان عشقی اش را درهفت کوه برایم تعریف کرد. بعداز آنکه پروژه تمام شد برای تسویه حساب به شهرداری رفته بودم. در دفتر شهردار نشسته بودیم و درحالی که مقدار زیادی میوه و شیرینی که خدمه برایمان آورده بود و مشغول صرف چای و صحبت با شهردار در خصوص پروژه های بعدی بودم. مسئول دفترشهردار در زد و بی آنکه داخل شود در آستانه ی در رو به شهردار گفت:«آقا این خانم خیلی وقته که منتظره. گناه داره فقط چند کلمه باشما کار دارن. اگه اجازه بدید خدمت برسند.»

شهردار بی آنکه بداند کیست و چه می خواهد به تندی گفت:«نه مگر نمی بینی که مهمان دارم. به اش بگو جلسه است.»

به شهردار گفتم:«اجازه بدید بیاد تو. چنددقیقه ما هم چای مونو می خوریم.»

شهردار نگاهی به من کرد و دست اش را رو به مسئول دفترش تکان داد و گفت:«خیلی خوب بگو بیاد تو.»   

انگار خودش شنید و وارد شد. زنی بلند قد درحالی که چادرسیاه و رنگ و رو رفته ای را به سر داشت و دست پسرسه چهار ساله ای را گرفته بود و دختر ده، دوازده ساله ای هم همراهی اش می کرد وارد شدند و دم در مقابل شهردار ایستاد سلامی کرد و شهردار انگار که عجله داشت گفت:«خانم نمی تونستید چند دقیقه صبرکنید؟»

خواست چیزی بگوید که شهردار حرفش را برید و به کاغذی که دردست زن بود اشاره کرد و گفت: «خیلی خوب بیارببینم چیه؟»

زن هم چنان که جلومی آمد توضیح هم می داد که:«من با حقوق معلمی ای که می گیرم توی ...جانباز...»

از حرف زدن ایستاد. صدایش کمی برایم آشنا بود. من هم که تا آن موقع خودم را به چای خوردن زده بودم. با توقف صحبتش ناخودآگاه سرم را برگرداندم و او حالا دیگر نزدیک شده بود. دیدم خدای من چی می بینم. شهرزاد است.

 چقدر تغییر کرده. چاغ و صدایش کلفت شده بود. از آن ابروان زیبا اثری نبود. زیر چشمانش ورم کرده بود و کبود بود. روی گونه هایش لکه های تیره که انگار جای شیون های کهنه بود و نظر آدم را به خودش می کشید. نگاهمان درهم تلاقی کرد. هردو خشکمان زد. شهردارهم چنان منتظر بقیه جمله شهرزاد بود. شهرزاد با دیدن من به لکنت زبان افتاده بود. اصلاً یادش رفته بودکه چه می خواهد بگوید. من به دخترش نگاه کردم درحالی که مقنعه سفیدی را سرش کرده بود چقدر شبیه بچه گی های شهرزاد بود، درست شبیه آنزمان که در نمایشنامه بازی می کردیم. با  روسری سفیدی که به سر داشت، انگارخود شهرزاد بود. ما هنوز روی سن نمایشنامه بودیم. اگرچه آنزمان شهرزاد روسری و مقنعه به سرنداشت اما پیشانی پهن و بلندش و آن چشمها... انگار زمان برگشته بود. مثل خواب می ماند. با خودم گفتم:« واقعاً که این زندگی چه بر سرآدمها می آورد.»

شهردار دستش راتکان داد وگفت:«خونسرد باشید خانم. از اول بگوببینم که مشکلت چیه؟.»

اما او زبانش قفل شده بود. نامه را بسوی شهردار دراز کرد و شهردار نامه را گرفت. و مشغول خواندش شد. پسر شهرزاد یکراست به من نگاه می کرد. به رویش تبسمی کردم و یک شیرنی برداشتم و بسویش دراز کردم. اما او خجالت کشید و خودش را پشت چادر مادرش پنهان کرد. نگاه های شهرزاد را که به من دوخته بود حس می کردم اما من دیگر نگاهش نمی کردم. انگار که اصلاً او را نمی شناختم. و یاد در آن اتاق وجود نداشت و فقط من بودم و آن بچه. ازپشت چادر مادرش دائم سرش را بیرون می آورد و با نگاه من دوباره پشت چادر قایم می شد. خیلی زود شکل یک بازی به خودش گرفت. بلند شدم و جلو رفتم و شیرینی را به اش دادم. بی آنکه نگاهم کند او را گرفت. شاید با این کار می خواستم تابه شهرزاد بفهمانم که از بچه های او تنفری ندارم. تادیگر احساس خجالت نکند. اما آیا این من بودم که باید احساس خجالت می کردم یاشهرزاد؟.

آقای شهردار نامه را خواند رو به شهرزاد که داشت با دستمال کاغذی اشک هایش را که  نمی دانم به خاطردیدن من بعد از پانزده سال بود و یا به خاطر اینکه به چنان روزی افتاده بود پاک می کرد گفت:«خانم این تقاضای شما برای بخشش پول آب غیرممکن است. مبلغ زیادی است. یکسال شما ریالی پرداخت نکرده اید. اینکه شوهرتان در زندان ..و خودتان جانباز هستید و...که دلیل قانع کننده ای نیست. درضمن شغل معلمی هم عذر موجهی برای

عدم پرداخت درخواست تان نیست.»

برای آنکه شاهد آن وضعیت رقت بارشهرزاد نباشم. بلند شدم و از شهردار عذرخواستم تابه دستشویی برم. توی دستشویی ایستادم و توی آینه به خودم خیره شده بودم و از خودم بدم میآمد.

دلم می خواست تاگریه کنم. به نوعی خودم را مسئول این حال و روز شهرزاد می دانستم. چراکه این من بودم که غیرمستقیم او را مجبوربه تن دادن به ازدواج با احمد کرده بودم. اگر آنشب در هفت کوه به او نگفته بودم که باهرکه خواست ازدواج کند بجزء این پسر. حالا اوهم از لج من و ازروی لجبازی و برای آزار من با او ازدواج  نمی کرد و به این روز نمی افتاد. به خاطر اینکه مرا رها کند و به فکر خودش. اما از طرفی من هم مقصر نبودم. نمی خواستم تا به انتظار من زندگی اش را تباه کند. فکر می کردم با یکی از آن همه خواستگارهای خوب و لایق که داشت ازدواج می کند. من درگیر مسائل سیاسی بودم و جانم درخطر بود. چطور میتوانستم او راهم به کام خطر بکشانم. ازآینده خودم مطمئن نبودم. راه مبارزه و خطر را انتخاب کرده بودم. رسیدن به شهرزاد دیگر آرزوی بزرگم نبود. بلکه رهایی ملت از چنگال اختناق و دیکتاتوری تنها آمال و آرزویی من بود. می خواستم تا زندگی ام را وقف مبارزه انقلابی بکنم. 

 نمی دانم چقدر در دستشویی ماندم. وقتی برگشتم شهرزاد رفته بود. وقتی که نشستم آقای شهردار پرسید:«این خانم را می شناختی؟»

گفتم:«نخیر. تا حالا ندیده بودم اش.»

دیگر چیزی نگفت و ادامه بحث پروژه ی آینده رادنبال کرد. دلم می خواست که یک جوری از شهردار بپرسم که آیا مشکل اش را حل کرده؟ اما دخالت در امور ارباب رجوع درحد من نبود. از اینکه بایک چک چند میلیونی درجیب و بی آنکه بتوانم به شهرزاد که در آنچنان وضعی است کمکی بکنم آن شهر را ترک می کردم احساس بدی داشتم. درطول راه دائم به این فکرمی کردم که زندگی چقدر مسخره و بی رحم است.

اما آیا این زندگی مقصر بود یا خود ما؟ مگر این من خودم نبودم که آگاهانه او را رها کردم و فعالیت سیاسی را بر وصل او ترجیح داد. آیا مگراین خود او نبود که تن به آن ازدواج فلاکت بار با احمد داد! مگر نه این است که روزگار را ما خودمان می سازیم؟.

 به کرمانشاه آمدم و زندگی عادی ام را ادامه دادم و با آنکه سی سالم بود و هنوز مجرد بودم و هنوز در اتاقی که در شرکتم درست کرده بودم زندگی می کردم. چرا که نمی توانستم خانه ای اجاره کنم. کسی به من که مجرد بودم خانه اجاره نمی داد. به ناچار برآن شدم تا با پولی که بابت پروژه ی زادگاهم گرفته بودم خانه ی کوچکی را بخرم و مقداری لوازم  زندگی بخرم و خانه ای درست و حسابی درست کنم.

اما خريدخانه هنوز کافی نبود تامشکل مجرد بودنم را درآن جامعه آن چنانی حل کنم. توی کوچه که عبورمیکردم، همسایه ها با نگاه خاصی به من نگاه می کردند که ازخودم خجالت می کشيدم. انگار انسان خلافکاری بودم. درحالی که سی سالم شده بود همسایه ها، مردم  و جامعه طوری به من نگاه می کردند که انگار موجودکثيف و غيرقابل اعتمادی هستم.

 حالا که دیگرمسائل سیاسی سرکوب و جامعه درگیر مسائل دیگری بود و ما همه اوضاع مالی مان دوباره روبراه شده بود. فامیل هایمان که درآن سالهای بحرانی ما و خانواده مان را تنها گذاشته و به ماپشت کرده بودند دوباره سروکله شان پیدا شده بود و به دیدارمان می آمدند و ابراز احساسات می کردند و هرکدام دخترشان را به من پیشنهاد می کردند و گاه کمک مالی می خواستند. مرتب می پرسیدند که چرا مثل دیگران ازدواج نمی کنم.

 از آنجاکه می ديدند درآمد خوبی دارم و اوضاع مالی مان هم روبراه است، پس حتماً ريگی توی کفشم دارم که ازدواج نمی کنم. درتمام گذشته ام هرگز فرصت اين رانيافته بودم تابه خودم فکرکنم. نه بچه گی کردم و نه جوانی. مسئوليت های خانوادگی که پدر برايم به ارث گذاشته بود. تأمين مخارج زندگی آن همه بچه و ازطرف ديگر فعاليت های سياسی و هنری وقتی برای فکرکردن به خودم باقی نگذاشته بود. پاک خودم را فراموش کرده بودم. تازه فرصت يافته بودم تا آزاد باشم و به خودم فکرکنم و رها از هرگونه مسئوليت خانوادگی، آنگونه زندگی کنم که خود می خواستم. تصمیم خودم را گرفته بودم. تا به هرقیمتی که شده ایران را ترک کنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

«۲۳»

 

بعد از ازدواج شهرزاد هرگز فکر نمی کردم بار ديگر بتوانم به کس ديگری دل ببندم. اما از آنجا که عشق مثل حادثه خبر نمی کند، درست در شرایطی که اصلاً انتظارش را نداشتم بسراغ من آمد.

یک روزکه در دفترم نشسته بودم دختری که آدرس را اشتباه آمده بود وارد شد. با تلاقی نگاهش رنگ از رويم پريد و قلبم که گوئی سالها بود خوابيده بود، دوباره بيدار کرد و به طپش اندخت. برای لحظاتی نفسم بند آمد. بعد از آنکه رفت من دیگر آن آدم قبلی نبودم. احساس کردم آفتاب زده است وآسمان آبی است ومن چقدر میل زندگی دارم.

فردای آنروز او را بطور اتفاقی توی خیابان دیدم. نگاهش کردم. او هم مرا نگاه کرد. روز بعد رفتم و همانجا دیدم که با دوستش توی پیاده رو می آمد. از مقابلم که می گذشتند، پاشنه ی بلند کفش اش پیچید و زمین خورد. دوستش بازویش را گرفت و بلند کرد و من چقدر از این حادثه نگران شدم.

از آنروز دیگر مثل آن سالهای قبل از انقلاب که می رفتم سرمسير شهرزاد می ايستادم، هوس سرخيابان رفتن و سر مسير آن دختر بلند بالا با آن چشمان درست و سیاه ايستادن را کرده بودم. عشق او فکر مهاجرت را از کله ام دورکرد.

از آن زمین خوردنش حدس زده بودم که این همه حادثه اتفاقی نیست. طولی نکشيد که اطلاعاتی از او بدست آوردم اینکه تازه ازدانشگاه فارغ التحصیل شده وگاه برای دیدن پدرش که در خیابان مجاور مغازه ای دارد از آنجا می گذرد.

کم کم باهم ارتباط گرفتيم و اين ارتباط هميشه درخفا بود. هنوز از همدگیر چیزی نمیدانستیم. هرازگاه ساعتی همدیگر را می دیدیم و در همه مورد با هم صحبت می کردیم.

آدم خیلی جدی و حساسی بود. می بایست خیلی مواظب حرف زدنم می بودم. وگرنه قهر می کرد و هفته ها مرا درخماری دیدارش می گذاشت.

 به من فهمانده بود که ازگذشته ام نمی خواهد حتی یک کلام بشنود. گفته بود باید فراموش کنم. و به آینده فکر کنم.

هنوز تصمیم قطعی برای ازداوج باهم نگرفته بودیم. چون هنوز خیلی اختلاف عقیده داشتیم که میبایست حل و فصل می شد. او گذشته ای با ثبات و آرام را پشت سر گذاشته بود و من تنها چیزی که توی زندگی ندیده بودم آرامش و ثبات بود. اما هرچه بود عاشقش شده بودم و به دیدنش عادت کرده بودم. نگاههایش به من آرامشی خاص میداد. درکنار او احساس امنیت می کردم. گمشده هایم را در او می دیدم. تا به خودمان آمدیم بیشتر از آنکه انتظارش را داشتیم به هم علاقه پیدا کرده بودیم. پس تصمیم به ازدواج گرفتیم. او با خانواده اش در میان گذاشت. بالاخره بعد از مخالفت های بسیار خانواده اش به ازدواج ما رضایت دادند و دیری نگذشت که باهم ازدواج کرديم. اما پدر من آدم يک دنده ای بود و هرگزنه درمراسم ازدواج  بچه هایش شرکت نمی کرد. بعد از آنکه من ازدواج کردم و نه به مراسم عروسی ام آمد و نه به من تبریک گفت و حتی تا زنده بود پايش را به خانه مان نگذاشت.

زمان می گذشت و من دیگردست از مجسمه سازی برداشته بودم و آتلیه ام را هم جمع کرده بودم و فقط درخانه برای خودم. چیزهایی می ساختم. هرچه از شهرداریها دعوت  می کردند نمی پذیرفتم. زندگی خوب و آرامی داشتيم.

سالی گذشت و دخترم فرناز بدنيا آمد و من پدرشدم. از خوشحالی نمی دانستم چکارکنم. زندگيم رنگ ديگری گرفته بود. دوست داشتم تا دائم درخانه بمانم و نگاهش کنم. هر روز بی قرار به خانه می آمدم و تند وتند کفش هايم را در می آوردم  از پله هايمان بالا می آمدم. از توی تختش بَرش می داشتم، اول حسابی بويش می کردم، بوی شير دل انگيزی می داد، ساعت ها باهاش بازی می کردم. احساس خوشبختی می کردم. دلم می خواست تا مثل آن مجسمه انشتين که در بچگی درست کرده بودم ببرم و به پدرم نشانش بدهم. اما اين کار را نکردم چراکه می دانستم پدرم از اینکه به قول او مرتکب جنایت شده بودم و بچه درست کرده بودم خوشحال نخواهد شد. حد اقل اين طور وانمود می کرد.

با ازدواج من حالا ديگر ما همه ی برادر و خواهرهای تنی و بچه های آن دوران دربدری آبادان به هرقيمتی بود از هزاران بلا و طوفان گذشته بوديم و بزرگ شده بوديم و همه ازدواج کرده بوديم. هرکسی سرش به زندگی خودش گرم بود و گاه به گاه به ديدارهم می رفتيم. پدرم هم رفتارش با من بهتر شده بود. من هم هروقت فرصت می کردم به دیدارش می رفتم و چیزهای که دوست داشت برایش میبردم. مثل بچه هردفعه بهانة چیزی می گرفت. برایش پیدا می کردم و برایش می بردم و ساعتها پیشش می نشستم و ازهر دری صحبت می کردیم.

در تمام عمر هرگز آنقدر با پدرم نزیک نشده بودم. به دیدنش عادت کرده بودم. تا اينکه مريض شد. دکترهاگفته بودند که سرطان پوست و کبد دارد و چند ماهی بيشتر زنده  نمیماند.

بدنش زخم هایی چرکی زده بود حسابی لاغر و مثل اسکلتی شده بودکه پوستی رویش کشیده بودی. رادیویش مدتها بودکه رویش خاک گرفته بود و دیگر اخبار را گوش نمی کرد. بیشتر توی خودش بود. کتاب اهدائی سرهنگ روغنی و کهنه شده بود. به خاطر زخم هایش برادر و خواهر های ناتنی ام اتاقش را جدا کرده بودند. 

هفته ای دوبار می رفتم به حمامش می بردم. چون دیگر نمی توانست راه برود بغلش می کردم. توی بغلم مرتب با دستهای استخوانی چربش  به سر و صورتم میزد. توی حمام زمینش می گذاشتم و مثل بچه ای بد اخلاق که مرتب دست و پا می زد می شستم اش. نمی دانستم چرا مرا می زند. یک روز بعد از حمام که یک چای تازه هم برایش درست کرده بودم پرسیدم:«پدر چرا مرا می زنی؟من که کار بدی نمیکنم.»

سری تکان داد و آهی کشید وگفت:«خوب چرا منو می شوری و ازمن مراقبت می کنی؟»

گفتم:«خوب پدرم هستی. مگر تو در بچگی کم مرا شستی؟ تازه تو مریضی. می خوای منم مثل بقیه رهات کنم؟»

باعصبانیت گفت:«بله. مثل بقیه باش بیچاره، تاکی توی این خامی می خواهی بمونی. آرشیا رو نگاه کن، هرکاری که من کرده ام تو نکن. رحم و مُروَت رو کنار بذار. به خودت فکر کن. به جای اینکه میای من ِ گنَد زده رو تر و خشک می کنی برو دنبال کارات. راستی و درستی و مردی و مردانگی و فداکاری احمقیه. کم دیگه به دیگران کمک بکن. فردا مث من پیر و ذلیل میشی و دورت میندازن. اونوقت حتی بچه ی خودت هم نگات نمی کنه. این حرومزاده ها رو ببین و یاد بگیر. یک عمر تو را زدم تا عوض بشی. نشدی که نشدی. تو عاقبتت عین من میشی.»

صدایش را آرام کرد و ادامه داد:«تو بدبختی. سرنوشت مرا داری تکرار می کنی.»

از آن پس دیگر مرا نزد و بیشتر باهام حذف میزد. یکروز که تازه از کارگاه مجسمه سازی ام برگشته بودم تلفن زنگ زد.گوشی را که برداشتم، میترا خواهرم بود، گفت:«فوران بيا پدر حالش خيلی بده همش اسم تورو می گه، هرکاری داری بذار زمين و فورن بيا.»

درحالي که دستانم می لرزيد، گفتم:«آخه من به اش قول داده ام که چيزی براش بگيرم بيارم، هنوز نگرفتم.»

گفت:«چی می گی آربُد! اون داره می ميره زودتر بياها.»

مثل اينکه قضيه جدی بود. سريع توی ماشين پريدم و رفتم. دربين راه دلم بدجوری شور می زد. باخودم گفتم:«نه، نبايد طوری بشه ما تازه داريم باهم دوست می شيم.»

یادآخرین شبی افتادم که رفته بودم تامثل همیشه حمام اش ببرم. از در که وارد اتاقش شدم، آميخته بوئی از پماد و ساولون و توتون، فضائی متعفن و آزار دهنده ای را که تا اتاقهای مجاور به مشام میرسيد پُر کرده بود. به روی خودم نیاورد، سلامی کردم و باد لتنگی خاصی رفتم و روی فرش رنگ و رو رفته تبريزی نشستم و به پشتی ترکمنی که کنار ديوار بود تکيه دادم و بعد مچ استخوانی اش را گرفتم و مثل همیشه به حمام اش بردم. بعد از آنکه حمامش داده بودم و دوباره زخمهایش را پماد زده بودم. ازم خواست تا لباسهایش را نپوشم. پدر لخت و عریان با آن بدن نحیف و استخوانی و آن سر از ته تراشیده اش، درحالی که زانوان لاغرش را به سینه اش چسبانده بود، روبرویم نشسته بود و داشت کنار زخمهای روی بازویش را می خاراند.

با پشت دست قوطی توتونش را جلویم سُرداد. دست هايش پمادی و چرب بود و خودش نمی توانست بپيچد،

هر وقت که پيش اش می رفتم مقدار زيادی برايش می پيچيدم. زير چشمی نگاهی به من کرد و مثل هميشه گفت:«آنقدر سفت نپيچ پسرم.»

سر و شانه اش را جلو داد و با دست چپش با لشتچه ای که هميشه رويش می نشست و حالا به عقب رفته بود را دوباره به زيرش کشيد. سرش را پائين انداخته بود و با خودش حرف میزد، چیزی گفت. مثل همیشه گلايه بود، فرقی نمی کرد ازکی ياچی، پدرهميشه چيزی يا کسی را داشت تا از آن گلايه کند. اين دفعه از بچه ها بود. برادر و خواهر های ناتنی ام گفت:«بی شرفا، تمام وسايلمو جداکردن، حتی ظرف و ظروفم رو، ازم فرار می کنن، کسی يک ليوان آب دستم نمی ده، انگار نه انگارکه من پدر شونم و بزرگشون کردم .»

هم چنان که حرف می زد، دست اش را بسویم دراز کرد، سيگار می خواست يکی از آنهائی را که پيچيده بودم، روی چوب سيگار زدم و دست اش دادم.

درحالی که سیگار را ازم می گرفت گفت:«چند دفعه به ات گفتم خودتو مثل من بيچاره و گرفتار عذاب وجدان نکن. چقدر بتوگفتم که توليد نسل جنايته. گوش نکردی که نکردی. بالاخره عاقبتشو می بینی.»

با نوک زبانم لبه ی کاغذ سیگار راخیس کردم وگفتم:«پس جنابعالی جنايتکار بزرگی هستی.»

گفت:«بله و حالا دارم مکافاتشو پس می دم، نمی بينی که به چه حال و روزی افتادم؟»

گفتم:«نه پدر، تولید نسل جنایت نیست بلکه بزرگ کردنشون جنایته. از این گذشته شما همیشه اغراق می کنی. مردم ازداشتن بچه احساس خوشبختی می کنن و از بچه هاشون راضی اند و از اونها لذت می برن. بچه های موفقی تحويل اجتماع دادن. همه تجربه های تلخ تورو ندارن. برعکس به بچه هاشون افتخارم می کنن.»

با عصبانیت گفت:«افتخارمی کنن که چی؟ که بچه هاشون درس خوندن؟ که ثروت دارن؟ داشتن ثروت یا تحصیل کردن هيچ ضامنی برا خوشبختی بچه ها نيس. هر انسانی که بدنيا اومده و نفس می کشه، بدون رنج نيس و هميشه چيزی رو داره تا از اون رنج بکشه و هميشه درجدال با رنج هاست. حتی اگه ثروت دنيا رو هم داشته باشی و یا بالاترین ُقله های زندگی رو فتح کنی، هيچ تضمينی برا خوشبختی  بچه ای که توی اين دنيا می آری وجود نداره و اگه بچه عذابی تو زندگی ببينه، مسئولش پدر و مادرن.»

 گفتم:«پدر،آدم که نمی شه که تا آخرعمرش تنها بمونه! تازه اگه هيچکی بچه درس نکنه، که نسل انسان منقرض می شه.»

«نخير منقرض نمی شه، ديگران به اندازة کافی بچه درست می کنن. توخودتو مثل من گرفتار نکن.»

« خوب می شد من تا آخرعمرم مجرد بمونم؟»

« من فقط می گم اگه می تونی، توليد نسل نکن و با وجدان آسوده زندگی کن و بعد هم که پيرشدی، بذار با نفس راحتی تموم کنی، نه مثل امروز من با هزاران آه و دلنگرانی. در ضمن حالا که توهرکاری که خواستی کردی و بچه درست کردی. حداقل بیشترش نکن.»

«خوب اگه بچه نمي آورديم که زندگی برامون دیگه معنی نداشت؟»

درحالی که بادستان چرب و پماد زده اش ساق پایش را می خاراند، گفت:«زندگی هيچ معنایی نداره جزء خود زندگی.»

« اما من دلم  بچه می خواست و خوشحالم که بچه ای به این شیرینی دارم.»

«جوجه ها رو آخر پائیز می شمارن. و ادامه داد:« می تونستی که از اين همه بچه ی بی گناه و بی کسی که ديگران انداخته اند و به امان خدا توی خيابونا و يتيم خونه ها رها کردن، هر چند تا که می خواستی بياری و بزرگ کنی. دود سيگارش را به آهستگی بيرون داد و گفت: «می دونی پسرم، هر وابستگی خودش يه رنجه. فرقی نمی کنه. حالا چه بچه باشه  و چه...»

توی حرف اش پریدم و گفتم:«می دونم پدراین حرف بوداست.»

پدر ادامه داد:«سعی کن که تواين دنيا با رنج کمتری زندگی کنی.»

گفتم:«با همه رنجی که شما برای من درست کردی، چطور می تونم رنج کمتری داشته باشم پدر، در ضمن، شما که اين جورعقيده ای داشتی پس خودت چرا ازدواج کردی؟ واين همه بقول خودت بچه بی گناهو توی این دنيا آوردی، که حالا هم همه روبرا من گذاشتی؟»

آهی کشید و گفت:«مسئله همینه، اون زمان من هم مثل الان تو و همه مردم فکر می کردم و دوست داشتم که بچه داشته باشم. به خودم مغرور بودم و فکرمی کردم که من حتماً بچه هام رو خوشبخت می کنم. فکرمی کردم که افسارسرنوشت تو دست خودمه. غافل از اينکه گاه حوادث، افسار سرنوشتو از کف انسان می گيره و اونو دنبال خودش به جاهائی می کشونه که هرگز فکرشم نمی کرده.»

درحالی که دسته قوری کوچکی را گرفته بود و در استکانش چای می ريخت ادامه داد:

«می دونی پسرم، آدم که مرتکب اشتباهی می شه، وقتی می خواد اشتباهشو درست کنه، مرتکب اشتباه ديگه ای می شه، چراکه انسانه.»

درحالی که دست اش را زیر تشک برده بود وگوئی دنبال چیزی می گشت، گفت:«ولش کن توحرف منو نمی فهمی.»

از زیر تشک تکه کاغذ تا شده ای را درآورد و جلویم انداخت. کاغذ را برداشتم و پرسيدم:«اين چيه پدر؟»

به کاغذ اشاره کرد و گفت:«بخونش پسرم .»

تای کاغذ را بازکردم و خواندم. نوشته بود:

«فرزند ارشدم آربُد، جسد مرا شبانه بالای سپیدکوه ببر و آنجا بی آنکه مرا خاک کنی، روی بلندای کوه رها کن.»

امضاء پدرت.

 

تبسم تلخی کردم و درحالی که کاغذ را دوباره تا می کردم گفتم:«باباتو اين هزارمين باره که از اين حرفا می زنی.»

«نه پسرم اين دفعه ديگه جديه، خودم می دونم، امشب شب آخرمنه.»

سيگارش را روی چوب سيگارش زد و پرسيد:«خوب؟ این کار رو می کنی؟»

گفتم:«اينم باز از اون حرف هاتونه ها! آخه مگه می شه پدر؟.»

درحالی که به آرامی به چوب سيگارش پُک می زد گفت: «اگه بخوای کار سختی نيست.»

«ترا خدا پدردست برداريد. شما ديگه عمری ازتون رفته، بيائيد و اين دم آخری زندگی را جدی بگيريد و مثل بقيه مردم عادی رفتار کنيد. تازه، گيرم که بشه و من مثلاً جسد شمارو لای پتو بپيچم و بالای کوه ببرم که چی؟»

لبخندی تلخی زد وگفت:«هيچی پسرم، اونش ديگه به خودم مربوطه؟»

گفتم:«آخه شما هيچ به آبروی خانوادگی ما فکر نمی کنی؟ نمی گی که فردا مردم چی ميگن؟ نمی پرسن که قبر بابات کو؟»

پدر کبريت اش را برداشت تا سيگارش را که خاموش شده بود دوباره روشن کند و گفت:

« بذار هر چه می خوان بگن.»

توی حرفش پريدم:«نه پدر، همين جوریش هم به اندازه کافی بهانه دست مردم دادی، فردا هزار جور حرف برامون درمی آرن، آخه تو الان نا سلامتی چند تا دختردم بخت داری، لااقل کمی فکرآبروی اونا رو بکن.»

پدر دست اش را تکان داد و گفت:«هرکی می خواد دختر رو به خاطر من بگيره، نگيره بهتره و ادامه داد:«خوب؟ چی می گی؟ اين کار رو می کنی؟»

درحالی که سرم را پائين انداخته بودم و داشتم کاغذ را با عصبانیت ميان انگشتانم لول می کردم، سرم را برداشتم و گفتم:«ببينيد پدر، ما توی فلات تبت نيستيم، اينجا جمهوری اسلامی ايرانه، می خوای منو بگيرن و به جرم مُرتد پدرمو دربیارن؟ من همين جوريش ام به اندازه کافی ...»

پدرخودش را روی تشک جابجا کرد وگفت:«غلط کردن! به کسی چه! بدن خودمه هر کاری بخوام میکنم، يعنی چه؟ من نمی خوام که از اين آداب مُزخرَف و تشريفات کذائی برا من اجراءکنيد و چند تا آخوند سورچران بيان و عر عرکنن و عربی بخونن.»

برخلاف ميل ام هم چنان با او مخالفت می کردم. با عصبانيت تکه ی لول شده کاغذ را جلوی پدر پرت کردم و گفتم:«من از اين ديونه بازی ها نمی کنم پدر.»

با عصبانيت کاغذرا از روی فرش برداشت و توی چشمهایم نگاه کرد وگفت:«پس توديگه پسر من نيستی.»

کاغذ را با عصبانيت زير بالشچه فرو داد و انگارکه ديگر حرفی با من نداشت، رويش را بسوی پنجرة تاریک گرداند.

دقايقی طولانی حرفی رد و بدل نشد. ازآنجا که من با عقايد ياغی گری پدر آشنا بودم و دليل اين خواسته اش را می دانستم رو به پدرکردم و گفتم:«من می تونم یه کار ديگه بکنم.»

پدر به حالت تحقير کننده ای نگاه کوتاهی به من انداخت که ببيند چه می خواهم بگويم و گفتم:«من می دونم توچته. تومی خوای هيچ کلمه عربی و متن اسلامی روی سنگ قبرت ننويسيم، باشه همين طورخاکت می کنيم بی هيچ نام و نشانی و يا مراسمی. حتی سنگ قبر هم برايت نمیذاريم. اينطوری خوبه پدر؟»

چيزی نگفت و همچنان به پشت تاريک پنجره خيره مانده بود و ادامه دادم:«کنار قبر آرش، تازه او هم خوشحال می شه.»

منتظر بودم تا پدر چيزی بگويد اما او هيچی نمی گفت. باز ادامه دادم:«تو همش به خودت فکر میکنی پدر. حداقل به آرش هم کمی فکرکن اوسال هاست که توی اون شهر، غريب  و تنها افتاده. فکرشو بکن، که اگه يکی از ما برا هميشه پيشش بريم؟»

از آنجا که می دانستم پدرم هيچ اعتقادی به اين داستانها نداشت، هر لحظه منتظر بودم تابا عصبانيت حرفم را قطع کند. آهی کشيد و گفت:«ولش کن پسر، می تونی يه کار ديگه ای برام بکنی، يا اينم از دستت بر نمی آد؟»

گفتم:«اگه باز ازين حرف هاس، که نگی بهتره پدر.»

نگاهش را از پنجره برگرداند و باصدای گرفته ای گفت:«از موقعی که اين مريضی لعنتی شروع شده لب به هيچی نزدم، دلم برای يه استکان عرق لک زده، ميتونی برام گير بياری و فردا با خودت بياريش؟»

پاهایم را دراز کردم و گفتم:«اين شديه حرفی، اگه زير ابرهم که شده حتماً برات گير میآرم پدر.»

دم خانه پدرکه رسیدم، ماشين ام را با عجله توی کوچه پارک کردم و به سرعت به داخل دويدم. صدای شيون و زاری از خانه بلند شد. توی دلم ريخت. به سرعت وارد حياط شدم. از پلکان کوتاه درب ورودی بالا رفتم. وارد راهرو خانه که شدم خواهرم ميترا را ديدم، درحالی که گونه هايش را با چنگ خون انداخته بود، شيون کنان روبرويم آمد، بی آنکه واکنشی نشان دهم، مثل روزهای قبل که به ديدن پدرآمده بودم، به طرف اتاقش رفتم. از لابلای چند زن ناشناس همسايه که درآستانه در ايستاده بودند رد شدم و وارد اتاق شدم. توی اتاق پدرم را ديدم که مثل هميشه روی تشکی که از زمان مريضی اش روی آن می نشست، درحالی که سيگاری تا نيمه سوخته روی چوب سيگارش بود و آن را بادقت لبه زيرسيگاری گذاشته بود، با چشمان نيمه باز به دو بالش مخملی تکيه داده بود.

جلو رفتم و کنارش نشستم و خوب توی چشمان نيمه بازش نگاه کردم و بعد به آرامی دست به صورتش کشيدم، پدر چشمانش را بست و آن آخرين باری بود که من درچشمان باز پدرم نگريستم.

از آنجا که دیگر کار مجسمه سازی را کنار گذاشته بودم. و صرفاً وقتم را روی مسائل تجاری و کسب معاش گذاشته بودم. ته دلم همیشه بی قرار و ناراضی بودم. اگرچه زن خوب و دختر دوست داشتنی ای داشتم که حالا سه سالش شده بود. اما همیشه احساس خوشبختی نمی کردم.علارغم میلم همگام با برادرم آرشیا دنبال پیشبرد کارها و ساخت کارخانه بودیم. ساختمانش که باتمام رسید باتفاق برای خرید دستگاه به آلمان و بلژیک و چندکشور دیگر اروپایی رفتیم. آن سفر مرا با آزادیها ی بی حد و مرزش دگرگون کرد بطوری که همان جا تصمیمم را گرفتم. اما به آرشیا نگفتم. وقتی که به ایران برگشتیم جریان را با نیلوفر در میان گذاشتم. او مخالفت کرد. می گفت:«هرجاکه بریم آسمان همین رنگه.»

به هیچ وجهی حاضربه مهاجرت نشد. می گفت که یکروز ایران را به دنیانمی دهد. میگفت که اگرمی خواست با دهها خواستگاری که از امریکا و اروپا داشته و همه چیزشان هم ردیف بوده ازدواج می کرد.

یاد دروان بگه گیم افتادم. زمانی که مادرم با تصم پدر مخالفت می کرد. حالا من نباید اشتباه پدرم را تکرارمی کردم.

باید تصمیم درستی می گرفتم تا نه خودم مثل پدرم بشوم  نه دخترم به بلاهای کودکی خودم گرفتار شود. اما من بهر قیمتی نمی خواستم در ایران بمانم و تاجر و حاج آقا بشوم. می خواستم زندگیم را روی هنر بگذارم و به اروپا بیایم تا رشد هنری کنم و تا می توانم تحصیل کنم و آزاد باشم و هرچه دلم می خواهد بسازم. حتی اگر شده مثل گوگن خانواده ام را ترک کنم. بالاخره علارغم میل نیلوفر به تنهایی عازم سفر شدم.

به آرشیا گفتم که من اهل تجارت و بازار نیستم. شرکتم را فروختم و وسائل شخصی ام را بین خواهرهایم تقسیم کردم و لوازم را چه به مبلغ اندکی فروختیم و چه به اقوام دادیم و شب آخر را خانه ی مادر نیلو رفتیم. فردای آنروز نیلو می خواست تا گاراژ مرا بدرقه ام کند. من دستپاچه بودم و مرتب بین خانه و بیرون در رفت و آمد بودم. سیگار از دستم نمی افتاد. نیلو جلوی آینه نشسته بود و چشمانش را سُرمه می کشید. مثل آنکه به مهمانی می رفتیم لباسهای نومان را پوشیدیم و مادر بزرگ که با دقت مشغول بافتن موهای فرناز دخترم دوطرف سرش بود، صدای ماشین آژانس آمد که دم حیاط توقف کرد درمیان گریه های مادر بزرگ و بقیه که برای بدرقه آمده بودند از خانه بیرون زدیم.   

  

 













  

«۲٤ »

 

مرد قاچاقچی مرا دم ِدرب مرکز پذيرش پناهنده گان در«زيفنار»درجنوب شرقی هلند پياده کرد و با دست به درب بزرگ نرده ای ساختمانی که پليس جوانی در يونيفرم آبی رنگی درحالی که تلفن بي سيمی را دردست داشت، اشاره داد وگفت:«يالا، يالا زود بپر پائين ديگه. الان شماره ماشينمو ور می داره. اونجاست بروخودتو به اون پليس مُعرفی کن.»

با عجله و به زحمت ساکم را بغل کردم و از ماشين پياده شدم. هنوز کاملاً  ازماشين پياده نشده بودم که گاز ماشين را گرفت و از آنجا دور شد. به دم درکه رسيدم بی آنکه چيزی گفته باشم. مرد پليس به درب سبز رنگی اشاره کرد و به انگليسی گفت:«به طرف آن در سبز برو.»

لحظه ای رنگ سبز آن درب به من احساس لذت خاصی داد. با خودم گفتم:«اين همان درب سبز بهشت است که اکنون به آن رسيده ام. گمان می کردم در چه بهشتی فرود خواهم آمد و چه آينده موفقی را خواهم يافت. از محوطه آسفالت شده حياط گذشتم و به درب سبز رنگ رسيدم. وارد که شدم دخترجوان بسيار زيبائی با موهای فرطلائی که روی شانه اش آويخته بود، با خوشروئی و به زبان انگليسی سلام کرد و دست اش را بسويم دراز کرد و بهم دست داد. بعد با اشاره دست و احترامی خاص از من خواست تا روی صندلی بنشينم. برگه ای و خود کاری جلويم گذاشت تامشخصات و اسم و چيزهای ديگر را پُر کنم .

پس ازپرکردن آن فرم. مرا به سالنی راهنمائی کرد و خواست تا آنجا منتظر بمانم. دقايقی نگذشت که دو پليس مرد آمدند و مرادرحالی که ساکم را روی دوشم اندخته بودم برداشتند به اتاقی بردند و از من خواستند تا محتويات جيب هايم را خالی کنم. حسابی لختم کردند و تمام محتويات ساکم را روی ميزی خالی کردند و درحالی که دستکش های سفيد پزشکی بدست کرده بودند. همه جای بدنم را جستجو کردند. درست رفتاری که در زندانها با ورود هرزندانی می کنند. بعد از من خواستند تا لباسهايم را دوباره بپوشم. بعد مرا به اتاق ديگری که به عکاسخانه می ماند بردند و تحويل پليس ديگری دادند. پليس عکاس مرا روی صندلی نشاند و مثل زندانی از هرطرفم عکسی گرفت و بعد هم انگشت نگاری ام کرد. در آخر مرا به سالن ديگری بردندکه چند نفر پناهنده ديگرآنجا نشسته بودند. گفتند تا آنجا بنشينم و منتظر بمانم. درمیان آن عده زن میانسالی با دو دخترش هم کنار من نشسته بودند. از لهجه شان فهمیدم که افغانی هستند.

خیلی زود سرصحبت را بامن گشودند. می گفت که شوهرش وزیرصنعت و معدن دولت نجیت الله بوده که بعد از آنکه آنها را توسط راننده شان به طرف پاکستان فرارمی دهد خودش توسط مجاهدین دستگیر و اعدام شده و آنها به پاکستان گریخته و از آنجا به هلند آمده اند. دست توی کیف دستی اش کرد و درحالی که اشک می ریخت پاکتی عکس را بیرون آورد و نشانم داد. عکسهایی باشوهرش در وزارت همراه با نجیب و دولت ها و سران مختلف کشورها از جمله رهبر کره و ... در میهمانی های دولتی و... ساعتها بعد به اتاقی برده شدم و بازجوئی شدم. يک جوان ايرانی مترجم هم از قبل آمده بود. داستان مرا ترجمه می کرد. ساعت سه بعد ازظهر بود. درحالي که تمام وسائلم راگرفته بودند و حتی سيگار هم نداشتم، به سالن بزرگی که آسايشگاههای سربازی می ماند بردند، تا محل استراحتمان را نشان بدهند.

از آنجا که چند روز مسافرت وحشتناک را خوب نخوابيده بودم، به محض آنکه پليس ما را بعد از توضيح مقررات آنجا تنها گذاشت و رفت، خودم را روی تخت انداختم و بی هوش شدم. فردای آنروز با صدای پليسی که سعی می کرد مرا بيدار کند، چشمانم را گشودم. شب کابوس های وحشتناکی ديده بودم. خواب ديده بودم که مرا تحويل ايران داده اند و دارند اعدامم می کنند. خواب می ديدم که دم مرز ترکيه به سوی مان شليک می کنند و مجروح شده ام و لای تخته سنگهای تيز و داغ افتادم و درحالي که خون بدنم می رفت، آمدند بالای سرم و کتکم زدند و با خودشان بردند. خواب می ديدم که قاچاقچيان توی روستاهای بلغارستان دست و پايمان را بسته اند و به زنی که همراه ماست تجاوز کردند. فردای آن روز را همه اش به نیلو و فرناز فکر می کردم، که آيا من روزی دوباره نیلو وآن دختر قشنگم را میبينم؟ نکند که اتفاقی برايشان بيافتد و آنها را بجای من دستگیر کنند؟ و يا اينکه مرا ديپورت کنند و بی آنکه آنها بدانند توی زندان های ايران زير شکنجه بميرم و یا سر به نیستم بکنند و ديگرآنها را نبينم؟

 بالاخره بعد از دو روز از آنجا به کمپ«اسخالکار»در حومه ی شهر«دیونتر» اعزام شدم. درميان راه وقتی که از پنجره اتوبوس به مناظر سرسبز و مه گرفته آن طبيعت آرام اطراف جاده اتوبان شده و تميز نگاه می کردم از آن همه زيبائی و آبادی و سرسبزی باخودم می گفتم:

واقعاً که بهشت واقعی است. نگاه کن، همه جاآباد و سرسبز وآسفالت کشی و تميزاست. حتی يک  وجب زمين خاکی نمی بينی. گاه زنان و دختران پير و جوانی را که درجاده هایباريک و آسفالت شده ای که در دو طرف درامتداد اتوبان ادامه داشت را رکاب زنان با دوچرخه میديدم که درحرکت بودند و آن رانشانی از امنيت و آزادی می ديدم که در کشور خودم برای زنها نبود. گاه آسيابهای بادی و يا روستای کوچکی را که درچشم انداز نه چندان دور می دیدم که در مه رقيقی در آن دل آن طبيعت سراسرسبز آرام گرفته بودند. گاوهای چاغ و گوسفندان فربه و تميزی راکه در سبزه زارها دراطراف آسیاب های بادی مشغول چرا بودند و کانالهای آب را که درسراسر مزارع جريان داشتند و گاه بَلمی در آنها به آرامی درحال عبور بود. گاه خانه هائی که فقط در فيلم ها ديده بودم و به نقاشی های توی کتابهای داستانی کودکان مي ماند. با آن سقف های سفالی شان نگاه می کردم و ازاينکه درکشور وانگوگ و رمبرانت و ورمیر بودم احساس عجيبی داشتم. گاه به خودم می گفتم که ديری نخواهد گذشت که من هم در اين طبيعت زيبا به اتفاق دخترم و زنم درامنيت وآسايش زندگی خواهيم کرد.

 سرمست از طبيعت جادوئی مسير راهمان واردکمپ«اسخالکار» شديم. با توقف اتوبوس، عده ای از ساکنان قبلی دور اتوبوسی که ما را آورده بود، جمع شدند و ما را نگاه می کردند و گاه از روی کنجکای می پرسيدندکه اهل کجا هستيم. از هر کشورجهان سومی درآن کمپ ديده می شد. از افريقا و آسيا و خاور دور و نزديک گرفته تا اروپای شرقی و امريکای لاتين. پياده که شديم ساک هايمان را برداشتيم به دنبال فردی که بعداً  فهميديم مدد کارآنجاست به طرف ساختمانی براه افتاديم.

پس از طی مراحل تکراری انگشت نگاری و غيره، ما را به انبار لوازم بردند و به هرکدام از ما پتوئی و دوتا ملحفه چلوار سفيد و فلاکس چائی پلاستيکی در قبال امضاء تحويل دادند. بعد هرکدام از ما تازه واردان را به آسايشگاهی تقسيم کردند.

 از آنجا که کمپ پادگانی به جای مانده ازدوران جنگ دوم جهانی بود و هنوزبافت نظامی خود راحفظ کرده بود. محوطة خيلی وسيعی که چندين ساختمان دوطبقه با سقفهای سفالی قهوه ای که هرکدام را بيلدنيگی می ناميدند و شماره ای داشتند.

من به بيلدينگ يک و آسايگاه چهار منتقل شدم. آسايشگاهها درست آدم را بياد دوران خدمت سربازی می انداخت. وارد بيلدينگ که می شدی راهرو تنگ و تا نيمه رنگ شده ای که دو طرفش را دهها آسايشگاه در امتداد راهرو قرارداشت که هرکدام را با يک پلاک فلزی شماره گذاری کرده بودند. واردآسايشگاه که می شدی اتاق بزرگی که تختهای دو طبقه ای را دور تا دور ديوارش چيده بودند. چند کمد لباس فلزی. ميزی و چند صندلی رنگ و رو رفته که در وسط آسايشگاه بود و تلويزيونی که به گوشه ديوار نصب کرده بودند.

هم اتاقي های من عراقی و چند سودانی و مصری بودند. که با ورود من طبق معمول از روی کنجکاوی پرسيدندکه اهل کجا هستم. بعد سعی کردن تا مرا از قوانين و مقررات کمپ آگاه کنند. مثلاً کی صبحانه می دهند وکی وقت نهار و شام  و صبحانه است. يکی از آن عراقيها که کريم نامش بود و به خاطر اینکه مدتی در ایران بوده فارسی را خوب حرف می زد خيلی زود با من دوست شد. همان روز مرا در سطح کمپ گرداند همه جا را به من نشان داد. ديگر من می دانستم که مثلاً رستوران کجاست و کتابخانه کجا و حمام های دسته جمعی کجايند. فردای آن روز کريم دوچرخه دوستش را برای من قرض کرد و با هم به شهر رفتيم.  سالهابودکه من دستم به دوچرخه نخورده بود. تا آن موقع من درتمام عمرم هرگز دوچرخه ای ازخودم نداشته بودم. بچه که بودم هميشه آرزوی داشتن يک دوچرخه را داشتم اما شرايط و تحولات ازطرفی و فقر مالی پدرم از طرف ديگر هرگز نتوانستم که دوچرخه ای بخرم. گاه با دو ريالی که ازپدرم می گرفتم به مغازه دوچرخه  سازی براتعلی شَل می رفتم و ساعتی دو چرخه ای را کرايه می کردم  و در محل دوری می زدم. بعدها که بزرگ شدم و اوضاع ماليم حسابی روبراه بود و می توانستم نه تنهايک دوچرخه بلکه دهها دوچرخه بخرم، اما ديگر چه فايده ای داشت؟ من آن زمان که بچه بودم دوچرخه می خواستم، اکنون که ديگرسواری وراندن دوچرخه به من آن لذت دوران کودکی را نمی داد. ديگر دوران کودکی من سپری شده بود و دوچرخه برای من فقط آرزوی بر باد رفته ای بيش نبود.

به اتفاق کريم ازدرب پهن کمپ با دوچرخه بيرون زديم از راه آسفات شده قرمزی که مخصوص دوچرخه بود و درامتداد جاده تا شهرادامه داشت، شانه به شانه هم گپ زنان رکاب می زديم. من ازديدن هرآن چيزکه در مسيرمان بود و برای من ديدنشان تازگی داشت لذت می بردم. از فرم لباسی که مردم به تن داشتند، از خانه های ويلائی بی حفاظ و نرده ای که نشان از وجود امنيت می داد. يادخانه های خودمان در ايران می افتادم که به زندان می ماندند و تمام پنجره ها و ديوارهايشان با لوله های فلزی نرده کشی شده و پرده ها ی خانه هاهم هميشه کشيده شده و هرخانه راحصاری بلند در خود گرفته بود. اما اينجا نه از حصار خبری بود و نه از آن نردهای فلزی. خانه های اينجا در آرامش و امنيتی لذت بخش بی هيچ حصاری و نرده ای، با باغچه های تميز و سبزکه هرکدام را با سليقه ای خاص درست کرده اند. از مقابلشان که می گذری می توانی ساکنان داخل خانه را به راحتی ببينی.

دربين را ه هم چنان که با اشتها و لذتی خاص به خانه های اطراف نگاه می کردم، کريم درحالي که کنار من سوار دوچرخه اش بود و رکاب می زد، از خودش تعريف می کرد. از دوران زندگی اش در عراق. ازظلم های صدام که پدرش را در زندان زير شکنجه کشته بودند. از زن و بچه اش که هم اکنون درعراق بودند. از دوران جنگ و اينکه بالجبار پنج سال به جبهه جنگ با ايران فرستاده شده بود. وقتی که من از روی کنجکای پرسيدم که درکدام جبهه بوده ای، او هم چنانکه رکاب زنان نفس، نفس می زد، نام چند منطقه را برد، ازجمله نام فکه و تنگه ی چزابه و بُستان را که من هم در آن مناطق بوده ام. بعد پرسيدم: «چه موقعی آنجا بوديد؟»

گفت:«ازسال هشتاد و يک تاهشتاد و سه ميلادی.»

باخنده ای گفتم:«درست سال هشتاد و سه منم درهمان جبهه بوده ام.»

کريم خنديد وگفت:«جدی می گی؟»

گفتم:«بله.»

کريم گفت:«شايد به روی هم تيراندازی کرده ايم؟»

گفتم:«شايد تو به روی من تیراندازی کرده ای. چرا که من توی جبهه حتی یک تیر هوائی هم در نکردم.»

من هنوز نمی توانستم تعادلم راروی دوچرخه حفظ کنم تا به مرکز شهر«دیونتر»که رسيديم

چند بار زمين خوردم. کريم مرتب به من می خنديد.

به مرکز شهر که رسيديم دوچرخه ها را کنار تجمع زيادی از دوچرخه های ديگر قفل کرديم و پياده در کوچه شلوغ و لبالب موزيک بازار براه افتاديم. بوی عطر و ادکلنهای مختلف که از عابران برجای مانده و به هم آميخته بود را بخوبی حس می کردی. مغازهای شيک و چراغانی شده که برای استقبال «سینترکلاس» و سال نو همه جا راآذين بندی و چراغانی کرده بودند. صدای موزيکی که ازيک گاری که وسط کوچه پارک کرده بود، تا صدهامترآنطرفتر بگوش می رسيد، حال و فضای شادی را درآن کوچه می پراکند و به من احساس خوشی میداد. بعدباتفاق رفتیم«کروکت»خوردیم و درنهایت تا قبل از غروب  به کمپ برگشتیم. ديری نگذشت که بامحيط کمپ و آدمهای آنجا عادت کردم. صبحانه و بعد نهارکه هميشه غذای سرد و ساندويچ بود و روزی يک وعده غذای گرم راس ساعت شش بعدازظهر، در رستوران کمپ می خورديم  و هفته ای چند«گیلدن» برای خريد شامپو و ساير نيازهايمان دريافت می کرديم و هرچند روزيک بار به شهرمی رفتيم. گاه درکافة کمپ دورهم می نشستيم جوری خودمان را سرگرم می کرديم.

گاه به کتابخانه کمپ می رفتم و چيزی می خواندم. آنجا روزنامه های فارسی زبان هم میآمد. بعضی شبهاخودم را با طراحی سرگرم می کردم و چيزهائی در دفتری که داشتم می کشيدم. بيشتر وقتها نيمه های شب از تختم پائین می آمدم و ازکمپ خارج می شدم و زير باران توی مزارع و باغها می رفتم و با صدای بلند گريه می کردم. ياد دخترقشنگم را می کردم.

برای سرنوشتی که من بدان گرفتار آمده بودم. با خودم می انديشيدم که چرا من الان نبايد در کشورخودم و در کنار زن و بچه خودم باشم. چرا بايد بچه ی من متحمل چنين اندوهی شود.

گذشت روزگار برایم بسيار سخت وحشتناک شده بود. چون می ديدم که خيلی ها تقاضای پناهندگی شان رد می شد و می گفتند که گرفتن «استاتوس»يا همان اقامت کار ساده ای نيست و کمتر کسی موفق می شدکه جواب مثبت بگيرد و اين مراحسابی ترسانده بود. بارها باچشم خودم ديدم که چگونه پليس های گردن کلفت می آمدند و آدمهائی را که می بايست کشور را ترک کنند تا ديپورت شوند با زور و خشونت زمين می زدند و کتف بسته باخود می بردند. به زن و مرد رحم نمی کردند و با هرخشونتی بود آنها را کتف بسته می کردند و توی مينی بوس های پليس می انداختند و با خود شان  می بردند. شب ها دچار کابوس می شدم که آن پليس هابه سراغم آمده اند تا مرا با خود ببرند. بارها با داد و بيداد ازخواب بيدار می شدم. گريه می کردم  و باخودم می گفتم :«خدايا نکند که اين بلا سر من هم بيايد و نکند ديگر من دخترم را برای هميشه نبينم. »

سه ماه گذشت و هيچ خبری از جواب نيامد. ديگرتحمل دوری دخترم را نداشتم. به وکيلم زنگ زدم و اوگفت:«هنوزخبری نيست.»

روزگارم را با کريم می گذراندم اکثر شبها را تا نيمه های شب می نشستيم و از هر دری تعريف میکرديم. کم کم دو نفرديگر به ما پيوستند«علی مروان»جوان روزنامه نگار کرُد سوری و«سرخان» از کرُدهای طرفدار پ.ک.ک. ترکيه که سازخوبی هم میزد و صدای گيرائی هم داشت. گاه که«سرهان» ستارش راکه به ميخی به ديوار آويزانش کرده بود بر میداشت و چيزی می زد و کريم که احساساتی میشد عکس زن و دختر سه ساله اش را در می آورد و گريه می کرد و گاه مُنير که اهل بوسنی بود می آمد و به جمع ما می پيوست.

يک روز که من هنوزخواب بودم، کريم بيدارم کرد و درحالی که نامه ای بازشده در دست داشت و باخوشحالی به هوامی پريد و دور اتاق می چرخيد گفت:«جواب گرفتم،

جواب گرفتم، من جواب گرفتم.»

روی زمين زانو زد و با عربی درحالی که عکس زن و بچه اش را توی دست اش گرفته بود و بالا را نگاه می کرد، از خدا تشکر می کرد و عکس ها را می بوسيد. چند روز بعدش از آنجا رفت به من تلفن کرد و گفت که قصد دارد تا در«لاهه»خانه بگيرد و مشغول کارهای اداری برای آمدن زن و دخترش است.

 


 








 

« ۲٥ »

 

 چند هفته بعد از رفتن کريم من هم از«اسخالکار»به کمپ A.Z.Cدراختن» درشمال هلند منتقل شدم. کمپ مجموعه ای از چند رديف ساختمان دوطبقه چوبی و پيش ساخته بود که درحومة«دراختن» ساخته بودند. وقتی که ازفاصله دورمی نگريستی با آن خانه های سفيد با سقف های قرمز رنگش به شهرک کوچکی مي مانست.

ابتدا می بایست از جاده باريک و پرپيچی که دوطرفش را تاچشم کارمی کرد گندم زارهای سرسبز در بر گرفته بود می گذشتی و به درب ورودی کمپ می رسیدی که باچند ميله پرچم و اتاق نگهبانی که هميشه چند پليس را از پشت شيشه هايش قرار داشت. از نگهبانی که عبورمی کردی وارد محوطه آسفالت شده کمپ می شدی که دو طرفش را ساختمانهای چوبی و در وسط محوطة کمپ یک رستوران و چند باجه تلفن قرار داشت.

 اغلب روزهائی که آفتابی بود، عده ای از اهالی کمپ را می ديدی که آنجا درحالی که به ديوار تکيه داده اند، نشسته اند و آفتاب می گيرند.

وقتی که رسيدم شب بود و باران و باد وحشتناکی می وزيد. پس ازمعرفی خودم به باجه نگهبانی. مددکار کمپ آمد و مرا به اتاقی که ازقبل برای من تعين شده بود برد. زيرآن باران و درآن هوای تاريک و طوفانی او از جلو می رفت و من در پی اش.

مقابل يکی از آن ساختمانها ايستاديم. ازچند پله چوبی و خیس بالا رفتیم و مقابل درب اتاقی ایستادیم. مددکار با پشت دست اش چند ضربه به در زد.دقایقی بعد کسی از داخل در را گشود و مددکار سلامی داد و وارد شد. من هم کيسه وسائلم را برداشتم و پشت سرش وارد شدم. از در که وارد شدم، بوی گرم و متعفن حشيش و دود مواد مخدر که با غلظت زيادی توی تمام فضای راهرو را پُر کرده بود به مشامم خورد. جلوترکه رفتيم، وارد هالی شديم که چندجوان ايرانی با قيافه های ژوليده و بهم ريخته و مريض حال، دور هم در هاله ای از دود نشسته بودند و سيگاری بار می زدند.

با خودم گفتم: خدای من چگونه می توانم اينجا زندگی کنم. ببين آن در سبز بهشت مرا به کجا هدايت کرد. به مددکار نگاه کردم و يواشکی گفتم:«اگر ممکنه منو به خونه ی ديگه ای بديد. اينجا من نمی تونم دوام بياورم.»

گفت :«خدا رو شکرکن که اينا ترو پذيرفتن، خونه کجاست.»

اواخرشب جوان دیگری وارد خانه شد که اسمش عادل بود. جوان ستبر و تر و تمیزی بود. سیگار هم نمی کشید. دقایقی بعد فهمیدم که او هم آنجا زندگی می کند و یک ماهی است که جواب گرفته و در انتظار گرفتن خانه است.  بطور اتفاقی تخت دوطبقه ی ما باهم مشترک است. خیلی زود فهمید که من زیاد در آن فضای متعفن و پر از دود احساس راحتی نمی کنم. ازمن خواست تا باتفاق به اتاق خواب برویم و ازشرآن دود راحت شویم. قبول کردم و دقایقی بعد چای درست کرد و به اتاق آورد و با هم از هردری صحبت کردیم. از طرفداران مجاهدین بود و می گفت که پدر و مادرش، عمو و دو خاله اش را وقتی که هفت سالش بوده در سالهای اول انقلاب اعدام کرده اند و او را مادر بزرگش بزرگ کرده. و از قول او بود که شنیدم که آن جوانهای دیگرکارشان هميشه همين شب نشينی و گپ زدن و حشيش کشيدن تا صبح بود و روزها را تا غروب می خوابيدند. ازاينکه می ديدم که جوان های بی گناه و معصوم مملکتم که اغلب هم دانشگاه رفته و از خانواده های مُرفه بودند که با گذر از هزاران خطر به اينجا آمده اند و به چنين روزی افتاده اند، تا صبح خوابم نگرفت.

اکثراً سالها بودکه درانتظار جواب مانده بودند و بعضی هاهم بعدازگرفتن چند جواب منفی درانتظار ديپورت بودند. فردای آنروزکه ازخواب بیدار شدم و عادل رفته بود.کجا؟ من نمیدانستم. به ناچار از آنجا که من هنوز با مقررات و وسایل خانه آشنا نبودم. تا بعدازظهر را گرسنه ماندم. تا اینکه بالاخره یکی یکی بیدار شدند و صبحانه ای درست کردند و با یکی یکی آنها آشنا شدم. آنها مرا از اوضاع و روال پناهندگی سخت ترساندند و گفتند:«ای بابا دير اومدی و ژود می خوای بری. و بعد زيرخنده میزدند.»

عادل هر روزصبح بیرون می زد و نیمه های شب برمی گشت و هرشب ساعاتی را با هم به تعریف می نشستیم. خیلی زود با هم دوست شدیم و او به من اعتماد کرد و گفت که حقیقت اش آمدنش به خارج فقط به دلیل پیدا کردن مجاهدین و پیوستن به آنهاست. می گفت  که می خواهد به عراق برود. می گفت:«اینجا بمونم که چی؟ خونه ای بگیرم و بعد زنی و بی توجه به اینکه در وطنم هر روز دختران دوازده، سیزده ساله سنگسار و اعدام می شن و با شرفترین مادر برای پول شیربچه اش خود فروشی میکنه و... خودم را دراین زرق و برق غرب غرق کنم و خوش بگذرونم و پیربشم. اگه همه ی ماکسانی که به آزادی وطن اعتقاد داریم از ایران بگریزیم و دراین منجلاب غرب مدفون بشیم، پس تکلیف وطن چی میشه. آیا این همونی نیست که امپریالیسم و سرمایه ی جهانی می خواد.

گفتم:«درسته اما به عراق رفتن تنها راه درست مبارزه علیه دیکتاتوری نیست. و مجاهدین هم به نوعی به مردم ما پشت کردن و درصف دشمنان ایران قرار گرفتند. درشرایطی که جمهوری اسلامی از داخل مردم را شلاق و دار میزد و تیر باران می کرد و صدام  هم از زمین و هوا با بمب های خوشه ای و شیمیای به مردم ما و کردها حمله می کرد و مردم ما رو میکشت. مجاهدین هم در کنار او مثل یک لشکر صدام عمل می کردند.

قدری عصبانی شد و به یک باره چهره مهربان و صمیمی اش برافروخته شد و چیزی نمانده بود که با مشت و لگد به جانم بیافتد. باعصبانیت سرم داد زد و گفت:«این حرف عوامل جمهوری اسلامیه.»

با خونسردی گفتم:«توهنوز جوانی میتونی درس بخونی. دانشگاه بری و برای خودت و کشورت فرد مفیدی بشی و همین جاهم همه گروههای سیاسی چپ و ملی گرا و دانشجویی هستند و فعالند و هرساله ده ها راهپیمایی و تظاهرات و میتینگ و... سازمان دهی می کنند که ارتباط تنگاتنگی هم با جنبش و تشکلهای گارگری و دانشجویی داخل کشور دارند.

گفت:«اصلاً اینطور نیست. اینها همه اش لوس بازیه و اهمیتی در مبارزات خلق های ما ندارند. مبارزه  واقعی رو مجاهدین می کنن. که به جای اومدن تو این ویلاهای غرب به بیابانهای سوزان و شنی عراق رفتن و اسلحه بدست گرفتن و با ایثار جون خود شون از خونواده و عزیزانشون دل بریدن و رو در روی ارتجاع تن به تن و مردانه دارن می جنگن.» 

گفتم:«کدوم مردانه پسرخوب. من خودم توجبهه بودم و می دیدم که چطور همین آقایون قهرمان شبانه همگام با دشمن متجاوز و سردار قادصیه به سنگرای سربازان و فرزندان ایران که برای دفاع از خاک وطن می جنگیدند حمله می کردن و با آرپی جی های عراقی و امریکایی اونها رو به خاک و خون می کشوندن.»

 دیگر تاب نیاورد و با خشونتی تمام گفت:«من شکی ندارم که شما فرستاده ی جمهوری اسلامی هستی. تو به اون بسیجی ها می گی فرزندان ایران.»

 گفتم:«من تو ارتش بودم. و مجاهدین هم بیشتربه جاهایی که ارتش مستقر بود حمله می کردند. سرباز که داوطلبانه به خدمت نرفته بود. من تو اون دوسال ندیدم که به خط هایی که  دست سپاه یا بسیج بود حمله کنن. شاید جراتش رو نداشتند. من بهترین رفیق هامو که هیچ اعتقادی به جمهوری اسلامی نداشتن و بزور به خدمت آورده بودنشون رو توسط مجاهدین از دست دادم. شبانه تو خواب با آر. پی. جی سوزونده بودنشون.»

مثل آتشفشان فوران کرد و در را به هم کوبید و از اتاق خارج شد. از فردا همه مرا طور دیگری نگاه می کردند. به همه گفته بودکه مواظب من باشندکه من عامل جمهوری اسلامی هستم. دیگرهم اتاقیهایم هیچ اهمیتی به من نمی دادند حتی اهالی ایرانی کمپ هم حرفهای عادل را باورکرده بودند و سعی در آزار و ازیتم می کردند. اگر به جمع شان نزدیک می شدم ازمن روی برمی گرداندند و هرکدام به راهی می رفتند. توی خانه هم نه صبحانه و نه شام برایم نمی گذاشتند. انکارم کرده بودند. وقتی وارد می شدم . حرفشان را عوض می کردند و به خیال اینکه من بدم می آید به آخوندها فحش می دادند. مشروب که می خوردند می گفتند به نابودی مخ هرچه آخوند و بچه آخونده. بعد بقیه با احساسات جواب میدادند: «نوششششش.»  

یک روز که تنها و افسرده گوشه ی دیوار کافه ی کمپ نشسته بودم و سیگار می کشیدم دستی را روی شانه ام حس کردم برگشتم و دیدم مردی نسبتاً میانسال است. سلامی کردم و برخاستم پرسید:

«تنها نشستی؟.»

گفتم:«هی!.»

گفت:«بیلیارد بلدی؟»

«نخیرتا حالا بازی نکرده ام.»

«خوبه پس من بالاخره شانس پیدا می کنم که یک بار هم که شده ببرم.»

بعد بادست اشاره داد و گفت:«پاشو بریم که من یادت بدم.»

به اتفاق داخل کافه ی کمپ رفتیم و ضمن بازی از هردری صحبت کردیم. اسمش علی بود و از بچه های اکثریت بود و ده سال در زندان بوده. دوسال پیش ازدواج کرده و الان هم یکسالی بود که به هلند آمده بود و تا آن موقع دو تا جواب منفی داشت.

کم کم شایعه ای که عادل درمورد من پخش کرده بود را به میان کشید و گفت:«اهمیت نده این بچه های مجاهدین همه اینطورند. تحمل انتقاد ندارن. تا حرفی مخالف میل شون رو می زنی، دست به شایعه پراکنی می کنن و آبروتو می برن. این کار رو با منم کردن. این آقایون فقط هرکسی که اسلحه دست بگیره و جلو مسعودخان خبردار وایسه رو انقلابی میدونن. اما گذشت زمان همه چیزو عوض میکنه. ازآن به بعدروزهایم را با علی میگذراندم. بالاخره با درخواستهای پی درپی ام موافقت شد و مرا نزديک خانواده ايرانی جايگزين کردند.

حالا ديگر خودم به تنهاهی اتاقی داشتم که عکس دخترم و زنم را هم به ديوارش آويخته بودم. روزها را اغلب به کافه کمپ میرفتم  و گاه هم به شهر و گاه در اتاقم با مقداری گچ و گل که خريده بودم مشغول می شدم و چيزی درست می کردم و يا نقاشی می کردم. آنجا به اتفاق دو افريقائی که بعدها به امريکا مهاجرت کردند ماهنامه مخصوص کمپ را منتشرمی کرديم و انتشارات و کتابخانه کمپ در دست ما بود. از هر نشریه ایرانی خارج کشور ازجمله مقاومت و مردم و کمون و کیهان لندن و تهران تایمزو.. و حتی اطلاعیه های مختلف گروهها و جریانات انقلابی و اخبار گردهمایی ها و تظاهرات ایرانیان خارج از کشورهم می آوردیم و دردسترس اهالی قرارمی دادیم.

 از آنجا که درکمپها نه از دکتر خبری بود و نه ازدارو و درمان. سعی می کردم که مريض نشوم هرنوع مريضی داشتی فقط مسکنی بيشتربه تو نمی دادند واگردندان درد داشتی آنقدر بايد دردش را تحمل میکردی تاحسابی عفونت کند و خانم مسئول داروئی کمپ ببيند که عفونت کرده و بعد نامه ای دست تومی داد تا به دندانپزشکی درشهربروی و دندانت را بکشند.

خيلی ها ناراحتی های جدی داشتند که می بايست تحت مراقبت جدی و دائم پزشکی قرار میگرفتند.

اماچون پناهنده بودند و اقامت نداشتند، مثل اينکه جزو انسان به حساب نمی آمدند.

حق استفاده از خدمات پزشکی را نداشتند. خانم اميری که زن سالخورده ايرانی بود که به اتفاق دختردم بختش از ايران فرار کرده بودند و حالا چندسال بود که درکمپ شهر«دراختن» بودند، ناراحتی قلبی داشت.

 اولين روزی که او را ديدم دم باجه تلفن کمپ به اتفاق چند نفر ديگر نشسته بوديم و آفتاب میگرفتيم که زن جوان ايرانی ديگری که همه می گفتند وضعش زيادجالب نيست و هر روز دو تا بچه ی کوچکش را توی کمپ رها می کند و به شهر می رود و کاسبی می کند و با اين کارش باعث آبروی ايرانی ها شده مشغول تلفن بود. با شوهرش در ايران صحبت میکرد. دم باجه تلفن درحالی که دامن کوتاه قرمز و تی شرت زردی که سينه هايش از آن بيرون زده بود بتن داشت و مرد سياه پوستی دست اش را گرفته بود، پشت تلفن با حالتی که انگار گريه می کرد به شوهرش که آن طرف خط بود فحش می داد و میگفت:«خدا بگم چکارت کنه مرد، تو منو با دوتا بچه فرستادی تو اين جهنم و خودت داری تو ايران عشق می کنی  و...»

خانم اميری هم که آمده بود تا تلفنی بزند و منتظر بود تا رقيه خانم تمام کند. از اين فيلمی که او برای شوهرش پشت تلفن در میآورد، حسابی عصبانی شده بود. وقتی که رقيه حسابی گريه شوهرش را با آن تئاتر در آورد و با خنده ای گوشی را گذاشت. خانم اميری سعی کرد با زبان مادرانه ای راهنمائي اش کند و گفت :«زن حيا هم چيز خوبيه وا...! تو چرا دروغ میگی، تو اصلاً نمی دونی بچه هات کجان و چی می خورن. هر دفعه يکی دست شونو می گيره و لقمه ای دستشون ميده، خدا رو خوش نمياد که اين دو تا طفل معصوم رو همين جوری ول می کنی و از صبح ميری بیرون و نيمه شب برمی گردی.»

رقيه که با آن ناخن های بلند و لاک زده اش سيگاری را ميان انگشتانش گرفته بود و آدامسی را توی دهنش می جوید، با بی حيائی تمام رو به خانم اميری کرد و گفت:«به توچه پيره زن مردنی من کجا میرم  و چکار می کنم؟. مگه تو وکيل منی؟»

خانم اميری که کمی از بدزبانی رقيه جا خورده بود کمی ترسيد و خودش را به عقب کشيد و گفت: «حداقل اگه به خودت رحم نمی کنی به اين دوتا بچه ی معصومت رحم کن، توچه جور مادری هستی؟»

رقيه که حالا ازعصبانيت داشت به سوی خانم اميری می رفت و آن مرد سياه پوست داشت دست اش را می کشيد تا مانع اش شود، گفت:«من میرم کار می کنم به کسی هم ربط نداره. توهم برو مواظب دخترخودت باش مارمولک.»

آن چند جوان معتاد ايرانی هم که کمی آن طرف تر نشسته بودند با صدای بلندی خنديدند و يکی شان گفت:«اونم چه کاری و خطاب به رقيه گفت:«خانم بی زحمت آبروی کارو نبريد، يه عده ای دارند ناشلامتی کار می کنن.»

آخه آن دو جوان معتاد درکمپ کارهائی می کردند، مثل شستن ملحفه ها و گرداندن بار کمپ و دوچرخه سازی و غیره و روزی دو گیلدن می گرفتند.

رقيه با شنيدن صدای خنده آنها عصبی شد و گفت:«به شما چی مفنگی ها؟ شما برين خودتونو درست کنيد.»

بعد دهنش را کج کرد و ادای رسول را درآورد و گفت:«آبببررويه کارررو نبريد خخانم!»

رسول که هم چنان نشسته و به ديوار تکيه داده بود و تسبيهی را ميان انگشتانش می چرخاندگفت:«مگه من چمه ژنده خانم؟»

رقیه گفت:« برو گمشو منگول، تو عرضه جَلق زدن هم نداری. چه برسه به این حرفا. پس تو یکی خفه شو.»

خانم امیری چیزی گفت که ناواضح بود. رقيه که ديگر حسابی عصبانی شده بود رو به خانم اميری کرد و دامن کوتاه و قرمزش را دوستی بالا زد به طوری که ُشرت توری سفيدش بیرون افتاد و با خشونتی تمام و با صدای بلند که توی فضای کمپ پيچيد گفت:«آهای مردم، همه بدونيد که من اينکاره ام. هرکی پولشو داره بياد جلو.»

بعد رو به خانم اميری کرد و گفت:«من اينکاره ام. به کسی هم ربط نداره، اگه کسی اعتراضی داره بياد جلو.»

مُحسن يکی ديگر از آن بچه ها گفت:«خانم، ناشلامتی ما مرديم ها اينجا نششتيم، به غيرتمون بر میخوره که کشی بدونه شما ايرانی هشتيد.»

رقيه که هم چنان ازعصبانيت دهنش کف کرده بود، حرف محسن راقطع کرد و گفت:

«خوبه خوبه، تويکی برو بمير مفنگی ِ ايکبری ِ معتاد و ادامه داد:«اگه شما مَرد بودين و غيرت داشتين، کشورتونو برا آخوندها ول نمی کردين و فرار کنين بياين اينجا.»

رسول گفت:«تو که جرأت داشتی چرا آمدی، ممل؟»

رقيه گفت:«ديگه ضر زيادی نزنيد والله خشتکتونو در می آرم.»

مرد سياه پوست همراهش که از شهربا او آمده بود، زير بغلش را گرفت تا از آنجا دورش کند. خانم اميری که با ديدن اين برخورد از رقيه رنگش پريده بود و همانجا کنار ديوار کافه روی زمين نشست و من ديدم که مثل اينکه حالش خوب نيست جلو رفتم و دستی روی شانه اش گذاشتم و گفتم:«حالتون خوبه خانم؟»

دست اش را روی دستم که روی شانه اش بودگذاشت و مثل آنکه می خواست چيزی بگويد، اما نمی توانست. نفس های کوتاه می کشيد. يکی ازبچه ها به طرف بهداری کمپ دويد تا کمک بياورد، اما خيلی زود برگشت و گفت که بهداری تعطيله و کسی آنجا نیست.

بچه های ديگر آمدند و زيربغلش را گرفتيم و داخل کافه برديم و ليوانی آب سرد برايش آورديم. دقايقی بعد حالش کمی بهتر شد. می گفت ناراحتی قلبی دارد، فشار خونش بالاست اما چون هنوز جواب ندارد نمی تواند برای عمل به بيمارستان برود.  

چند ماه گذشت و در اين کمپ هم شاهد اتفاقات وحشتناکی شده بودم که مرا می ترساند و روزگارم را پُر از استرس و دلهره کرده بود. اغلب روزها می دیدم که چطور پلیس ها می ریختند توی کمپ و بعضی ها را که می بایست دیپورت شوند دستگیر می کردند و دستبند می زدند و با خودشان می بردند.

 ایرانی دیگری توی کمپ مان بود که نامش آقارضا بود. شنیده بودم که حدود سه سال است که توی کمپ بود و دو تا جواب منفی داشت. زن جوانش با خواهر زاده ی خودش که قبلاً با آنها در یک خانه زندگی می کردند و حالا خواهر زاده جواب مثبت گرفته بود روی هم ریخته و بعد از آنکه گندش در آمده بود و کارشان به دعوا کشیده بود. مرد بیچاره پس از درگیری با خواهر زاده اش پلیس ها دستگیرش کرده بودند. پس از چند روز که دوباره بر گشته بود، اتاقش را جدا کرده بودند. حالا همسایه ی من شده بود. اغلب توی خودش بود. دائم سیگار از دستش نمی افتاد. می گفت:«این حرمزاده خواهرزاده ام، خودم کمکش کردم که از ایران خارج بشه. چقدر به او خوبی کردم. مثل بچه ی خودم ازش نگهداری کردم و....»

مدتها از اتاقش بیرون نمی آمد پشت پنجره می نشست و بیرون را نگاه می کرد. اغلب میدید که زنش دست در دست خواهر زاده ی جوانش که حالا آنها با هم زندگی می کردند، در محوطه ی کمپ قدم میزنند. پلیس حکم کرده بود که حق ندارد که به چند متری آنها نزدیک شود. دیگر صورتش را اصلاح نمیکرد. همیشه توی خودش بود. از اتاق بیرون نمی آمد. روز به روز لاغرتر می شد. گاه برایش بشقابی غذا می بردم. اما می دانستم که دورش می ریزد. بعضی وقت ها قبول می کرد که وارد بشوم و پیشش بنشینم و گپی بزنیم. اما او فقط گوش می کرد. انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت. دائم سیگار می پیچید. ریشش بلند شده بود یقه اش چرکین و اتاقش بوی تعفن عرق بدن می داد. یکشب یک بطری عرق هارتیفل هلندی را با دو استکان بردم  تا با هم بخوریم. دیر وقت بود. شب نشینی توی کمپ ها امری عادی بود. تا سپیده ی صبح نشستیم و گپ زدیم. در طول تمام شب عکس تنها دختر سه ساله اش را جلوی دستش گذاشته بود و با هر استکان که بالا میزد نگاهش می کرد.

 آنشب برایم از ایران و دوران قبل از آمدنش به هلند گفت.که عمده فروش خشکبار بوده و برای خودش بیا و بروی داشته. زندگی مرفه و خانه ی مجللی و پاترول صفری. عکس همه را یکی یکی نشانم می داد. می گفت خواستِ زنش بوده که به اروپا بیایند. او اصلاً راضی به این مهاجرت نبوده. نه سیاسی بود و نه هرگز مشکل سیاسی داشته. به خاطر زنش همه چیز را در ایران رها کرد و به اینجا آمده. گفتم:«خوب شما کاری که باید می کردید کرده اید. حالا هم دنیا به آخر نرسیده می تونید به ایران برگردید و زندگی را دوباره از سر بگیرید.»

 با صدای گرفته ای گفت:«چی می گی؟ بدون دخترم؟ می میرم. نمی بینی هر روز پشت پنجره ام؟ تازه ایران برم چکار با این آبرو ریزی.»

گفتم:«این ننگی برای شما نیست، بلکه ننگ خانم تان است. شما انسان درستی هستید. این او بوده که خیانت کرده، نه شما.»

گفت:«همین درستی و احمقی به این روزم انداخت.» 

گفتم:«بهرحال اینجوری هم اذیت می شی. نمی شی؟. تا کی می خوای پشت پنجره بشینی؟ بالاخره اونا همین روزا خونه می گیرن و از کمپ میرن.»

گفت:«نمی دونم.»

 بعد بسته ی توتونش را از روی میز جلویش برداشت و ازم خواست تا تنهایش بگذارم. فردای آنروز ازعلی دوستم شنیدم که عادل برای همیشه به عراق رفته تا به مجاهدین بپیوندت. علی با بچه های فعال بیرون از کمپ ارتباط داشت. گاه افرادی به دیندنش می آمدند. همیشه از اخبار بیرون معطلع بود و در همه ی حرکت ها شرکت داشت. اما این اواخر دیگر از همه چیزخسته شده بود. علاقه ای به آن ارتباط ها نداشت. می گفت:«همش بازیه. خود گول زنیه. همه ادعای رهبری ایران رو دارن. تحلیلهای درست و روشنی ندارن. به بن بست رسیده اند و...»

حالا مدتی بودکه دیگر از آن ارتباطهای سیاسی بریده بود. دیگر در هیچ برنامه ای شرکت نمی کرد. باتفاق او چند بار در راهپیمایی های مختلف شرکت کردم. آخرین باری که باهم به تظاهرات رفتیم. دفعه ای بود که برای آزادی فرج سرکوهی دم سفرت ایران در لاهه رفتیم. وقتی به دم سفارت رسیدیم و آن جمعیت رادیدکه باچه شور و حالی علیه جمهوری اسلامی شعارمی دادند و آزادی زندانی سیاسی را فریاد می زدند گفت:«می بینی که چطور فریاد میزنند.»

 منظورش راخوب متوجه نشدم. و او ادامه داد:«متأسفانه یک فرهنگ غلطی دربین جریانات انقلابی هست که عادلانه نیست. و اون اینه که تا تو زندانی براشون یک قهرمانی. برات سینه می درند و برای آزادیت دست به هرکاری می زنن. حتی اگه شده خودشونو آتیش می زنن. اما به محض اینکه آزاد میشی ولت می کنند و کم کم می شی یه خائن. عده ای فکر می کنن هرکسی که تو زندان اعدام  نشده و آزاد می شه یک خائنه. می گن چرا آزاد شد. حتماً بارژیم و دستگاههای اطلاعاتی رژیم همکاری کرده. وگر نه چرا اعدام نشده. و ادامه داد:«بهت قول می دم که روزی بیادکه اگه همین آقای سرکوهی تحت فشارهای بین المللی آزاد بشه بعدها انگ خائن بهش بزنن و سکه ی یه پولش بکنن.»  

یک روز مثل هر روز با علی قدم می زدیم رفتیم تا از پشت شيشه نگهبانی ليست پُست را نگاه کنیم. متوجه نامه ای که از وزارت دادگستری برايم آمده بود شدم. آن چنان نامه ای با آرم وزارت دادگستری فقط معنی اش جواب بود. قلبم طپش سختی گرفت می ترسيدم که بازش کنم وجواب منفی باشد؟. نکند حکم ديپورتم باشد؟.

بالاخره به اتفاق علی بازش کرديم و جواب مثبت بود. معنی اش اين بودکه با درخواست پناهندگی من موافقت شده بود. معنی اش اين بود که من دخترم و زنم را خواهم ديد و دوباره به هم خواهيم پيوست، معنی اش اين بودکه من از عذاب های کمپ و تنهای خلاص می شوم. معنی ش اين بود که من صاحب خانه ای مثل تمامی مردمی که درشهرمی بينم می شوم. اما خوشحالی من ساعاتی بیشتر طول نکشید . چرا که دیدم یک دفعه کمپ شلوغ شد همه در آمد و رفت بودند. تعدادی ماشین پلیس و آمبولانسی آمده بود. باتفاق علی رفتیم تاسر و گوشی آب دهیم.

شنیدیم که آقارضا خودش راتوی کانالی که در نزدیکی کمپ بود غرق کرده بود. حوالی غروب جسدش را از آب بیرون آوردند و با آمبولانس بردند.

 

 

 

 

 











 

« ۲٦»

 

حالا دیگر با هزار امید و آرزو و شوقی وصف ناپذیرخانه ای در شهر لاهه گرفته بودم و با مقدار پولی که از ایران با خودم آورده بودم مقداری لوازم خانه خریده بودم و پس ازچند ماه دوندگی از این اداره به آن اداره هم کار آمدن زنم و دخترم را تمام کرده و در انتظار آمدنشان روزشماری می کردم. یک روز که به شهرداری رفته بودم و در انتظار نوبتم نشسته بودم کریم دوست عراقی ام را دیدم که به اتفاق زن و دخترش آمده بودند تا کارت های شناسنامه شان را بگیرند. از اینکه می دیدم بالاخره بعد از آن همه گریه های شبانة کریم درکمپ زن و بچه اش آمده اند و درکنارهم هستند خوشحال بودم و به روزی می اندیشیدم که زن و دختر من هم آمده اند و ما هم درکنارهم هستیم.

به هم دست دادیم و روبوسی کردیم. زنش درحالی که مقنعه ی مشکی ای را به سر داشت به عربی چیزی گفت. کریم ترجمه اش کرد و گفت:«می گوید که کریم وصف شمارا برای من کرده و من دعا می کنم که زن و بچه ی شما هم زودتر بیایند. گفتم:«مرسی.» و بعد از چندروز مرا برای شام به خانه شان دعوت کردند. زنش خورشت بامیه ی خوشمزه ای درست کرده بود. که مزه اش فراموش نشدنی بود. موقع صرف شام کریم ازدورانی که باهم درکمپ بودیم تعریف کرد و خطاب به زنش گفت که:

«میدونی فاطمه، زمانی که من در جبهه بودم آربُد هم درجبهه  مقابلم بوده. و به روی هم تیراندازی کرده ایم.»

توی حرفش پریدم وگفتم:«من نه، اما کریم به روی من شلیک کرده.

گفتم:«خوب ما هر دو وسیله بودیم و شرایط یا بهتربگم دولتها ما را بی آنکه خودمان انتخاب کرده باشیم درمقابل هم قرار داده بود.»

    کریم به دسته گلی که برایشان برده بودم و حالا زنش او را باسلیقه درگلدانی گذاشته بود و روی میز بود اشاره کرد و گفت:« و امروز برای هم گل می آوریم.»

 از آنجاکه من هنوز بیکار بودم و برای کارکردن می بایست اول زبان هلندی را فرا می گرفتم و بعد حرفه ای را درمراکز فنی و آموزَی یاد می گرفتم. بعد درصورت اخذ دیپلم آن رشته تازه واجد شرایط برای کارمی شدم. و هنوز برای امرارمعاش مستمری بیکاری میگرفتم.

به خودم گفتم که زبان هلندی راکه واجب و ضرورت دارد که فراگیرم چون من می خواهم دراین مملکت زندگی کنم. اما اینکه حرفه ای را فراگیرم! من برای خودم تکلیفم روشن است. اگرچه سنم قدری بالاست، اما در هر صورتی به دانشگاه هُنر می روم چرا که من مجسمه ساز هستم و هرگزحاضر به کار دیگری نیستم.

در این خوش خیالی روزگار را درانتظارآمدن خانواده ام می گذراندم. به اتاقهای خالی خانه ام نگاه میکردم و جلو نظرم می آوردم که زنم روی آن کاناپه ی سبز رنگ مخملی نشسته و کمی آنطرفتر دخترم هم با اسباب بازی قشنگی که برایش خریده ام مشغول بازی است. گاه به بالکن می رفتم و از آن بالا به محوطه ی سبز و چمن کاری شده ی پشت خانه مان که مقداری تاب و سُرسُره برای بچه ها در آن نصب شده نگاه می کردم و درخیالم می دیدیم که آن پایین دخترم با شیطنت مشغول بازی است. شبی نبود که خواب آمدنشان را نبینم.  

گاه پیرزنی که عمرش نزدیک بالای هفتادسال و نامش«هتی»بود درطبقه هم کف آپارتمانمان زندگی میکرد مرا در راه پله می دید و تنها همسایه ای بود که با من سلام و احوالپرسی می کرد. ازهمان روزهای اول که به این آپارتمان آمده بودم او دیده بود که هرروز اسبابی میخرم و به خانه می آورم. تا وارد پله ها میشدم درحالی که حسابی به خودش رسیده و ُرژ قرمز روشنی به لبهای پر از چروکش زده بود و مثل همیشه لباسهای شیک بارنگ های روشن به تن داشت و بوی تند عطرمی داد. دم درخانه اش گویی در انتظار من ایستاده بود. تامرا میدید تبسم پُر مهری به لب می نشاند و بعد از اوضاعم می پرسید.

انگلیسی را خوب حرف می زد و زمانی رئیس اداره ی مهمی بوده. او تنها کسی بودکه با او درد دلی می کردم. دیگر همه ی داستان مرامی دانست. زن بسیار مهربانی بود. بارها گفته بود که اگر نیازی داشتم به او مراجعه کنم و من هم بارها نامه هایی که ازطرف شهرداری و بیمه و جاهای دیگرکه برایم می آمد نزد او می بردم و او برایم می خواند و به انگلیسی برایم ترجمه شان می کرد. گاه مرا به داخل خانه ی بسیار شلوغ و تمیزش با آن همه لوازم لوکس و قدیمی که باسلیقه ی خاصی چیده شده بودند دعوت می کرد و داخل می رفتم و به شوهرش «خه یس»که همیشه سیگار برگ کوبایی به لب داشت، سلامی می کردم و ساعتی می نشستم و فنجانی قهوه همراه با تکه ای کیک برایم می آورد و تامن قهوه ام را می خوردم  او هم نامه هایم را یکی یکی و با دقت باز می کرد و می خواند. بعد ازآنکه راهنمایی ام می کرد، همه را دوباره با همان دقت داخل پاکت هایشان می گذاشت. هنوز ماهی از آشنایی مان نگذشته بود که یک روز که از خرید می آمدم با دیدن من مثل همیشه ازخانه اش بیرون آمد و سلام و احوال پرسی کرد. صدایش تغییرکرده بود. آرام ترحرف می زد.گفت:«می دونی که «خه یس» تمام کرده؟»

خدای من چه می شنوم! ازم خواست تا اگر می خواهم داخل شوم. بی آنکه چیزی بگویم پشت سرش وارد خانه اش شدم. دیدم که «خه یس» روی کاناپه مثل آنکه خوابیده باشد دراز کشیده و اتاق هنوز بوی سیگار برگ اش را می دهد. به خه یس اشاره کرد و گفت:«ساعتی پیش تمام کرد.»

شوکه شدم. دقایقی همجنان نگاهش کردم. زیانم بند آمده بود. باید چیزی می گفتم. هیچ جمله ای توی دهنم نمی آمد. ناخودآگاه گفتم:«من همین دیروز دم حیاط دیدم اش که با دوچرخه برای خرید میرفت. باهاش سلام و احوالپرسی کردم. سالم سالم بود. او از زن و بچه ام پرسید و با من شوخی کرد و گفت:«حقیقت اش رو بگو بیشتردلت برازنت تنگ شده یا دخترت؟»

 هتی  به آرامی سری تکان داد و گفت:«آره «خه یس» اهل شوخی بود و ادامه داد:«خوب دیگه، ما زندگی مونو کردیم. بیشتر از این می خوایم چکار؟»

زنگ درخانه اش را زدند. دوتا پلیس و بعد آمبولانسی با دو مأمور آمدند. من بلند شدم تا آنها را تنها بگذارم و وسایلم را که دم در رها کرده بودم بردارم و به داخل خانه ببرم. از بالا دیدم که جسد«خه یس» را روی برانکاد به سوی آمبولانسی که توی خیابان بود می بردند. ساعتی بعدکه پلیس ها رفتند، پایین رفتم و زنگ زدم. در راگشود. گفتم:«حالا برنامه تان چیست؟ چه کاری از من ساخته است. و کی مراسم خاک سپاری دارید؟»

گفت:«بسیار ممنونم. مراسم خاصی نداریم. به بچه هایم خبرداده ام. پسرم که مقیم امریکاس گفت که نمی تونه بیاد. اما دخترم که مقیم آلمانه گفته که برا مراسم سوزوندنش حتماً می آد. تا اون موقع هم من کار خاصی ندارم. خود شرکت بیمه همه ی کارهای لازم را می کند.»

قول داد که برای مراسم سوزاندنش حتماً خبرم کند. مدتی ازش خبری نبود. چند بار زنگ درخانه اش را زدم و خانه نبود. نگران بودم که مرا برای روز سوزاندن«خه یس» فراموش کند. 

بالاخره بعد از دو سه هفته بطور اتفاقی دیدمش. گفت که بعد از مراسم چند روزی را نزد

دخترش به آلمان رفته. پس ازمرگ شوهرش ارتباط ما بیشتر شد. هروقت که برای خرید میرفتم لیست او را هم می گرفتم و برای او هم خرید می کردم. گاه می دیدم درحالی که چیزهایی خریده با آن عصای چرخدارش بزحمت قدم بر می دارد. از پشت قدم هایم را تند می کردم و بهش می رسیدم  و سلامی می کردم  و می گفتم که:«چرا به من نگفتید تا براتون خرید کنم؟»

با تبسمی که همیشه برآن چهره ی لاغر و تمیزش داشت می گفت:«بعضی وقتا که هوا آفتابیه، دلم میخواد قدمی بزنم، برام خوبه.»

چند ماهی دیگرگذشت و من دیگر مدرسه ی زبان می رفتم. کریم هم به همان مدرسه می آمد و در یک کلاس بودیم. او در عراق تکنسینی ماشینهای آبیاری را خوانده بود و قصد داشت تا در هلند همان رشته را ادامه دهد. رؤیاها برای خودش داشت. می گفت با تجربه ای که در آن رشته دارد امکان موفقیت اش بیشتر است و عاشق آن کاراست.

حالا هر دو مشغول فراگیری زبان بودیم و هنوز از آمدن زن و بچه ام خبری نبود. تا اینکه یک روز متوجه بوی تعفن آزار دهنده ای در ساختمانمان شدم. هر روزکه می گذشت بوی تعفن شدیدتر می شد تا جایی که دیگرغیر قابل تحمل شده بود. دلم می خواست که از همسایه ها علت اش را بپرسم. اما از آنجا که تنها با «هتی» ارتباط داشتم و حالا او هم چند روزی بود که خانه نبود و نمی دیدمش، مانده بودم تا با این بو چکار کنم. توی ساختمان نمی شد نفس بکشی. پیش خودم می گفتم این ملت دماغ هایشان کیپ است. چراکسی پیگیر قضیه نمی شود؟ چند بار دیگر زنگ خانه ی «هتی» را زدم. خانه نبود. فکر کردم که حتماً باز دخترش از آلمان آمده و او را نزد خودش برده. فردای آنروز که از مدرسه می آمدم، از توی خیابان دیدم که پنجره های هتی بازاست. خوشحال شدم. فکر کردم که برگشته و باز بودن پنجره اش به این معنا بودکه او خانه است. کلید را که در درحیاط چرخاندم و وارد راهرو شدم دیدم که «توم» همسایه دیگرمان به اتفاق چند نفر از همسایه های دیگرتوی راه پله ایستاده اند و مشغول صحبت هستند. سلامی کردم و خواستم تا از کنارشان رد شوم که با دیدن من به خانه «هتی» اشاره کرد و گفت:«زن بیچاره چند روز بودکه توخونه ش مُرده بود و کسی نمی دونست.»

 با شنیدن این حرف چقدراز او بدم آمد. قلبم گرفت و گوشهایم به صدا افتاد. توم سری تکان داد و ادامه داد:«آره واقعیت داره. مگه شما این بوی تعفن رو توی این چند روزه حس نکرده بودین؟»

سری بعنوان تایید تکان دادم و«توم» ادامه داد:«حقیقت اش مادیگه تحمل نداشتیم. بعضی از همسایه ها فکر می کردند که کسی تو زیرزمین بوته های ماری جوانا کاشته. تا اینکه من امروز به پلیس تلفن کردم و اومدن و علت رو پیدا کردن.»

بعد سری تکان داد و گفت:«پیرزن چقدر بادکرده بود. وحشتناک بود. بهترکه شما ندیدیش.»

بعداً از یکی دیگر ازهمسایه ها شنیدم که همه به من مشکوک بوده اند و فکر می کردند که علت آن بو من بوده ام. بعضی ها گفته بودند که:«این آسیایی ها غذاهای عجیبی میخورن و چیزهای کثیفی توی غذاهاشون طبخ می کنند. دیگری گفته بود که نه فکر کنم تو زیر زمینش کارهایی می کنه و شاید بوته های ماری جوانا کاشته و این بوی کودآن است و..

بی آنکه بدانم جسدش را کجا برده و کجا خاکش می کنند. او را برده بودند. چند روز بعد که مثل همیشه روی کاناپه دراز کشیده بودم و غرق درفکر و رؤیا بافی بودم زنگ در را زدند. بلند شدم و بطرف در رفتم. در را که باز کردم. دیدم زن میانسالی به اتفاق «توم» درآستانه  در ایستاده اند. زن سلامی کرد و خودش را معرفی کرد وگفت که:« منِ «استر» دختر هتی هستم.»

گفتم:«آ هان، همون که در آلمان زندگی می کنه.»

گفت:«بله. مادرم خیلی از شما برای من تعریف کرده. من کاملاً شما رو می شناسم. فقط قیافه تون رو ندیده بودم. مادرم همیشه می گفت که چقدر به شما زحمت می داده.»

گفتم:«چه زحمتی خانم. وظیفه ام بوده. ضمناً ایشون بیشتر به من محبت داشتن. این من بودم که همیشه به او زحمت می دادم.»

تعارف کردم تا داخل شوند و قهوه ای بخورند. گفت:«نه متشکرم. الان فرصت اش نیس. باشه یه وقت دیگه. و ادامه داد:« اگه فرصت داری می تونی چند دقیقه با ما پایین بیای؟»

گفتم:«حتماً. و با آنها پایین رفتم. درخانه ی مادرش باز بود. من و توم پشت سراو واردخانه شدیم. استر درحالی که دسته کلید خانه را دردست داشت به اتاق پذیرایی اشاره کرد و دستش را دور اتاق چرخاند و گفت:«مادرم وقتی که درآلمان نزد من بود گفت که بعد از مرگش هر لوازمی که شما لازم دارید بردارید و...»

میان حرفش پریدم وگفتم:«اصلاً حرف اش را نزنید. من از مادرتون چیزایی دارم که تا آخرعمرم با من خواهند بود.»

نمی دانم منظورم را فهمید یا نه. گفت:«اگه نبرید ما همه رو بهرحال به کلیسا می دیم. شما خوب به وسایل نگاه کنید و ببینید که چیزی بدردتون می خوره بردارین.»

گفتم:«خانم. من فقط دوست داشتم درمراسم خاکسپاری اش شرکت کنم.»

گفت:«ما مراسم خاصی نداریم و شرکت بیمه ترتیب همه ی کارهاشو داده. و شنبه ی آینده جسدشو می سوزونند.»

گفتم:«یعنی هیچ مراسمی؟»

سرش را تکان داد و گفت:«هیج مراسمی.»

 


  













« بخش پایانی»

 

... پس از اتمام داستان کنجکاویم بیشتر شد. دلم می خواست تا هر طور شده این طرف را پیدا کنم و هم دفتر را که اینهمه زحمت برایش کشیده به اش برگردانم و هم ببینم که بالاخره کارش به کجا کشیده. فردای آنروز به شرکت خانه زنگ زدم و تا ببینم که آیا آنها می دانند که به کجا نقل مکان کرده اند. کارمند شرکت خانه پس ازآنکه مرا دقایقی طولانی پشت خط نگه داشت تا با نگاه کردن در کامپیوترش سر نخی پیدا کند گفت که متأسفانه آنها نمی دانند که به کجا نقل مکان کرده اند و توصیه کرد که به شهرداری مراجعه کنم و آنجا حتماً می دانند که آدرس جدیدشان کجاست.

چندروز بعد به شهرداری رفتم و خودم را یکی ازدوستان آنها معرفی کردم وگفتم که امانتی مهمی برایشان دارم که باید بهشان بدهم. زن کارمند اول حرفم را باور نمی کرد و میگفت که ما آدرس دیگران را به راحتی  نمی توانیم به هرکسی بدهیم. اما بالاخره با قدری تعریف کردن از گل سینه ی مسخره ای که به یقة کت سبز رنگش زده بود. آدرس و شماره تلفن شان را پرینت کرد و جلویم گذاشت. وقتی که به آدرس نگاه کردم دیدم که فقط چند خیابان با خانة جدید خودمان فاصله دارد.

به خانه که آمدم چند بار زنگ زدم اما کسی گوشی را بر نمی داشت. بالاخره شب بعد از صرف شام دوباره زنگ زدم. خانمی با صدای گرفته و مریض حال گوشی را برداشت و از الووگفتن فارسی اش فهمیدم که خودشانند. سلام کردم و خودم را معرفی کردم. اما مانده بودم که چه بگویم. پرسیدم آقای مهاجر منزل تشریف دارن؟ زن لحضه ای سکوت کرد. چند بار الوو الووگفتم.

پرسید:« شما؟»

گفتم: از دوستانش هستم. پرسید:«شما کی هستید؟ از کجا زنگ می زنید؟»

فهمیدم که کار را خراب کرده ام. خیلی زود برآن شدم تا حقیقیت را بگویم. و گفتم که:

«حقیقتش خانم، من مستاجر بعد از شما هستم. وقتی که به خانة قبلی شما اسباب کشی کردیم، یک چیز خیلی مهم از شما جا مانده که می خواستم اگر اجازه بدید خدمتون بیارمش.»

پرسید:«چیه. ما چیزی جا نذاشتیم. جز یه کمد بدرد نخور.»

«نه خانم خیلی با ارزش تر از این حرفاست.»

«خوب چرا نمی گین چیه شاید اصلاً مال ما نیست.»

«شک ندارم که مال شماست. آقاتون منزل تشریف ندارن؟»

«نه.»

«کی تشریف میارن؟»

با لحنی کمی عصبانی گفت:«آقا این بازیها چیه در میارین. بگین چیه و خلاصمون کنید.»

«دفترخاطرات آقای مهاجره. آقای آربُد مهاجر.»

لحظاتی سکوت کرد و دوباره چند بار الووگفتم و با صدای بغض آلودی گفت:«آربُد؟ اما او هرگزدفتر خاطراتی نداشت. شما اشتباه می کنید.»

گفتم:«اینهاش تودستمه. پشت کمدتون پیداش کردم. اگه اجازه بدین می آرمش تقدیمش می کنم.»

گفت:«شما آدرستون کجاست. من خودم میام می آرمش.»

گفتم:« نه شما زحمت نکشید. اگه مسئله ای نمی دونید من می آرمش.»

قبول کرد و همان شب به آنجا رفتم. سر راه دسته گل آفتابگردانی گرفتم و در حالی که باران تندی می بارید به در خانه شان رسیدم. زنگ در را که زدم مثل آنکه منتظرم بود بی آنکه بپرسد کی هستم در را گشود و از چند پله بالا رفتم. به طبقه ی دوم که رسیدم در خانه شان را از قبل باز گذاشته بود. با پشت انگشتم چند ضربه به در زدم و یاالله گفتم و صدایش را از داخل شنیدم که گفت:«بفرمائید. بفرمائید.»

من به رسم ایرانی مان کفشهایم را در آوردم و وارد خانه شدم. نیلو شکسته تر ازآنی بود که توصیفش را درخاطرات آربُد خوانده بودم. لاغر و سبزه روکه موهایش بیشتر به سپیدی میزد.

 توی پذیرایی کوچکشان نشستیم. چایی را که از قبل حاضرکرده بود و بویش تا اتاق نشیمن آمده بود را در آن هوای بارانی و سرد انسان را به هوس می انداخت. به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد. من در غیاب او سرم را دور اتاق چرخاندم. که با تابلو ها و مُعَرقهای ایرانی تزئین شده بود و رنگ و بوی یک خانه ی ایرانی را داشت. روی دیوار قاپ عکسی از دختر و پسرش آویخته بود با خودم گفتم که حتماً او فرناز است و آن پسر هم فربُد. از ظاهر خانه معلوم بود که ازخانه ی قبلی که اکنون ما درآن زندگی می کنیم کوچکتر است. با سینی چای تازه دم آمد و روی کاناپه ی مقابلم نشست. توی قندان چند تکه نبات زعفرانی هم انداخته بود. نمی دانستم از کجا شروع کنم. چای ام را برداشتم و پرسیدم:«آقا آربُد تشریف

ندارن؟»

 آه عمیقی کشید و سرش را به علامت نه تکان داد. نا خودآگاه گفتم:«چه بد. خیلی دلم

می خواست که از نزدیک ببینمش.»

مثل کسی که سردرد داشته باشد، دستی به پیشانی اش کشید. و با همان صدای گرفته گفت:« آربُد سال گذشته فوت کرده.»

استکان را روی میز گذاشتم و انگارشوکی به من وارد شد. پرسیدم:«جدی می گین خانم؟ چطور؟»

گفت:«مُردن که دیگه چطور نداره. یه شب که ما همه خواب بودیم خودشوحلق آویز کرده بود.»

گفتم:«ببخشید. آخه چرا؟»

«داستانش طولانیست. شرایط اینجا از لحاظ روحی داغونش کرده بود. زیاد فکر می کرد. شبا تا دیر وقت می نشست و سیگار می کشید. می گفت احساس بیهودگی می کنه.»

آهی عمیقی کشید و ادامه داد:«بقول خودش قناری که نخونه دیگه به چه درد می خوره.»

«همش تقصیرخودش بود. اگر توی ایران می موندیم، شاید آخرش به اینجا نمی کشید. من مخالف اومدنمون به اینجا بودم. زندگی خوبی داشتیم. اونم برا خودش مشغول بود و هم شرکت تبلیغاتی داشت و هم کار مجسمه سازی می کرد.»       

گفتم:«خوب چرا اینجا هم همان کار مجسمه سازی را ادامه نداد؟»

گفت:«خیلی سعی کرد. اما نشد. نمی ذاشتنش. اداره کار می گفت باید بره کارکنه. مجسمه سازی سرگرمیه. اونم زیر بار نرفت. اون موقع ما مستمری بیکاری می گرفتیم که قطعش کردند. برا اینکه من دانشگاهمو تموم کنم او مجبور بود که کار کنه. بعد بالاخره مجبور شد با کمر دردی که داشت بره و تن به هرکاری بده. از گوجه چینی گرفته تا کانال کندن و... بعد دیسک کمرش خیلی شدید شده بود و نمی تونست دیگه از اون کارای سخت بکنه. من که تموم کردم سرکار رفتم و او هم چهار سالی گرافیک خوند. اما بعد از اینکه مدرکشو گرفت قضیه یازده سپتامبر پیش اومد و اوضاعی که خودت بهترمی دونی. هرچه تقاضای کار می کرد کسی نمی گرفتش. تا نیروهای جوون و هلندی مونده بود، کسی اونو نمی گرفت. بارها بهش اخطار کردم تا به برادرش که توی ایران وضعش ردیفه و چند تا کارخانه داره بگه تا بلکه کمکی بهش بکنه و یه مغازه ای یا آتلیه ای چیزی بزنه. بی فایده بود. زیر بار نمی رفت. یکی دو سالی خونه بود و کارای خونه رو می کرد و به بچه ها می رسید. چون من کار می کردم. از اینکه کاری نمی تونست بکنه عذاب می کشید. تعادل روحی اش به هم خورده بود. بیشتر شبها کابوسهای وحشتناک میدید. خواب رو به همه مون حروم کرده بود. هرشب تا صبح دهها بار بیدارمی شد و می رفت توی بالکن سیگار می کشید. ارتباطشو با همه قطع کرده بود. حتی با ایران با برادر و خواهرهاش. ماههای آخر در هفته دوکلمه حرف نمیزد. توی خودش رفته بود. اشتهایی به غذا نداشت.»

پسرش و اندکی بعد دخترش وارد شدند. سلام کردند و گفت:«شما که دیگه حتماً می شناسیشون.»

 گفتم :«بله ، این فرناز خانمه و اینم آقا فربُد.»

بچه ها به نوبت به من دست دادند و نیلو از آنها خواست تا به اتاقشان برگردند. بعد لبه ی سینی را گرفت و پرسید :«می خوای یه چای دیگه براتون بیارم؟»

« اگه زحمت نمی شه. ممنون می شم.»

برخاست و به آشپز خانه رفت. دقایقی بعد برگشت و سینی چای را که روی میز گذاشت. دفتر را از توی پاکت در آوردم و جلویش گذاشتم. در حالی که برش می داشت گفت:«هیچ وقت به من نگفته بود که دفتر خاطراتی دارد.»

دفتر را ورق زد درحالی که اشک ازگوشه ی گونه اش سرازیر شدگفت:«آره خط خودشه.»

رو به من کرد و پرسید:«شما حتماً خوندیش؟»

گفتم:«بله. منو ببخشید. فکر می کردم که دورش انداخته اید. اما از روی کنجکاوی تا آخرش خوندم.»  

با صدای آرامی گفت:«مسئله ای نیست. شاید اگه شما نمی خوندیش بدست ما هم نمیرسید.»

پرسیدم:«حالا کجا خاکش کرده اید؟»

گفت:«شبی که خودکشی کرده بود، کاغذی نوشته بود و توی جیب اش گذاشته بود. یه جور وصیتنامه  کوتاه. چند کلمه بیشتر نبود.»

با کنجکاوی پرسیدم: «می شه بپرسم چی نوشته بود؟»

«نوشته بود: «منو بسوزونید و خاکسترم رو بریزید توی توالت.»

پرسیدم:«خوب سوزوندید ؟»

دستی به چشمهایش کشید و گفت:«مگه می شد. جواب خانواده اش رو تو ایران چی باید می دادم.»

« پس خاکش کردید؟»

«بله همین جا توی قبرستان زیختن بورگ ....»

آدرس دقیق قبرش را پرسیدم تا در اولین فرصت سر قبرش بروم. فربد پسرش با دستهای گِلی وارد اتاق شد و درحالی که چیزی با گِل درست کرده بود گفت:« مامان ببین چی درست کردم.»

نیلو با عصبانیت رو به فربد کرد و گفت:«آه پسر، تو بازگِل بازی کردی؟»

 

 

 

پایان

نوامبر٢٠٠٥

 

 

 

Reacties